شهید محمد جلال ملکمحمدی به روایت خانوادهاش؛
شهیدی که یک روستا را به نام خود زد
«محمدجلال ملکمحمدی» شهید مدافع حرمی ست که در جریان فعالیتهای جهادی خود آنقدر خدمت کرد که بعد از شهادتش اهالی یکی از روستاهای محروم محل خدمتش نام روستا را به نام «جلالآباد» تغییر دادند.
به گزارش شیرازه، خبر آزادی موصل که رسید؛ شادیاش توی کوچهها پیچید. افتخار و غرورش را ما برداشتیم که موصل را به یاری رزمندگان اسلام از شر یزیدیان زمانه آزاد کردیم. داغش را پدر و مادری کشیدند که روزها و شبها را در بیمارستان به هم دوختند تا مگر معجزهای شود و پارههای جگرگوشهشان یکجوری به هم جوش بخورد که نشد! و حالا دوباره در گوشمان کسی نجوا میکند که این پیروزیها پیکر چند «جلال» را پارهپاره کردهاست؟
«محمدجلال ملکمحمدی» شیرمرد ۳۳ ساله و افتاده خانواده ملکمحمدی است. جهادش در ایران، رفتن زیرظل آفتاب سوزان برای فعالیتهای عمرانی در مناطق محروم کشورش بود و در خارج از ایران فرمانده خاکی و خاک خورده سپاهیان اسلام در نبرد با هرچه که در پیکار با اسلام باشد. نیمه شعبان دوباره به مناطق جنگی اعزام شد و بعد از جراحات سنگین بر پیکرش به کشور بازگشت. بیش از ۴۰ روز در کنج بیمارستانی در پایتخت با درد خندید و در نهایت سیزدهم تیرماه به شهادت رسید تا مزد یک عمر جهادش را بگیرد.
به بهانه نامگذاری روستای «پُشَگ» کرمان به «جلالآباد» سراغ خانواده این شهید رفتیم تا از جلال جهادگر جبهههای جنگ بیشتر بدانیم.
تا راه افتاد پدرش از پا مجروح شد
ساده و آرام بود تا دردسری نداشته باشد. امن بود تا هوای خواهر و برادرهایش را داشته باشد. وقتی به راه رفتن افتاد پدرش از پا مجروح شد تا از همان کودکی جنگ و جبهه را با درد پدر چشیده باشد. برای همین نوجوان که شد پا جای پای پدرش گذاشت تا تفریح و سرگرمیاش همیشه بوی خاکریز و سنگر و جبهه بدهد و خلق و خویَش هم همانطور خاکی باشد. تا وقتی وارد جمعی می شود، جو را حسابی عوض کند. از زندگی چیز زیادی نمیخواست که به زبان بیاورد. مادرش میگوید تنها باری که لب به خواسته باز کرد بعد از ازدواج برادرش بود. گوشهای زد که نمیخواهی برای من هم کاری کنی؟ از همانجا بود که به فکر ازدواجش افتادیم.»
با شلوار چریکی به خواستگاری آمد
عضو سپاه بود. کارهایش زیاد بود و ماموریتهایش زیادتر. میخواست کسی را داشتهباشد که باهم رزمندگی کنند. آمنه دختر ۱۷سالهای بود که از کودکی به واسطه شغل پدرش از همهچیز با خبر بود. از ماموریتهای زیاد.از دیر آمدنها و زودرفتنها و دوری کشیدنها. آمنه همسر جلال میگوید:«با شلوار چریکی و پلنگی خواستگاری آمدهبود. گفتم نکند خانوادهات به زور آوردهاند. گفت من در جریان نبودم. مادرم تماس گرفت گفت بیا. گفتم حالا نمیشد با کت و شلوار میآمدید. گفت من از پایگاه بسیج آمدهام. آن زمان به دیوار اتاقم یک چفیه آویزان کرده بودم که عکس شهدا را روی آن زده بودم. دیوار را که دید گفت: با دیدن این چفیه خیلی دلگرم شدم. باهم نشستیم و حرف زدیم. گفت من دوخط قرمز دارم. ماموریتهای من زیاد است و اینکه سوالات کاری از من نپرسید. اینکه کجا هستم و چه ساعتی میآیم. باور کنید اگر کمتر بدانید به نفع خودتان است. بعدها گفت روز خواستگاری تربت کربلا همراهم بود که اگر امام حسین(ع) خواست، شما را نصیب من کند. خودم هم خواب دیدم که پدر و مادرم با آقا جلال ساک سفر بستند. گفتم مامان کجا میری؟ این آقا که هنوز دامادت نشده. گفت امام حسین(ع) آقا جلال را طلبیده، تو را هنوز نطلبیده. از خواب که بیدار شدم گفتم من جواب بله میدهم. عروسی مجللی نداشتیم. در دو خانه عروسی گرفتیم و سرخانه و زندگی خودمان رفتیم.»
