پنجشنبه ها با شهدا؛
شهید محمد مسرور، اولین شهید طلبه مدافع حرم /«شهادت جان کندن نیست دل کندن است»
یکی از دوستانش نقل میکند که یک روز به محمد گفتم تو که اینقدر با کامپیوتر کار میکنی آخر، ام اس میگیری!
در جواب محمد گفت: "جنگ نرم هم باید شهید داشته باشد"
به گزارش شیرازه، طلبه شهید مدافع حرم، محمّد مسرور در تاریخ ۱۳۶۶/۱/۱ در شهرستان کازرون، در خانوادهای مذهبی دیده به جهان گشود. ایشان کوچکترین عضو و آخرین فرزند خانواده بود.
از همان کودکی روح او توسط پدر و مادر و دیگر اعضای خانواده با دین و مذهب و عشق به اهل بیت(ع) پرورش داده شد؛ بهگونهای که از سن ۵ سالگی علاقه شدیدی به مسجد داشت و با حضور در مسجد ملابرات وجود او با فضای پاک و معنوی مسجد عجین میشد.
او از سن نوجوانی در پایگاه مقاومت فجر مسجد ملابرات کازرون، و بعد از آن در پایگاه مقاومت ثارالله مسجد "حاج رضا"، مشغول به فعالیتهای فرهنگی بود و بیشتر اوقات زندگی پر برکت خود را در این فضا سپری میکرد.
از دوران نوجوانی علاقه و عشق وافری به اهل بیت(ع)، به خصوص اباعبدالله الحسین(ع) در وجود او موج میزد و در مراسم مذهبی به خصوص عزاداریها حضوری مستمر داشت.
در سال ۱۳۸۵ جهت خدمت مقدس سربازی به مرکز ۰۵ کرمان اعزام شد و پس از پایان دوران آموزشی به یگان ارتش ارومیه منتقل گردید. و در واحد عقیدتی سیاسی در سِمَت مسؤول اقامه نماز، مشغول به خدمت گردید.
پس از اتمام خدمت سربازی در کتابخانه مدرسه علمیه صالحیه مکتب الصادق(ع) شهرستان کازرون، به عنوان مسؤول کتابخانه با جدیت مشغول به خدمت به طلاب شد. و بعد از گذشت حدود دو سال، به تحصیل علوم حوزوی علاقه مند شده و رسما از سال ۱۳۸۸ در جمع سربازان امام زمان(ع) تحصیل علوم حوزوی را شروع کرد که تا قبل از شهادت به مدت ۷ سال در این راه مقدس قدم برمیداشت.
به ابتکار ایشان، واحد شهدا در حوزه علمیه کازرون، تاسیس گردید که این موضوع تاکنون سابقهای در مدارس علمیه نداشته است.
ایشان با توجه به علاقه شدیدی که به شهدا و فرهنگ شهادت داشت، با تمام توان در این واحد فعالیت بسیاری در ترویج روحیه و فرهنگ شهادت انجام میداد. ازجمله اقدامات ایشان در این راستا برگزاری جلسات انس با شهدا برای دانش آموزان و دانشجویان و همچنین مراسم برنامه غبارروبی قبور مطهر شهدا در شبهای پنجشنبه که با حضور طلاب و مشتاقان به شهدا انجام میداد. ضمنا با ارائه محصولات فرهنگی در راستای احیای فرهنگ شهادت نقش پررنگی داشت.
در تمام مدت عمر نازنین این شهید، عشق به شهادت و شهدا در وجود پاک او فوران میکرد به گونهای که بیشتر وقت و فکر ایشان به شهدا اختصاص داشت و تنها آرزوی ایشان شهادت در راه خداوند متعال بود.
این عاشق واقعی امام حسین(ع)، شور و شوقی وصف ناشدنی به زیارت کربلا داشت و با هر سختی که بود سعی میکرد سالی یک بار این توفیق را برای خود فراهم کند و حتی رفتن به زیارت اربعین را برای خود نذری واجب قرار داده بود و هر سال در این فیض عظیم شرکت میکرد و خداوند متعال توفیق ۹ بار زیارت عتبات عالیات را نصیب او کرده بود.
