پنجشنبهها با شهدا:
اکسیژن دهانش بود، سرم دستش بود، بلند شد نشست دست من را فشار داد، گریه کرد اشک میریخت مثل ابر بهار، نمیدانستم دیدم فقط پاهایش بسته است، نمیدانستم که پهلویش هم شکسته است.
کد خبر: ۵۶۹۶۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۳/۲۹