برای ماهعسل مرا به اردوی جهادی برد
جلال و آمنه ازدواج میکنند. آمنه میداند زندگیاش تفاوت زیادی با بقیه همسن و سالهایش خواهد داشت. تفاوتی که حتی در ماهعسل هم خودش را نشان داد:«ماهعسل من در اردویجهادی گذشت. اول خیلی ناراحت بودم. میگفتم یک سفر مشهد را همه عروس و دامادها میروند. گفت حالا شما بیا! قول میدهم بیشترخوش بگذرد. در این اردو خانمها اولین بار بود که در اردوهای جهادی شرکت میکردند. باهم به قلعه گنج استان کرمان رفتیم. واقعا امکانات صفر بود. بعد اردو با همه سختی هایش روحیهام حسابی تغییر کرده بود. پرسید حالا اینطوری خوب بود یا ماهعسل معمولی؟ گفتم آنقدر خوب بود که اگر از این به بعد خودت هم نخواهی بروی، من میروم. این شد که در طول زندگی باهم به ۷ اردوی جهادی رفتیم. اردوها طوری بود که حتی ممکن بود همدیگر را تا ۱۳ روز نبینیم؛ چون هرکدام در یک روستای محروم مشغول بودیم.»
دوست داشت تا دکترا درس بخوانم
آمنه تنها ۱۷ سال دارد و میخواهد وارد زندگی شود. میگوید شرط گذاشته بودم که باید درسم را ادامه دهم و حالا وقتی از مدرکش میپرسم میگوید که کارشناسی ارشد فقه و حقوق دارد:«روز اول گفتم من می خواهم درسم را ادامه بدهم. آقا جلال گفت: حتما. من اصلا موافقم اگر دوست دارید تا دکترا بخوانید. کارشناسی ارشد را که گرفتم دکترا امتحان دادم و شهرستان قبول شدم. جواب دکترا که آمد در بیمارستان بستری بود. با همان حال مجروح وقتی فهمید قبول شدم خیلی خوشحال شد. گفت حتما برو ثبت نام کن! گفتم کجا بروم؟ شما حداقل دوسال نیاز داری تحت درمان باشی. گفت شما کاری به این کارها نداشته باش، برو ثبت نام کن. که شهید شد. همیشه روی درس خواندن تاکید داشت. خودش کاردانی برق داشت. به خاطر شغل و فشاری کاری نمی توانست درسش را ادامه بدهد. اما همه را تشویق به درس خواندن می کرد.»
تماس گرفت و گفت ممکن است شهید شوم
ماموریتهای جلال از یک هفته بعد از عروسی آغاز شد. اما آمنه میگوید آنقدر خوشاخلاق بود که در زمان بودنش تلافی برخی ماموریتها را در میآورد:« یکبار گفت باید یک ماموریت چندماهه برود. خیلی دلم گرفت. تندی کردم. گفتم تا یک هفته دو هفته قبول. اما به خدا دوماهه و چندماهه طبیعی نیست. سر نماز مغرب روی سجادهاش نشست و گریه کرد. گفت هیچوقت فکر نمیکردم یک روز روبریم بایستی و مانع شوی. سخت بود خیلی سخت بود. در ماموریت ۶۵ روزهای که رفته بود من هم اردوی جهادی بودم. یکبار تماس گرفت و گفت در یک تونل هستیم که فاصلهای با دشمن نداریم و هر لحظه ممکن است اتفاقی بیفتد و همه شهید شویم. قرار شد که نوبتی تماس بگیریم و با خانوادههایمان خداحافظی کنیم چون ممکن است هر لحظه اتفاقی بیفتد. تا صبح نتوانستم بخوابم. اما خدا را شکر بخیر گذشت. اما جلال وقتی پیش ما بود، همهجوره بود. سعی میکرد با هرچیز کوچکی همه را بخنداند و خوشحال کند. طوری که یکبار به من گفت خانم برای یکبار هم که شده تو چیزی بگو من بخندم!»
آنقدرخندید که بخیههایش را شکافت
جلال به شهادت همه آدمهایی که لحظهای با او بودن را چشیدهاند، شوخطبع بود و اخلاق خوشی داشت. کمتر کسی عصبانیتش را دیدهبود. آنقدر شوخطبع و خندان که در روزهای مجروحیت، خندیدنش بخیهها را از بدنش میشکافت اما هوای تازهای به جمع میبخشید. فاطمه خواهر کوچک شهید میگوید:« در بیمارستان خیلی درد میکشید اما با خندیدنهای زیاد ظاهرش را حفظ میکرد. اصلا به روی خودش نمیآورد که حالش خراب است. ملحفه بیمارستان را تا گردنش کشیدهبود تا کسی زخمهای تنش را نبیند و از درد میخندید. صحنههای دردکشیدن و تب و لرزش را که میدیدیم میفهمیدیم حالش واقعا خراب است. اما در همان آیسیو و پشت شیشه برای دوستانش زبان درازی میکرد تا بخنداند. آنقدر درد میکشید که دستانش را به تخت بستهبودند تا از شدت فشار درد، دستگاههایی که به بدنش وصل بود را جدا نکند. با این حال میگفت جای مرا آمادهکنید که میخواهم به خانه بیایم اما نیامد...»
