یادداشت/ حسین شمسیان
دو چشم و دو نگاه
شهید حججی لحظاتی پس از آنکه در چنگال دژخیمان داعش گرفتار شد، با غروری برآمده از علو طبع و عزت نفس، زل زد به چشم دوربین و به ما پیام شرف و شجاعت داد و به اهریمنان پیام تحقیر شدن و عجز!
به گزارش شیرازه، روزنامه «کیهان» در سرمقاله شماره امروز خود نوشت:
چشمها معمولا بیهیچ کلامی حرف میزنند. عظمت یا ذلت نهفته در چشمها، ترجمان روح بلند یا حقیر صاحب چشم است. چشمی که همه دارند، ولی با روحی متفاوت و بخاطر همین است که هر چشمی، نگاهی دارد خاص خود و در لحظه، پیامی از صاحبش را منتقل میکند و اگر رسانهای در کار باشد، پیامی به دنیا و به تاریخ میفرستد.
جنس چشم همه یکسان است، اما جنس روح است که به نگاهها رنگ میزند.
آخرین نگاه عزتمند و مقتدری که دیدیم، نگاه «محسن حججی» بود. نگاهش از آن نگاهها بود که به ما عزت میدهد، که ما را به فکر فرو میبرد، که خدا را به یادمان میآورد.
شهید حججی لحظاتی پس از آنکه در چنگال دژخیمان داعش گرفتار شد، با غروری برآمده از علو طبع و عزت نفس، زل زد به چشم دوربین و به ما پیام شرف و شجاعت داد و به اهریمنان پیام تحقیر شدن و عجز!
تنها به فاصله یک گام پشت سر او، چشمان دیگری در تصویر است که عجز و ترس و حقارت، یگانه پیام آن است! او ظاهرا فاتح است و اسیری در دست دارد، اما این اسیر از کاروان آن اسرایی است که غافلهسالارشان گفته بود: «ما رایت الا جمیلا»
این همه شکوه، این همه عظمت و این همه رفعت جاه از کجا ناشی میشود!؟ چرا او که در دستان دشمن اسیر است، عزت دارد و خیلیها که به ظاهر آزاد و در مسند و جایگاه هستند، از آن عزت محرومند!؟
محسن حججی، پای در راهی گذاشته که ساحت پیشوایان آن، از هرگونه ضعف و ذلتی به دور است. پیشوایانی که سرشان به عرش خدا میرسد.
او شاگرد اول مکتبی است که مقتدای آن در یک روز گرم و در یک صحرای سوزان، در پیش چشم خانوادهاش، همه هستیاش را به مسلخ عشق آورد و گلهای باغ رسالت را یکی پس از دیگری پیش پای معشوق ازلی قربانی کرد، حتی فرزند شیرخوار شش ماههاش را و چون نوبت به خودش رسید، هر لحظه چهرهاش برافروختهتر شد و وقار و سکینه در آن بیشتر شد و در همان حال، صولت و هیبت الهی او، دشمن را آنچنان خوار و زبون کرده بود که جرات نگاه به چشمان او را نداشت و...
محسن شاگرد مکتبی است که حدود 55 سال قبل وقتی دژخیمان ساواک شبانه امام او را دستگیرکردند تا به زندان تهران منتقل کنند، به اقرار و اعتراف خودشان، از عظمتش میترسیدند و جرات نداشتند به چشمانش نگاه کنند!
این چه سرّی است!؟
چه رازی در کار است که از سیدالشهدا حضرت حسین ابن علی علیهالسلام تا امام خمینی(ره) و از آنها تا شاگرد مکتبشان محسن حججی همه و همه دشمن را خوار و حقیر میکنند و خود در قلههای سربلندی و شرف به جهان مینگرند!؟ چشم آنها کدام غمزه جادو را میبیند که دنیا و هرچیز در آن، در نظرشان بیمقدار میشود!؟ مرگ را به سخره میگیرند و دژخیم را به ذلت میاندازند!