عشق او به شهدا تمامی نداشت، به گونهای که هر سال کل ایام تعطیلات عید نوروز در مناطق جنگی و به عنوان خادم الشهدا حضور داشتند.
ایام تابستان، به پابوس امام رضا(ع) رفته و بعضی سالها به مدت یک ماه ساکن مشهد مقدس بود و از جوار ایشان کسب فیض کرده و در مسیر سلوک معنوی قدم برمیداشت و مورد عنایات آن حضرت واقع میشد.
حتی یک ماه رمضان به طور کامل در آشپزخانه حرم مشغول به خدمت به زوّار آن حضرت بود.
او در ۶ شهریور ۱۳۹۴ در کنار قبور مطهر شهدای گمنام کازرون زندگی مشترک خود را آغاز کرد.
از خصوصیات اخلاقی ورفتاری شایسته و بارز او میتوان به موارد ذیل اشاره کرد:
تقوای الهی و تقید به واجبات و ترک محرمات و انجام مستحبات، دل بریدن از تمامی تعلقات دنیوی، اخلاص در کارها، ذکر و دعا و تلاوت قرآن و نهج البلاغه، متانت و حیا در برخورد با نامحرم، جدیت در کارها و دقت زیاد در لقمه حلال و شرکت دائم و همیشگی در نماز جمعه و جماعت و نماز اول وقت و...
وی از آن جایی که عاشق مجاهدت در راه خدا بود، هنگامی که خبر دار شد که برای اعزام به سوریه ثبت نام میکنند از اولین افرادی بود که از طریق تیپ تکاور امام سجاد(ع) کازرون اقدام نموده و با اینکه بیش از چهار ماه از عقد ایشان نگذشته بود از همه چیز دل کند و عازم میدان جنگ در سوریه شد.
بعد ازحدود ۵۰ روز حضور در مناطق جنگی سوریه، سرانجام در روز جمعه ۹۴/۱۱/۱۶ در منطقه رتیان، بعد از عملیات آزاد سازی شهرهای نبل و الزهرا به آرزوی خود و وعده ای که امام سجاد(ع)، سالهای قبل در خواب به او داده بود یعنی فیض عظیم شهادت، نائل آمد و نام خود را در زمره یاران واقعی حضرت مهدی(ع) ثبت نمود. روحش شاد و درجاتش رفیع باد.
«شهادت جان کندن نیست دل کندن است.» شهید محمد مسرور
نوید شهادت، امام سجاد، تیپ امام سجاد، در راه دفاع از حرم عمه سادات
شهید مسرور در دفتر خاطرات یکی از خواب هایش را چنین نقل می کند:
"این خواب خیلی مرا خوشحال کرد. خواب دیدم که امام سجاد(ع) نوید و خبر شهادت من را به مادرم میگوید و من چهره آن حضرت را دیده و فرمود: تو به مقام شهادت میرسی و من در تمام طول عمر به این خواب دلبستهام و به امید شهادت در این دنیا ماندهام و هم اکنون که این خواب را مینویسم یقین دارم که شهادت نصیبم میشود و منتظر آن هم خواهم ماند. تا کی خدا صلاح بداند من هم همچون شهیدان به مقام شهیدان برسم و به جمع آنها بپیوندم و هم اکنون و همیشه در قنوت نمازم همیشه اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک است که خداوند شهادت را نصیبم کند و از خدا هیچ مرگی را جز شهادت نمیخواهم."
شاید بعضیها تعجب کنند. اما آیا عجیب است کسی که همهی زندگی خود را وقف شهدا و ترویج یاد و نام شهادت کرده بودند؛ خود نیز بشارت شهادت بشنود؟
کسی که واحد شهدای حوزه علمیه را پایهگذاری کرد و بسیاری از طلاب، نوجوانان و دانشجویان به وسیله او با شهدا آشنا و مانوس شدند.
کسی که برنامه غبارروبی از مقبره شهدا را در هرشب پنجشنبه جزء برنامه طلبهها و بسیاری از جوانان مشتاق کرد.