جلال سه برادر و یک خواهر دارد تا آقای ملک محمدی ۵ فرزند داشته باشد. تا همین عدد ۵ دوباره شوخی در دهان جلال با خانواده باشد. مادر شهید میگوید:«همیشه میگفت مادر تو ۵ فرزند داری. باید خمسش را بدهی! گفتم من راهتان را نمیبندم. اما طاقت نبودنتان را هم ندارم. خب مادر است دیگر مگر میتواند از فرزندش دست بکشد؟»
از تذکرهای تندوتیز به حجاب ناراحت میشد
اخلاق جلال نظیر ندارد. خیلیها جذب همین خوشاخلاقیهای کمنظیر او شدهاند و دلشان خواسته به خاطر همین اخلاق دورش بچرخند. به گفته خانوادهاش جلال هیچگاه از تذکرهای تندوتیز حجاب خوشش نمیآمد. وقتی میدید برخی اینطور رفتار میکنند ناراحت میشد و خرده میگرفت، چون این حرکات را بیفایده و با تاثیر معکوس میدانست. همسرجلال میگوید:« یکی از روزهای ماهمحرم وقتی مرا به دانشگاه رساند، روبروی یک بوتیک پارک کرد. آن زمان به احترام محرم مشکی پوشیده بود و ریش پُری داشت. آقای مسنی که صاحب بوتیک بود به شیشه ماشین میزند و میگوید: آقا به این «یاحسین» که پشت ماشین نوشتهای چقدر اعتقاد داری؟ جلال جواب میدهد: برای دل خودم نوشتهام. میگوید: نه تو نوشتهای جامعه ببیند. جواب میدهد:عزای امام چیز کمی نیست. دلم خواست ماشین ناچیز من هم برای امام عزادار باشد. آن آقا ادامه میدهد: به ریشی که گذاشتهای چقدر اعتقاد داری؟ جلال میگوید: من همیشه انقدر ریش ندارم. این ریش هم به احترام عزای امام است. از آن به بعد هربار همدیگر را میدیدند سلام میکردند و دست تکان میداند. یکی از شهدا فرزندان دو قلویی داشت که به خاطر قمهکشی زندان بودند. تمام بدنشان جای چاقو بود. جلال بعد از آزادی همیشه با آنها بگو بخند داشت. بعدهم آنها را با خود به اردوی جهادی برد. گفته بود شما فرزند شهید هستید باید نام پدرتان را زنده کنید. کلی تغییر کرده بودند. بیمارستان که آمده بودند پاهای جلال را میبوسیدند و میگفتند تو ما را آدم کردهای!»
عصبانیتت را سر من خالی کن!
جلال از نوجوانی پیگیر اردوهای جهادی بود. با سختی مرخصی میگرفت که در مناطق محروم کار کند. برای رسیدگی به مناطق محروم پول جمع میکرد تا بتواند در آنجا کارهای عمرانی انجام دهد. به گفته مادرش جلال همه کار میکرد. کاری نبود که بگوید نمیتواند. اهالی روستای پُشَگ کرمان «محمدجلال ملکمحمدی» را خوب میشناسند. کسی که گروهی جمع کرد تا برای اهالی روستا نزدیک به ۲۰ کیلومتر لولهکشی کند تا بالاخره به روستای محرومشان آب برسد. از هیئتها پول جمع میکرد تا برای روستاییان مسجد بسازد. حتی در گرمای ۴۵ درجه هوا اگر کسی کمک نمیکرد، خودش تمام کارها را انجام میداد و گلهای از کسی نداشت. تنها یک گله داشت که چرا نماز را در مسجد به جماعت نمیخوانند و بین نماز تسبیحات حضرت زهرا را نمیگویند. شاید این تنها خواسته جلال از همه روزهای سخت کارکردن بود. همسر شهید از روزهای سخت جهادی خاطرهای دارد. خاطرهای که دوباره آدم را مات اخلاق جلال میکند:« در یکی از اردوهای جهادی یکی از باسابقهها با یکی از جوانها دعوایش میشود. آن بندهخدا از شدت عصبانیت دستش را بلند میکند و اشتباهی به صورت جلال میزند. جلال میگوید:حاجآقا مرا بزن خودت را خالی کن ولی کاری به او نداشتهباش. چون آنها تازه آمدهاند ممکن است با این کار زده شوند. آن بندهخدا از شدت عصبانیت چندین مرتبه جلال را میزند تا آرام شود. بعد شب خوابی میبیند که فردا میآید و عذرخواهی میکند.»
قبل از هر ماموریت از ترس عکس یادگاری میگرفتیم!
