کد خبر: ۱۱۲۳۰۳
تاریخ انتشار: ۱۲:۴۸ - ۰۳ مرداد ۱۳۹۶
یادداشت/ زهرا عسکری

چادرت را بتکان قصد تیمم داریم...

وارد روضه منوره می‌شود و چشمش به ضریح روشن و شبنمی که پشت پلکش خیمه زده بود باران می‌شود و می‌بارد و همه غبارهای دلش را می‌شوید و می‌برد که می‌برد.
چادرت را بتکان قصد تیمم داریم...به گزارش شیرازه، زهرا عسکری طی یادداشتی در روزنامه وطن امروز نوشت:

راننده پایش را از پدال گاز، لحظه‌ای جدا نمی‌کند؛ همینطور که دارد بین خیل ماشین‌ها لایی می‌کشد، از دور، سیاهی چادری را می‌بیند و بیشتر گاز می‌دهد؛ وقتی به نزدیکی دختر که کنار ایستاده و قصد عبور از عرض خیابان را دارد می‌رسد، چنان از چند سانتیمتری او با سرعت و شیطنت عبور می‌کند که دخترک، وحشت‌زده، چندلحظه‌ای نفسش از ترس بالا نمی‌آید. دختر، همانجا که ایستاده خشکش می‌زند. به خودش که می‌آید آب دهانش را قورت می‌دهد و چادرش را محکم‌تر می‌گیرد و قید رد شدن از خیابان را می‌زند و در مسیر مستقیم، تندتند راه‌ می‌رود. اصلا فراموش می‌کند می‌خواسته کجا برود و فقط می‌خواهد آنجا که ایستاده بود نباشد. چند متری که جلوتر می‌رود تازه متوجه می‌شود دارد خلاف مسیرش راه می‌رود؛ یادش می‌آید باید به آن سوی خیابان برود. با دلهره، باز کنار خیابان می‌ایستد و به سمت خیابان سرک می‌کشد. به هوای رد شدن از خیابان، قدمی جلو می‌گذارد اما به محض اینکه ماشینی را می‌بیند که به او نزدیک می‌شود با سرعت قدم عقب می‌گذارد. به‌خاطر کار راننده قبلی، هنوز ضربان قلبش آرام نشده. هم عجله دارد و هم می‌ترسد. از ترس خودش، خسته می‌شود. تصمیم می‌گیرد و بسم‌الله می‌گوید و پا جلو می‌گذارد ولی ناگهان همان ماشین با همان رنگ را می‌بیند که به او نزدیک می‌شود؛ از ترس نمی‌داند چه‌کند و ناخودآگاه با سرعت گام به عقب می‌گذارد اما با کمال تعجب می‌بیند که راننده، هنوز به او نرسیده آرام ترمز می‌کند. ترس برش می‌دارد و می‌خواهد عقب‌تر برود که می‌بیند راننده ماشین، آن مرد قبلی نیست، بلکه یک مرد روحانی است با عمامه‌ای سفید که دارد با اشاره دست به او می‌فهماند که از خیابان رد شود. دختر باورش نمی‌شود. ماشین‌های پشت‌سر مرد روحانی، دارند یک‌ریز بوق می‌زنند. دختر یکباره به خودش می‌آید و با آرامش و تعجب، قدم در خیابان می‌گذارد و همانطور که دارد از جلوی ماشین آن مرد خوب، رد می‌شود با اشاره سر، از او تشکر می‌کند.

******

کرایه را حساب می‌کند و از تاکسی پیاده می‌شود. هنوز در دلش از آن راننده، دلگیر است و از آن یکی، دل‌شاد.

چند قدم که جلوتر می‌گذارد، سرش را بالا که می‌‌گیرد، برق طلایی گنبد بانوی مهتاب، چشمش را نوازش می‌دهد. کنار خیابان، رو به حرم می‌ایستد و دست به سینه، سلام می‌دهد: السلام علیک یا بنت‌رسول‌الله...

قند در دلش آب می‌شود از قمی بودنش. قدم‌هایش را تندتر برمی‌دارد تا زودتر به حرم برسد. با دوستش در حرم قرار دارد تا محفوظات قرآنی‌اش را مرور کند. به ورودی می‌رسد و با بوسه‌ای بر در چوبی، وارد حریم امن حرم می‌شود. فقط خدا می‌داند و آن بانو که چقدر قلبش مملو از آرامش و نور می‌شود هربار که به زیارت این کوثر رحمت می‌آید. همانطور که دارد کفش‌هایش را درمی‌آورد، صدای دلنشین پیرمردی را می‌شنود که با صدای لرزانش می‌خواند: آن قبر که در مدینه شد گم، پیدا شده در مدینه قم...

ساعتش را نگاه می‌کند. هنوز وقت دارد تا زیارتنامه‌ای بخواند. در همان صحن آینه، روبه‌روی روضه منوره، اذن دخول می‌خواند. دلش غنج می‌رود از بغض شیرینی که بانو، میهمانش می‌کند. از دیروز که از حرم رفته تا امروز چقدر دلش تنگ شده برای مهربان بانوی فاطمی‌اش. مثل بچه‌ای که خودش را برای مادرش لوس می‌کند، یک لحظه‌ می‌خواهد به ایشان بگوید چقدر از آن راننده دلگیر است که یاد آن مرد روحانی می‌افتد و به بانو سفارشش را می‌کند و حالا خوب که به ته دلش رجوع می‌کند می‌بیند دیگر آنقدرها هم از آن یکی دلگیر نیست، حتی زیر لب دعایش هم می‌کند.

وارد روضه منوره می‌شود و چشمش به ضریح روشن و شبنمی که پشت پلکش خیمه زده بود باران می‌شود و می‌بارد و همه غبارهای دلش را می‌شوید و می‌برد که می‌برد. سرمست این آرامش و این دلدادگی ا‌ست که صدایی آشنا، او را به خود می‌آورد: «سلام معصومه. منم، پشت‌سرت را هم نگاه کن رفیق». رو برمی‌گرداند و دوست حافظ قرآنش را می‌بیند که با تبسم همیشگی‌اش سرش را کج کرده و او را نگاه می‌کند. غنچه لبخند بر لبان معصومه شکوفه می‌کند. قبل از اینکه با دوستش برای مباحثه و مرور محفوظات برود، بار دیگر، رو به ضریح می‌کند و سلامی می‌دهد و مثل همیشه برای حسن حفظش مدد می‌گیرد و زیر لب زمزمه می‌کند: چادرت را بتکان قصد تیمم داریم...
نظرات بینندگان