راز این را باید در میزان وصل یافت. هر دلی بیش از دیگران با جانان، با دلبر آسمانی پیوند داشته باشد، وعدهها و امدادهای او را باور داشته باشد، دنیا برایش بیاعتبارتر و بیارزشتر میشود. راز این علو مقام، فقط و فقط در ایمان به غیب است. همان راز عظیمی که خداوند در ابتدای سوره بقره، از آن به عنوان سرشناسنامه متقین یاد میکند:«... ذلک الکتاب لاریب فیه هدی للمتقین الذین یومنون بالغیب...» هرگاه کسی اینگونه باوری به صاحب عالم داشته باشد، عظمت در نگاهش موج میزند و برایش فرقی نمیکند که اسیر دست دشمن باشد یا دشمن در دستش اسیر باشد.
همین باور قلبی به مدد الهی است که باعث میشود دنیا در نظر مردان الهی خرد و حقیر باشد و هرکاری در آن، فارغ از هیاهوهای متعارف و مرسوم، فقط و فقط وسیله و پلهای باشد برای ادای تکلیف و قرب الهی.
محسن حججی نمونه عصر ما و حجتی برای همه ماست. او جهاد را نه بخشی از زندگیاش و نه فصلی از عمرش،که متن و زمینه اصلی همه روزهایش کرده بود. وقتی حس کرد نیازی درعرصه محرومیتزدایی وجود دارد، به اردوی جهادی رفت و مثل یک کارگر، به خدمت محرومان کمر همت بست، وقتی جهاد فرهنگی و عقیدتی را لازم دید، با آنکه خودش سن و سال زیادی نداشت، به تربیت نوجوانان و کودکان کم سن و سال کمر بست و یاد و خاطره روزهای خوب دفاع مقدس و خوش درخشیدن جوانان بیادعا و بیریا را زنده کرد و بالاخره وقتی در جبهه جهاد نظامی نیازی دیدی، پروانهوار خود را به شمع عشق و دل به دریای خطر داد و از همه چیز، حتی فرزند دوساله و شیرینش چشم پوشید و رفت...
اینها ممکن نیست جز آنکه جسمی در بین ما باشد و دل صاحب آن خود را هر لحظه در پیشگاه خدا در حال پاسخگویی ببیند، جز آنکه چنان باوری از عظمت خدا در آن دل نقش بسته باشد که همه چیز دنیا در نظرش، حقیر و بیارزش باشد، جز آنکه یقین به وعدههای الهی را تا آنجا باور کند که خود را هر لحظه، در باغهای بهشت مشغول و متنعم ببیند و...
آن وقت است که از آن نگاهها به آدمی میدهند، از آن نگاهها که دل ما را از حسرت و آرزو و دل دشمن را از ترس آب میکند و با آنکه اسیر است،گویی همان لحظه امیر است، که هست البته.
در برابر این نگاه متعالی و این جایگاه بلند و رفیع، نگاه دیگری هم هست. نگاهی که همه حیات و هستی را همین روزها میداند. همین چند سال، همین سالهای حیات ظاهری!
به زبان نمیآورد، اما در عمل اینگونه است! در زبان حتی، از هر موحدی پیشتر و از هر واصلی نزدیکتر است! اما حرف کافی نیست.
همه غنیمتها را در همین دنیا جستجو میکند، هیچ باوری به آن طرف، به نعم الهی،به وعدههای او و حتی به وعده امدادهایش ندارد! معتقد است خودش باید بارش را به هرشکلی بندد، باید به هر شکلی به یک منبع قدرت متصل شود، داخلی یا خارجیاش مهم نیست، مهم این است که باید تکیهگاهی داشته باشد!
هرچه گفته میشود که بهترین تکیهگاه خداست، به زبان میپذیرد، اما از آنجا که باوری در دل ندارد، یار را جای دیگری جستجو میکند. در پول بیشتر،در ارتباط با این و آن، در به دست آوردن فلان منصب رفیع و بالاخره در پیوند با دشمنان!