جلال دوست ندارد کسی از ماموریتهایش سر دربیاورد. از سال ۹۱ پایش به سوریه و عراق باز میشود اما خانواده خبر ندارد. خانواده از روزی که خبردار میشود، بیقرارمیشود. فاطمه خواهر جلال میگوید:« این چندسال هربار قبل از اینکه به ماموریت برود، من عکس یادگاریام را میانداختم. واقعا میترسیدم. میترسیدم دیگر نبینمش! یکبار باهم اسم و فامیل بازی کردیم. من همه کاغذها را با اسم و تاریخ و روز آرشیو کردم. واقعا میترسیدم. نکند که آخرین بار باشد. اتفاقا دیروز آرشیو اسم و فامیل را پیدا کردم. دیدم چقدر با دقت نوشتهاست.»
شهید خانواده ملک محمدی دو دختر به نام «ساریهزهرا» و «سامیه زینب» دارد. بارها به خانواده گفتهاست هربار دلشان برایش تنگ شد دختر بزرگترش را نگاه کنند که شباهت زیادی به پدر دارد. مادر جلال میگوید:«هربار که جلال میرفت و برمیگشت پسر کوچکترم میپرید جلو و میگفت: داداش جلال من انقدر دعا کردم تو شهید نشوی!»
در هذیانهایش با دخترش حرف میزد
جلال ماموریت آخر را طور دیگری برگشتهاست. بدنش پارهپارهاست. اما هنوز هیبت همان جلال گذشته را نگهداشتهاست. دردهایش استخوان سوز است ولی میخندد. به تلافی همه دردهایی که میکشد، به جای فریاد و ناله میخندد. فاطمه خواهر جلال میگوید شهادت را همیشه دوست داشت اما میخواست تا جان دارد زندگی کند و استوار باشد. دردهای جلال زیاد است. آنقدر که هنگام خواب هذیان میگوید. آمنه همسر شهید میگوید:«یکبار آنقدر حرف زد فکر کردم نکند تلفن حرف میزند. دیدم خواب است. توی خواب دخترش را صدا میزند و میگوید: ساریه زهرا بیا بابا بهت شکلات بده! درد امان جلال را بریده بود اما باز بقیه را دلداری میداد. شنیده بود یکی از دوستانش در بیمارستان بیقراری میکند. زنگ میزند و میگوید: مرد گنده خجالت نمی کشی جلوی پدرو مادرت گریه میکنی؟ حالا خوب است شکر خدا فردا مرخص میشوی.»
درد جلال زیاد است؛ عفونت تیر و ترکشهایی که به بدنش خورده او را ۴۰ روز است در بیمارستان نگهداشته. آنقدر درد میکشد که دستانش را بستهاند. اما باز از شیشه برای دوستانش زبان دراز میکند. یکی از پرستارها میگوید برای رفع عفونت بهجان زخمهایش میافتند. دم نمیزند. پرستارها گریهشان میگیرد. عفونت تمام بدن جلال را گرفته اما باز میگوید خوب میشوم. جلال خوب میشود. خوب خوب. آنقدر خوب که بالاخره شهید میشود.»
فاطمه خواهر شهید ادامه میدهد:«بچهها رفتن پدرشان را میفهمند. ساریهزهرا روز تشییع، پیکر پدرش را که دید دست تکان داد. الان که عکسهایش را میبیند ناراحت میشود. آنها خوب درک میکنند که چه اتفاقی افتاده.»
دوست داشت قطعه ۲۶ دفن شود
جلال خوب خوب میشود و دیگر درد نمیکشد. دردهای جلال که تمام میشود دردهای خانواده آغاز میشود. خبر خیلی زود میپیچد. خواهر شهید میگوید:«روزهای آخر صبحها از خواب میپریدم و رو پدرم میگفتم از جلال خبر داری؟ به دوستانم نگفتهبودم برادرم مجروح است. روزهای آخر دیگر نتوانستم تحمل کنم. به همه گفتم برایش دعا کنند. یکی از بچههای خبرگزاری دانشگاه برای آنکه حالم عوض شود برای تهیه گزارش مرا به یک همایش میفرستد. قبل از اینکه موبایلم را روی حالت پرواز بگذارم، یکی از دوستانم میگوید: حالت خوبه؟ همه جا عکس برادرت را گذاشتهاند. موبایلم را چک میکنم. تمام شد. جلال شهید شد. دیگر نمیتوانستم خودم را جمعو جور کنم!»
همسرشهید ادامه میدهد:« روز شهادت دخترم به یکباره از خواب بیدار میشود. رو به من میکند و میگوید: مامان بابا رفته پیش خدا؟ هاج و واج میمانم. با برادر شوهرم که تماس میگیرم. گریه میکند. میفهمم جلال شهید شدهاست. جلال رفت. وصیت کرده بود دورتادور مقبره شهدای شهرک پیکرش را طواف دهند. همینطور هم شد. آخر هم او را قطعه ۲۶ دفن کردند. همانجایی که دوست داشت. روزهای آخر یکبار باهم به گلزار شهدا رفتیم. رو به شهید حسن نجاری میگفت نجاری چقدر جایت خوب است. هم نبش هستی! هم قطعه ۲۶ ،هم نزدیک شهید پلارک. آخر هم خودش با یک فاصله همانجا دفن شد. همان جایی که خودش دوست داشت.»