کسی که خادم الشهدا بودنش حتی در تعطیلات نوروز ترک نمیشد. کسی که سایتی بزرگ را برای ترویج یاد و خاطرات شهدا ایجاد کرد.
"شهود عشق" نام سایتی است که همیشه یادگار او باقی خواهد ماند.
شهید مسرور، در دفترش، یکی دیگر از خوابهایش را اینگونه مینویسد:
"یک شب خواب دیدم داشتم با جمعی زیارت عاشورا میخواندیم، یک لحظه در قاب عکس، امام حسین(علیه السلام) را جلو خویش دیدم. آن عکس حرکت کرد و با من سخن گفت و گفت: هروقت خواستی زیارت عاشورا را بخوانی با معرفت بخوان و توجهات به زیارت عاشورا باشد و آن را با تمام وجود بخوان و به معنای آن توجه داشته باش."
و شاید همین خواب، سرّ مخفی خواندن زیارت عاشورایش و اشک ریختن با آن بود.
خانم فاطمه مسرور خواهر شهید در گفتگو با شیرازه میگوید: من چهار سال از محمد بزرگتر بودم. زمان تولد محمد، خیلی خوشحال بودم که یک داداش کوچولو دارم.
به خاطر مشغلهای که مادرم بیرون از منزل داشتند، من از محمد مواظبت میکردم. همهی کارهای شخصی محمد را، من و برادر بزرگترم انجام میدادیم.محمد، خیلی به من وابسته بود. در تمامی زندگی کوتاهش هیچ وقت او را تنها نگذاشتم.خوشحالم که نماز خواندن را خودم به او یاد دادم.علاقهی فراوانی به شهدا داشت. تمام زندگیش را وقف شهدا کرده بود.
تمامی وسایل مورد نیازش را تا جایی که امکان داشت شهدایی انتخاب میکرد. لباس، دفتر و دست کلید و ...
به خاطر علاقه و احساس مسئولیتی که نسبت به شهدا داشت در حوزه علمیه، یکی از حجرههای حوزه را گرفته بود برای واحد شهدا.
در واحد شهدا کارهای فرهنگی برای آنها انجام میداد.
وبلاگی به اسم "شهود عشق" راهاندازی کرد که خاطرات شهدا، عکسها، وصیت نامههای شهدا را در آن میگذاشت که بعد از مدتی آن را تبدیل به سایت کرد.
برای جمعآوری اطلاعات شهدا خیلی تلاش میکرد. با خانوادههایشان دیدار داشت و اطلاعات آنها را با عشق فراوان جمعآوری میکرد. به خاطر اینکه زیاد با کامپیوتر سر و کار داشت گردن درد شدیدی گرفته بود ولی از آن چیزی به زبان نمیآورد.
یکی از دوستانش نقل میکند که یک روز به محمد گفتم تو که اینقدر با کامپیوتر کار میکنی آخر، ام اس میگیری!
در جواب محمد گفت: "جنگ نرم هم باید شهید داشته باشد".
محصولات فرهنگی را از قم تهیه میکرد و میفروخت و سود آن را برای واحد شهدا و کارهای شهدا استفاده میکرد.
زمانی که برای وسایل فرهنگی راهی قم میشد به سادهترین وسیله نقلیه راضی میشد. میگفت نمیخواهم از پول واحد شما اضافی خرج شود.
یک روز، من در یکی از شبکههای مجازی، گروهی خانوادگی درست کردم و برادرهایم را وارد گروه کردم. شاید دو یا سه پیام فرستاده بودیم که محمد به من پیام داد که: شرمنده فاطمه، چون این اینترنتی که من دارم استفاده میکنم از واحد شهداست نمیتوانم در گروه بمانم. ونمیتوانم از هزینهی شهدا برای موارد شخصی خودم استفاده کنم.
در صورتی که محمد خودش هزینه واحد شهدا را تهیه میکرد.