همه اینها خطی در برابر خط اصیل و ناب الهی است. با هر درجهای و با هر عقیدهای. به تعبیر قرآن افراد یا در زمره گروه «آمنوا » هستند که خدا ولی آنان است و یا در زمره «کفروا» که «اولیائهم الطاغوت»
از همین نقطه است که بدست آوردن سهم از سفره انقلاب، جایگزین عمل به تکلیف بیمنت و بیادعا میشود! از همین نقطه است که قدرت را نه در تکیه به توان مردم مومن، که در فلان قرارداد محرمانه با دشمنان خدا میبیند، از همین نقطه است که چند روزه و چند ساله منصب را، فرصتی بیتکرار برای بستن بار میبینند و هر کاری از قاچاق و واردات تا رانت و ... مباح و بلکه واجب میشود! زرنگی آن میشود که چطور بیتالمال را با قانون و غیر قانون به خانه خود سرازیر کنند و همزمان ژست مسلمانی و پیشگامی بزنند ... درست در حالی که محسن حججی، زرنگترین آدم دنیا میشود و در 25 سالگی از همه زرنگهای دنیا سبقت میگیرد و با کولهباری از معرفت، صاف به آغوش خدا میرود!
همه آن کارها و صدها نمونه مشابه آن،هیچ علتی ندارد جز آنکه دل در گرو جای دیگری است جز آنجا که باید. درجات این دوری مختلف است اما آثار آن یکی است.
وقتی باور به مدد الهی، باور به غیب کم شد، دنیا و ظواهر فریبندهاش که در دست دنیادوستان است آنچنان مهم و عظیم جلوه میکند که بیاختیار شخص را به کرنش و تعظیم در برابر مظاهری جز خدا وا میدارد! اخم و لبخند هرکس جز خدا مهم میشود، برای بدست آوردن آن لبخند و دور از آن اخم، هر چیزی زیر پا گذاشته میشود و برای هرکاری، توجیهی تراشیده میشود و کار به جایی میرسد که گاه، چوب حراج به عزت و شرف یک ملت شهید داده و ایثار کرده زده میشود!
تعارف ندارد! «حججی»ها هر لحظه با خدا سلفی گرفتهاند و در قاب ذهن مردم ما، همان شدهاند که مسیح در دوستی آرزویشان کرده بود: «کسانی که دیدنشان، ما را یاد خدا بیندازد» او را خدا در این روزگار غربت ایمان و عقیده، حجتی کرد بر همه، به خصوص بر آنها که در سایه درخت سربلند انقلاب - همان درختی که ریشه در خون شهیدان دارد - آرمیدهاند و بعضا بویی از عزت نبرده و هر روز به نوایی، آهنگ سرزمین غرب و سرزمین طاغوت دارند! آرزو میکنند عکسشان نه در کنار خدا، که در کنار دشمنان خدا به یادگار بماند! او بر همه ما حجت است و فردا با او سنجیده میشویم.
چشمها معمولا بیهیچ کلامی حرف میزنند. عظمت یا ذلت نهفته در چشمها، ترجمان روح بلند یا حقیر صاحب چشم است. چشمی که همه دارند، ولی با روحی متفاوت و بخاطر همین است که هر چشمی، نگاهی دارد خاص خود و در لحظه، پیامی از صاحبش را منتقل میکند و اگر رسانهای در کار باشد، پیامی به دنیا و به تاریخ میفرستد.
جنس چشم همه یکسان است، اما جنس روح است که به نگاهها رنگ میزند.
آخرین نگاه عزتمند و مقتدری که دیدیم، نگاه «محسن حججی» بود. نگاهش از آن نگاهها بود که به ما عزت میدهد، که ما را به فکر فرو میبرد، که خدا را به یادمان میآورد.
شهید حججی لحظاتی پس از آنکه در چنگال دژخیمان داعش گرفتار شد، با غروری برآمده از علو طبع و عزت نفس، زل زد به چشم دوربین و به ما پیام شرف و شجاعت داد و به اهریمنان پیام تحقیر شدن و عجز!
تنها به فاصله یک گام پشت سر او، چشمان دیگری در تصویر است که عجز و ترس و حقارت، یگانه پیام آن است! او ظاهرا فاتح است و اسیری در دست دارد، اما این اسیر از کاروان آن اسرایی است که غافلهسالارشان گفته بود: «ما رایت الا جمیلا»
این همه شکوه، این همه عظمت و این همه رفعت جاه از کجا ناشی میشود!؟ چرا او که در دستان دشمن اسیر است، عزت دارد و خیلیها که به ظاهر آزاد و در مسند و جایگاه هستند، از آن عزت محرومند!؟
محسن حججی، پای در راهی گذاشته که ساحت پیشوایان آن، از هرگونه ضعف و ذلتی به دور است. پیشوایانی که سرشان به عرش خدا میرسد.