پا جای پای جلال!
از «محمد جلال» خانواده ملکمحمدی تنها خاطراتش را شنیدیم و جای خالی نبودنش را دیدیم. بیرون خانه که بیایید دو چیز نگاه آدم را میدزدد. بنرهای بزرگی از قهرمان خانه که حالا آبروی محلهاست و یک جفت پوتین مشکی ساق دار که به اندازهاش نمیخورد برای جلال باشد. وقتی میپرسم پوتینها برای چه کسی است؟ پدر جلال جواب میدهد: برای محمدجواد برادرش! میپرسم محمدجواد ۱۶ ساله کجاست؟ فاطمه میگوید: اردوی جهادی رفته! رفته راه برادرش را ادامه دهد...
«محمدجلال ملکمحمدی» شیرمرد ۳۳ ساله و افتاده خانواده ملکمحمدی است. جهادش در ایران، رفتن زیرظل آفتاب سوزان برای فعالیتهای عمرانی در مناطق محروم کشورش بود و در خارج از ایران فرمانده خاکی و خاک خورده سپاهیان اسلام در نبرد با هرچه که در پیکار با اسلام باشد. نیمه شعبان دوباره به مناطق جنگی اعزام شد و بعد از جراحات سنگین بر پیکرش به کشور بازگشت. بیش از ۴۰ روز در کنج بیمارستانی در پایتخت با درد خندید و در نهایت سیزدهم تیرماه به شهادت رسید تا مزد یک عمر جهادش را بگیرد.
به بهانه نامگذاری روستای «پُشَگ» کرمان به «جلالآباد» سراغ خانواده این شهید رفتیم تا از جلال جهادگر جبهههای جنگ بیشتر بدانیم.
ساده و آرام بود تا دردسری نداشته باشد. امن بود تا هوای خواهر و برادرهایش را داشته باشد. وقتی به راه رفتن افتاد پدرش از پا مجروح شد تا از همان کودکی جنگ و جبهه را با درد پدر چشیده باشد. برای همین نوجوان که شد پا جای پای پدرش گذاشت تا تفریح و سرگرمیاش همیشه بوی خاکریز و سنگر و جبهه بدهد و خلق و خویَش هم همانطور خاکی باشد. تا وقتی وارد جمعی می شود، جو را حسابی عوض کند. از زندگی چیز زیادی نمیخواست که به زبان بیاورد. مادرش میگوید تنها باری که لب به خواسته باز کرد بعد از ازدواج برادرش بود. گوشهای زد که نمیخواهی برای من هم کاری کنی؟ از همانجا بود که به فکر ازدواجش افتادیم.»
عضو سپاه بود. کارهایش زیاد بود و ماموریتهایش زیادتر. میخواست کسی را داشتهباشد که باهم رزمندگی کنند. آمنه دختر ۱۷سالهای بود که از کودکی به واسطه شغل پدرش از همهچیز با خبر بود. از ماموریتهای زیاد.از دیر آمدنها و زودرفتنها و دوری کشیدنها. آمنه همسر جلال میگوید:«با شلوار چریکی و پلنگی خواستگاری آمدهبود. گفتم نکند خانوادهات به زور آوردهاند. گفت من در جریان نبودم. مادرم تماس گرفت گفت بیا. گفتم حالا نمیشد با کت و شلوار میآمدید. گفت من از پایگاه بسیج آمدهام. آن زمان به دیوار اتاقم یک چفیه آویزان کرده بودم که عکس شهدا را روی آن زده بودم. دیوار را که دید گفت: با دیدن این چفیه خیلی دلگرم شدم. باهم نشستیم و حرف زدیم. گفت من دوخط قرمز دارم. ماموریتهای من زیاد است و اینکه سوالات کاری از من نپرسید. اینکه کجا هستم و چه ساعتی میآیم. باور کنید اگر کمتر بدانید به نفع خودتان است. بعدها گفت روز خواستگاری تربت کربلا همراهم بود که اگر امام حسین(ع) خواست، شما را نصیب من کند. خودم هم خواب دیدم که پدر و مادرم با آقا جلال ساک سفر بستند. گفتم مامان کجا میری؟ این آقا که هنوز دامادت نشده. گفت امام حسین(ع) آقا جلال را طلبیده، تو را هنوز نطلبیده. از خواب که بیدار شدم گفتم من جواب بله میدهم. عروسی مجللی نداشتیم. در دو خانه عروسی گرفتیم و سرخانه و زندگی خودمان رفتیم.»
