قصه ناتمام دستفروشی بانوان سرپرست خانوار/ گاهی بی بهانه باید خرید کرد!
صدای زنانه اش را در سر انداخته و با تمام وجود سعی داشت اقتداری مردانه داشته باشد تا ریحانگی اش مانع کارش نشود؛ یک نگاهش به چراغ راهنمایی بود که قرمزیِ آن، شانسی یک دقیقه ای به او می داد تا مبلغی بیشتر کاسب شود...
شیرازه؛ رنج و خستگیِ جبرِ زمانه را به سختی از چهره اش پنهان کرده بود؛ روسری گلداری که بر صورتش بسته بود به خوبی گویای این موضوع بود.
صدای زنانه اش را در سر انداخته و با تمام وجود سعی داشت اقتداری مردانه داشته باشد تا ریحانگی اش مانع کارش نشود؛ یک نگاهش به چراغ راهنمایی بود که قرمزیِ آن، شانسی یک دقیقه ای به او می داد تا مبلغی بیشتر کاسب شود، نگاهِ دیگرش هم به دستانِ آرمیده کودکی لی لی کنان در دستان یک زن بود که از خیابان می گذشتند...
با حرکت خودروها، خود را در سریع ترین زمان به سرِ خیابان دیگر می رساند تا گل های بیشتری بفروشد.
کودکش را غنچه گلی می نامد که مجبور است به جای درس خواندن و چشیدن طعم نوازش ها و بازی های کودکانه پا به پای مادر کار کند و در کنار خیابان گلِ سر بفروشد، گل سرها حاصل زحمت و دست سازه های این مادر از آخرِ شب تا صبح بود.
از من بپرسید می گویم دخترک خیلی نمی توانست گلِ سرهایش را بفروشد آخر در آن زمان کوتاهِ ایست، خودروها فرصت مناسبی برای ایستادن و گُلِ سر خریدن از کنار خیابان نداشتند.
افکار تلخی در ذهنم رژه می رفت که این دختر 7 ساله با بخشش یکی از گلِ سرها به کودکی خردسال توجهم را به خودش جلب کرد و تمام تصوراتم را بر هم زد...
مریم یک جفت از گلِ سرهای دست ساز مادرش را به موهای خود بسته و آن چنان ذوفی برای موهای خرگوشی اش می کند که از یاد برده باید گل سرها را بفروشد و درجواب نگاه های معصومانه دختر کوچکی که احتمالا 6 الی 7 سال دارد یک جفت از همان گل های صورتی کوچکی که بر سرش بود را به دختر هم قد و قامت خود هدیه داد!
با کمی توجه به وضعیت پوشش دخترکِ رهگذر با پدربزرگِ قامت خمیده اش می توان به وضعیت مالی نامناسبشان پی برد، من در افکار خود غرق بودم اما کودک دستفروش دارایی و دنیای خود را با دختری شبیه خودش تقسیم می کرد!
بوق های مُمتدِ خودروها نشان از سبزی چراغ راهنمایی دارد و اینکه می توانم چند کلامی بیشتر میهمان بانوی گلفروش باشم؛ مرجان، جوانی و زیبایی اش را به پای همسری از یاد برده بود که شاید آن چنان تقصیری نداشت؛ مرد 32 ساله از داربست افتاده بود و توان کارگری هم نداشت...
از برکت چندرغاز درآمدش راضی است و می گوید: شوهرم تا زمانی که سرپا بود به هر دری میزد تا لقمه نان حلالی برایمان تهیه کند، بساط شاد و رنگینِ روزهای سلامتی اش را هنوز به یاد دارم، درست است همان موقع هم دستمان تنگ بود اما بارِ کار در بیرون از خانه تنها بر دوش او بود و حتی اجازه نمی داد در سختی و فشارِ کارهای خانه دست تنها باشم، خانه را مرتب می کرد تا دقایقی بشتر بتوانم استراحت کنم آخر خانه ما کوچک و اجاره ای بود و می بایست حساسیت زیادی در نگهداری از امانتی که در اختیارمان بود داشته باشیم.
می گوید درآمدم در گلفروشی ارتباط مستقیمی با روحیه مردم دارد، چرا که اگر روزی شادی در بین آنها باشد گل بیشتری می خرند و اگر اینگونه نباشد گل ها باید پژمرده شوند!
این زن در پاسخ به اینکه آیا منبع درآمد دیگری برای گذرانِ زندگی دارید یا نه، به یارانه خانواده سه نفری شان اشاره می کند؛ اما راستش را بخواهید بعید می دانم یارانه ای که با هزاران خفت و خواری و در بوق و کرنا پرداخت می شود بتواند کفاف اجاره خانه، دوا و درمان و خورد و خوراک های این خانواده را بدهد...
شیرازه، امروزه دستفروشی مختص مردان نیست و زنان نیز برای عبور از شرایط سخت اقتصادی به ناچار به سمت شغل کاذبی چون دستفروشی روی آورده اند؛ مرجان اولین و آخرین زنِ دستفروشی نیست که به دنبال رزقی حلال از خواب و استراحت های خود کم کرده و با چنگ و دندان خانواده اش را حفظ می کند، یک دست مریزادِ خالی جهت زحمت ها و صبوری ها افاقه ای برای مشکلات این افراد ندارد و لازم است که طرحی اساسی در مدیریت های کلان کشوری و شهری جهت ساماندهی اینگونه مسائل و فراهم کردن فضای مناسب اشتغال برای اینگونه افراد نوشته و چیده شود.
*نیلوفر پرتو
*نیلوفر پرتو
نظرات بینندگان