او شاگرد اول مکتبی است که مقتدای آن در یک روز گرم و در یک صحرای سوزان، در پیش چشم خانوادهاش، همه هستیاش را به مسلخ عشق آورد و گلهای باغ رسالت را یکی پس از دیگری پیش پای معشوق ازلی قربانی کرد، حتی فرزند شیرخوار شش ماههاش را و چون نوبت به خودش رسید، هر لحظه چهرهاش برافروختهتر شد و وقار و سکینه در آن بیشتر شد و در همان حال، صولت و هیبت الهی او، دشمن را آنچنان خوار و زبون کرده بود که جرات نگاه به چشمان او را نداشت و...
محسن شاگرد مکتبی است که حدود 55 سال قبل وقتی دژخیمان ساواک شبانه امام او را دستگیرکردند تا به زندان تهران منتقل کنند، به اقرار و اعتراف خودشان، از عظمتش میترسیدند و جرات نداشتند به چشمانش نگاه کنند!
این چه سرّی است!؟
چه رازی در کار است که از سیدالشهدا حضرت حسین ابن علی علیهالسلام تا امام خمینی(ره) و از آنها تا شاگرد مکتبشان محسن حججی همه و همه دشمن را خوار و حقیر میکنند و خود در قلههای سربلندی و شرف به جهان مینگرند!؟ چشم آنها کدام غمزه جادو را میبیند که دنیا و هرچیز در آن، در نظرشان بیمقدار میشود!؟ مرگ را به سخره میگیرند و دژخیم را به ذلت میاندازند!
راز این را باید در میزان وصل یافت. هر دلی بیش از دیگران با جانان، با دلبر آسمانی پیوند داشته باشد، وعدهها و امدادهای او را باور داشته باشد، دنیا برایش بیاعتبارتر و بیارزشتر میشود. راز این علو مقام، فقط و فقط در ایمان به غیب است. همان راز عظیمی که خداوند در ابتدای سوره بقره، از آن به عنوان سرشناسنامه متقین یاد میکند:«... ذلک الکتاب لاریب فیه هدی للمتقین الذین یومنون بالغیب...» هرگاه کسی اینگونه باوری به صاحب عالم داشته باشد، عظمت در نگاهش موج میزند و برایش فرقی نمیکند که اسیر دست دشمن باشد یا دشمن در دستش اسیر باشد.
همین باور قلبی به مدد الهی است که باعث میشود دنیا در نظر مردان الهی خرد و حقیر باشد و هرکاری در آن، فارغ از هیاهوهای متعارف و مرسوم، فقط و فقط وسیله و پلهای باشد برای ادای تکلیف و قرب الهی.
محسن حججی نمونه عصر ما و حجتی برای همه ماست. او جهاد را نه بخشی از زندگیاش و نه فصلی از عمرش،که متن و زمینه اصلی همه روزهایش کرده بود. وقتی حس کرد نیازی درعرصه محرومیتزدایی وجود دارد، به اردوی جهادی رفت و مثل یک کارگر، به خدمت محرومان کمر همت بست، وقتی جهاد فرهنگی و عقیدتی را لازم دید، با آنکه خودش سن و سال زیادی نداشت، به تربیت نوجوانان و کودکان کم سن و سال کمر بست و یاد و خاطره روزهای خوب دفاع مقدس و خوش درخشیدن جوانان بیادعا و بیریا را زنده کرد و بالاخره وقتی در جبهه جهاد نظامی نیازی دیدی، پروانهوار خود را به شمع عشق و دل به دریای خطر داد و از همه چیز، حتی فرزند دوساله و شیرینش چشم پوشید و رفت...
اینها ممکن نیست جز آنکه جسمی در بین ما باشد و دل صاحب آن خود را هر لحظه در پیشگاه خدا در حال پاسخگویی ببیند، جز آنکه چنان باوری از عظمت خدا در آن دل نقش بسته باشد که همه چیز دنیا در نظرش، حقیر و بیارزش باشد، جز آنکه یقین به وعدههای الهی را تا آنجا باور کند که خود را هر لحظه، در باغهای بهشت مشغول و متنعم ببیند و...