جلال و آمنه ازدواج میکنند. آمنه میداند زندگیاش تفاوت زیادی با بقیه همسن و سالهایش خواهد داشت. تفاوتی که حتی در ماهعسل هم خودش را نشان داد:«ماهعسل من در اردویجهادی گذشت. اول خیلی ناراحت بودم. میگفتم یک سفر مشهد را همه عروس و دامادها میروند. گفت حالا شما بیا! قول میدهم بیشترخوش بگذرد. در این اردو خانمها اولین بار بود که در اردوهای جهادی شرکت میکردند. باهم به قلعه گنج استان کرمان رفتیم. واقعا امکانات صفر بود. بعد اردو با همه سختی هایش روحیهام حسابی تغییر کرده بود. پرسید حالا اینطوری خوب بود یا ماهعسل معمولی؟ گفتم آنقدر خوب بود که اگر از این به بعد خودت هم نخواهی بروی، من میروم. این شد که در طول زندگی باهم به ۷ اردوی جهادی رفتیم. اردوها طوری بود که حتی ممکن بود همدیگر را تا ۱۳ روز نبینیم؛ چون هرکدام در یک روستای محروم مشغول بودیم.»
آمنه تنها ۱۷ سال دارد و میخواهد وارد زندگی شود. میگوید شرط گذاشته بودم که باید درسم را ادامه دهم و حالا وقتی از مدرکش میپرسم میگوید که کارشناسی ارشد فقه و حقوق دارد:«روز اول گفتم من می خواهم درسم را ادامه بدهم. آقا جلال گفت: حتما. من اصلا موافقم اگر دوست دارید تا دکترا بخوانید. کارشناسی ارشد را که گرفتم دکترا امتحان دادم و شهرستان قبول شدم. جواب دکترا که آمد در بیمارستان بستری بود. با همان حال مجروح وقتی فهمید قبول شدم خیلی خوشحال شد. گفت حتما برو ثبت نام کن! گفتم کجا بروم؟ شما حداقل دوسال نیاز داری تحت درمان باشی. گفت شما کاری به این کارها نداشته باش، برو ثبت نام کن. که شهید شد. همیشه روی درس خواندن تاکید داشت. خودش کاردانی برق داشت. به خاطر شغل و فشاری کاری نمی توانست درسش را ادامه بدهد. اما همه را تشویق به درس خواندن می کرد.»
تماس گرفت و گفت ممکن است شهید شوم
ماموریتهای جلال از یک هفته بعد از عروسی آغاز شد. اما آمنه میگوید آنقدر خوشاخلاق بود که در زمان بودنش تلافی برخی ماموریتها را در میآورد:« یکبار گفت باید یک ماموریت چندماهه برود. خیلی دلم گرفت. تندی کردم. گفتم تا یک هفته دو هفته قبول. اما به خدا دوماهه و چندماهه طبیعی نیست. سر نماز مغرب روی سجادهاش نشست و گریه کرد. گفت هیچوقت فکر نمیکردم یک روز روبریم بایستی و مانع شوی. سخت بود خیلی سخت بود. در ماموریت ۶۵ روزهای که رفته بود من هم اردوی جهادی بودم. یکبار تماس گرفت و گفت در یک تونل هستیم که فاصلهای با دشمن نداریم و هر لحظه ممکن است اتفاقی بیفتد و همه شهید شویم. قرار شد که نوبتی تماس بگیریم و با خانوادههایمان خداحافظی کنیم چون ممکن است هر لحظه اتفاقی بیفتد. تا صبح نتوانستم بخوابم. اما خدا را شکر بخیر گذشت. اما جلال وقتی پیش ما بود، همهجوره بود. سعی میکرد با هرچیز کوچکی همه را بخنداند و خوشحال کند. طوری که یکبار به من گفت خانم برای یکبار هم که شده تو چیزی بگو من بخندم!»
جلال به شهادت همه آدمهایی که لحظهای با او بودن را چشیدهاند، شوخطبع بود و اخلاق خوشی داشت. کمتر کسی عصبانیتش را دیدهبود. آنقدر شوخطبع و خندان که در روزهای مجروحیت، خندیدنش بخیهها را از بدنش میشکافت اما هوای تازهای به جمع میبخشید. فاطمه خواهر کوچک شهید میگوید:« در بیمارستان خیلی درد میکشید اما با خندیدنهای زیاد ظاهرش را حفظ میکرد. اصلا به روی خودش نمیآورد که حالش خراب است. ملحفه بیمارستان را تا گردنش کشیدهبود تا کسی زخمهای تنش را نبیند و از درد میخندید. صحنههای دردکشیدن و تب و لرزش را که میدیدیم میفهمیدیم حالش واقعا خراب است. اما در همان آیسیو و پشت شیشه برای دوستانش زبان درازی میکرد تا بخنداند. آنقدر درد میکشید که دستانش را به تخت بستهبودند تا از شدت فشار درد، دستگاههایی که به بدنش وصل بود را جدا نکند. با این حال میگفت جای مرا آمادهکنید که میخواهم به خانه بیایم اما نیامد...»
جلال سه برادر و یک خواهر دارد تا آقای ملک محمدی ۵ فرزند داشته باشد. تا همین عدد ۵ دوباره شوخی در دهان جلال با خانواده باشد. مادر شهید میگوید:«همیشه میگفت مادر تو ۵ فرزند داری. باید خمسش را بدهی! گفتم من راهتان را نمیبندم. اما طاقت نبودنتان را هم ندارم. خب مادر است دیگر مگر میتواند از فرزندش دست بکشد؟»
اخلاق جلال نظیر ندارد. خیلیها جذب همین خوشاخلاقیهای کمنظیر او شدهاند و دلشان خواسته به خاطر همین اخلاق دورش بچرخند. به گفته خانوادهاش جلال هیچگاه از تذکرهای تندوتیز حجاب خوشش نمیآمد. وقتی میدید برخی اینطور رفتار میکنند ناراحت میشد و خرده میگرفت، چون این حرکات را بیفایده و با تاثیر معکوس میدانست. همسرجلال میگوید:« یکی از روزهای ماهمحرم وقتی مرا به دانشگاه رساند، روبروی یک بوتیک پارک کرد. آن زمان به احترام محرم مشکی پوشیده بود و ریش پُری داشت. آقای مسنی که صاحب بوتیک بود به شیشه ماشین میزند و میگوید: آقا به این «یاحسین» که پشت ماشین نوشتهای چقدر اعتقاد داری؟ جلال جواب میدهد: برای دل خودم نوشتهام. میگوید: نه تو نوشتهای جامعه ببیند. جواب میدهد:عزای امام چیز کمی نیست. دلم خواست ماشین ناچیز من هم برای امام عزادار باشد. آن آقا ادامه میدهد: به ریشی که گذاشتهای چقدر اعتقاد داری؟ جلال میگوید: من همیشه انقدر ریش ندارم. این ریش هم به احترام عزای امام است. از آن به بعد هربار همدیگر را میدیدند سلام میکردند و دست تکان میداند. یکی از شهدا فرزندان دو قلویی داشت که به خاطر قمهکشی زندان بودند. تمام بدنشان جای چاقو بود. جلال بعد از آزادی همیشه با آنها بگو بخند داشت. بعدهم آنها را با خود به اردوی جهادی برد. گفته بود شما فرزند شهید هستید باید نام پدرتان را زنده کنید. کلی تغییر کرده بودند. بیمارستان که آمده بودند پاهای جلال را میبوسیدند و میگفتند تو ما را آدم کردهای!»
جلال از نوجوانی پیگیر اردوهای جهادی بود. با سختی مرخصی میگرفت که در مناطق محروم کار کند. برای رسیدگی به مناطق محروم پول جمع میکرد تا بتواند در آنجا کارهای عمرانی انجام دهد. به گفته مادرش جلال همه کار میکرد. کاری نبود که بگوید نمیتواند. اهالی روستای پُشَگ کرمان «محمدجلال ملکمحمدی» را خوب میشناسند. کسی که گروهی جمع کرد تا برای اهالی روستا نزدیک به ۲۰ کیلومتر لولهکشی کند تا بالاخره به روستای محرومشان آب برسد. از هیئتها پول جمع میکرد تا برای روستاییان مسجد بسازد. حتی در گرمای ۴۵ درجه هوا اگر کسی کمک نمیکرد، خودش تمام کارها را انجام میداد و گلهای از کسی نداشت. تنها یک گله داشت که چرا نماز را در مسجد به جماعت نمیخوانند و بین نماز تسبیحات حضرت زهرا را نمیگویند. شاید این تنها خواسته جلال از همه روزهای سخت کارکردن بود. همسر شهید از روزهای سخت جهادی خاطرهای دارد. خاطرهای که دوباره آدم را مات اخلاق جلال میکند:« در یکی از اردوهای جهادی یکی از باسابقهها با یکی از جوانها دعوایش میشود. آن بندهخدا از شدت عصبانیت دستش را بلند میکند و اشتباهی به صورت جلال میزند. جلال میگوید:حاجآقا مرا بزن خودت را خالی کن ولی کاری به او نداشتهباش. چون آنها تازه آمدهاند ممکن است با این کار زده شوند. آن بندهخدا از شدت عصبانیت چندین مرتبه جلال را میزند تا آرام شود. بعد شب خوابی میبیند که فردا میآید و عذرخواهی میکند.»
جلال دوست ندارد کسی از ماموریتهایش سر دربیاورد. از سال ۹۱ پایش به سوریه و عراق باز میشود اما خانواده خبر ندارد. خانواده از روزی که خبردار میشود، بیقرارمیشود. فاطمه خواهر جلال میگوید:« این چندسال هربار قبل از اینکه به ماموریت برود، من عکس یادگاریام را میانداختم. واقعا میترسیدم. میترسیدم دیگر نبینمش! یکبار باهم اسم و فامیل بازی کردیم. من همه کاغذها را با اسم و تاریخ و روز آرشیو کردم. واقعا میترسیدم. نکند که آخرین بار باشد. اتفاقا دیروز آرشیو اسم و فامیل را پیدا کردم. دیدم چقدر با دقت نوشتهاست.»