آن وقت است که از آن نگاهها به آدمی میدهند، از آن نگاهها که دل ما را از حسرت و آرزو و دل دشمن را از ترس آب میکند و با آنکه اسیر است،گویی همان لحظه امیر است، که هست البته.
در برابر این نگاه متعالی و این جایگاه بلند و رفیع، نگاه دیگری هم هست. نگاهی که همه حیات و هستی را همین روزها میداند. همین چند سال، همین سالهای حیات ظاهری!
به زبان نمیآورد، اما در عمل اینگونه است! در زبان حتی، از هر موحدی پیشتر و از هر واصلی نزدیکتر است! اما حرف کافی نیست.
همه غنیمتها را در همین دنیا جستجو میکند، هیچ باوری به آن طرف، به نعم الهی،به وعدههای او و حتی به وعده امدادهایش ندارد! معتقد است خودش باید بارش را به هرشکلی بندد، باید به هر شکلی به یک منبع قدرت متصل شود، داخلی یا خارجیاش مهم نیست، مهم این است که باید تکیهگاهی داشته باشد!
هرچه گفته میشود که بهترین تکیهگاه خداست، به زبان میپذیرد، اما از آنجا که باوری در دل ندارد، یار را جای دیگری جستجو میکند. در پول بیشتر،در ارتباط با این و آن، در به دست آوردن فلان منصب رفیع و بالاخره در پیوند با دشمنان!
همه اینها خطی در برابر خط اصیل و ناب الهی است. با هر درجهای و با هر عقیدهای. به تعبیر قرآن افراد یا در زمره گروه «آمنوا » هستند که خدا ولی آنان است و یا در زمره «کفروا» که «اولیائهم الطاغوت»
از همین نقطه است که بدست آوردن سهم از سفره انقلاب، جایگزین عمل به تکلیف بیمنت و بیادعا میشود! از همین نقطه است که قدرت را نه در تکیه به توان مردم مومن، که در فلان قرارداد محرمانه با دشمنان خدا میبیند، از همین نقطه است که چند روزه و چند ساله منصب را، فرصتی بیتکرار برای بستن بار میبینند و هر کاری از قاچاق و واردات تا رانت و ... مباح و بلکه واجب میشود! زرنگی آن میشود که چطور بیتالمال را با قانون و غیر قانون به خانه خود سرازیر کنند و همزمان ژست مسلمانی و پیشگامی بزنند ... درست در حالی که محسن حججی، زرنگترین آدم دنیا میشود و در 25 سالگی از همه زرنگهای دنیا سبقت میگیرد و با کولهباری از معرفت، صاف به آغوش خدا میرود!
همه آن کارها و صدها نمونه مشابه آن،هیچ علتی ندارد جز آنکه دل در گرو جای دیگری است جز آنجا که باید. درجات این دوری مختلف است اما آثار آن یکی است.
وقتی باور به مدد الهی، باور به غیب کم شد، دنیا و ظواهر فریبندهاش که در دست دنیادوستان است آنچنان مهم و عظیم جلوه میکند که بیاختیار شخص را به کرنش و تعظیم در برابر مظاهری جز خدا وا میدارد! اخم و لبخند هرکس جز خدا مهم میشود، برای بدست آوردن آن لبخند و دور از آن اخم، هر چیزی زیر پا گذاشته میشود و برای هرکاری، توجیهی تراشیده میشود و کار به جایی میرسد که گاه، چوب حراج به عزت و شرف یک ملت شهید داده و ایثار کرده زده میشود!
تعارف ندارد! «حججی»ها هر لحظه با خدا سلفی گرفتهاند و در قاب ذهن مردم ما، همان شدهاند که مسیح در دوستی آرزویشان کرده بود: «کسانی که دیدنشان، ما را یاد خدا بیندازد» او را خدا در این روزگار غربت ایمان و عقیده، حجتی کرد بر همه، به خصوص بر آنها که در سایه درخت سربلند انقلاب - همان درختی که ریشه در خون شهیدان دارد - آرمیدهاند و بعضا بویی از عزت نبرده و هر روز به نوایی، آهنگ سرزمین غرب و سرزمین طاغوت دارند! آرزو میکنند عکسشان نه در کنار خدا، که در کنار دشمنان خدا به یادگار بماند! او بر همه ما حجت است و فردا با او سنجیده میشویم.
نظرات بینندگان