شهید خانواده ملک محمدی دو دختر به نام «ساریهزهرا» و «سامیه زینب» دارد. بارها به خانواده گفتهاست هربار دلشان برایش تنگ شد دختر بزرگترش را نگاه کنند که شباهت زیادی به پدر دارد. مادر جلال میگوید:«هربار که جلال میرفت و برمیگشت پسر کوچکترم میپرید جلو و میگفت: داداش جلال من انقدر دعا کردم تو شهید نشوی!»
جلال ماموریت آخر را طور دیگری برگشتهاست. بدنش پارهپارهاست. اما هنوز هیبت همان جلال گذشته را نگهداشتهاست. دردهایش استخوان سوز است ولی میخندد. به تلافی همه دردهایی که میکشد، به جای فریاد و ناله میخندد. فاطمه خواهر جلال میگوید شهادت را همیشه دوست داشت اما میخواست تا جان دارد زندگی کند و استوار باشد. دردهای جلال زیاد است. آنقدر که هنگام خواب هذیان میگوید. آمنه همسر شهید میگوید:«یکبار آنقدر حرف زد فکر کردم نکند تلفن حرف میزند. دیدم خواب است. توی خواب دخترش را صدا میزند و میگوید: ساریه زهرا بیا بابا بهت شکلات بده! درد امان جلال را بریده بود اما باز بقیه را دلداری میداد. شنیده بود یکی از دوستانش در بیمارستان بیقراری میکند. زنگ میزند و میگوید: مرد گنده خجالت نمی کشی جلوی پدرو مادرت گریه میکنی؟ حالا خوب است شکر خدا فردا مرخص میشوی.»
درد جلال زیاد است؛ عفونت تیر و ترکشهایی که به بدنش خورده او را ۴۰ روز است در بیمارستان نگهداشته. آنقدر درد میکشد که دستانش را بستهاند. اما باز از شیشه برای دوستانش زبان دراز میکند. یکی از پرستارها میگوید برای رفع عفونت بهجان زخمهایش میافتند. دم نمیزند. پرستارها گریهشان میگیرد. عفونت تمام بدن جلال را گرفته اما باز میگوید خوب میشوم. جلال خوب میشود. خوب خوب. آنقدر خوب که بالاخره شهید میشود.»
فاطمه خواهر شهید ادامه میدهد:«بچهها رفتن پدرشان را میفهمند. ساریهزهرا روز تشییع، پیکر پدرش را که دید دست تکان داد. الان که عکسهایش را میبیند ناراحت میشود. آنها خوب درک میکنند که چه اتفاقی افتاده.»
جلال خوب خوب میشود و دیگر درد نمیکشد. دردهای جلال که تمام میشود دردهای خانواده آغاز میشود. خبر خیلی زود میپیچد. خواهر شهید میگوید:«روزهای آخر صبحها از خواب میپریدم و رو پدرم میگفتم از جلال خبر داری؟ به دوستانم نگفتهبودم برادرم مجروح است. روزهای آخر دیگر نتوانستم تحمل کنم. به همه گفتم برایش دعا کنند. یکی از بچههای خبرگزاری دانشگاه برای آنکه حالم عوض شود برای تهیه گزارش مرا به یک همایش میفرستد. قبل از اینکه موبایلم را روی حالت پرواز بگذارم، یکی از دوستانم میگوید: حالت خوبه؟ همه جا عکس برادرت را گذاشتهاند. موبایلم را چک میکنم. تمام شد. جلال شهید شد. دیگر نمیتوانستم خودم را جمعو جور کنم!»
همسرشهید ادامه میدهد:« روز شهادت دخترم به یکباره از خواب بیدار میشود. رو به من میکند و میگوید: مامان بابا رفته پیش خدا؟ هاج و واج میمانم. با برادر شوهرم که تماس میگیرم. گریه میکند. میفهمم جلال شهید شدهاست. جلال رفت. وصیت کرده بود دورتادور مقبره شهدای شهرک پیکرش را طواف دهند. همینطور هم شد. آخر هم او را قطعه ۲۶ دفن کردند. همانجایی که دوست داشت. روزهای آخر یکبار باهم به گلزار شهدا رفتیم. رو به شهید حسن نجاری میگفت نجاری چقدر جایت خوب است. هم نبش هستی! هم قطعه ۲۶ ،هم نزدیک شهید پلارک. آخر هم خودش با یک فاصله همانجا دفن شد. همان جایی که خودش دوست داشت.»
از «محمد جلال» خانواده ملکمحمدی تنها خاطراتش را شنیدیم و جای خالی نبودنش را دیدیم. بیرون خانه که بیایید دو چیز نگاه آدم را میدزدد. بنرهای بزرگی از قهرمان خانه که حالا آبروی محلهاست و یک جفت پوتین مشکی ساق دار که به اندازهاش نمیخورد برای جلال باشد. وقتی میپرسم پوتینها برای چه کسی است؟ پدر جلال جواب میدهد: برای محمدجواد برادرش! میپرسم محمدجواد ۱۶ ساله کجاست؟ فاطمه میگوید: اردوی جهادی رفته! رفته راه برادرش را ادامه دهد...
منبع: مهر
نظرات بینندگان