یک بار دیگر هم به یک برنامه کامپیوتری نیاز داشتم. گفتم محمد از حوزه که به خانه آمدی برنامه را برایم روی فلش بریز و بیاور. در جوابم گفت این فلش واحد شهداست. فلش خودت را بده تا برایت برنامه بریزم.
من تصمیم گرفته بودم چهرهی شهدای شهرمان را نقاشی کنم. محمد استقبال کرد و عکسهای شهدا را برایم میآورد.
من هم شروع به کار کردم. محمد به من میگفت: "فاطمه! میشود زمانی که نقاشیها تمام شد همهی نقاشیها را به من بدهی؟" من هم قبول کردم.
قرار شد یک نمایشگاه از نقاشیهای شهدا برگزار کنیم.اما من به علت گرفتاریهای دانشگاه نتوانستم چهرهها را تمام کنم.یک روز که محمد آمده بود خانهمان با لبخند ملیحی که همیشه بر لب داشت و با حالت شوخی گفت: فاطمه !!!
گفتم: "بله بگو" ....
گفت: "بیا همه عکس شهدای ایران را نقاشی کن".
من هم با خنده جواب دادم: "محمد اگر که من بخواهم این کار را انجام بدهم باید تا آخر عمرم نقاشی بکشم".
بعد هم گفت: "من همه هزینه آن را برایت مهیا میکنم".
واقعا در دلش چنین آرزویی داشت.
زمانی که من گرفتار پروژه دانشگاهی بودم، محمد مدام به من میگفت: فاطمه! دانشگاه به چه دردت میخورد بیا و عکس شهدا را بکش.فقط شهدا به دردت میخورند.
پروژه دانشگاهی من هم در رابطه باشهدا بود.(تاثیر دفاع مقدس برنقاشی امروز ایران..).
برای کار پروژه هم، یکی از کتابهای شهید آوینی را که محمد خیلی به آنها وابسته بود و برایش خیلی مهم بود را به امانت گرفتم. (انفطار صورت-گرافیک ونقاشی)
محمد روی کتابهای شهید آوینی بسیار حساس بود. به من گفت مواظب این کتاب باش من خیلی روی کتابهای شهید آوینی حساسم و در حوزه که هستم آنها را در کتابخانه نگه نمیدارم و در کمد نگهداری میکنم. پس مواظبش باش.
گذشت تا اینکه، یک روز صبح خانمش با من تماس گرفت و گفت که محمد رفته تهران برای چاپ کتاب شهید آوینی. محمد 1000 تا از جملههای قصار شهید آوینی را درباره شهادت جمعآوری کرده بود و میخواست ببرد انتشارات شهید آوینی برای چاپ.
من هم با محمد تماس گرفتم و گفتم محمد این کتاب شهیدآوینی را که به من امانت دادی حالا که رفتی انتشارات، لطفا برای من هم یکی بخر.
با همه حساسیتی که روی این کتابها داشت گفت: "اصلا کتاب من برای خودت باشه". گفتم: "نه محمد. برای خودم بگیر".
و این برایم تعجب آور بود. تا اینکه متوجه شدم محمد برای اعزام به سوریه رفته. آن موقع بود که فهمیدم منظور محمد چه بوده است.
دلم تکان خورد. گفتم نکند محمد برنگردد... .
ازدواج محمد
هر زمان از ازدواج با محمد صحبت میکردیم، میگفت: من فقط از خانواده شهدا دختر میگیرم. تلاش کردیم ولی موردی برایش پیش نیامد.
بالاخره محمد رضایت داد از خانواده پاسدار یا رزمنده دختر بگیرد. تا اینکه یک صبح جمعه که مصادف بود با تولد حضرت معصومه(ع)، مادر به دعای ندبه در گلزار شهدا رفت و یک دختر را دید. به من گفت فکر کنم مورد مناسبی برای محمد باشد. بالاخره شماره را گرفته بود و ما هم یک روز به خواستگاری رفتیم و قرار گذاشتیم چند روز بعد محمد را هم ببریم. بعد از صحبت محمد و خانمش، محمد رضایت به ازدواج داد. خانواده همسر محمد هم راضی به این ازدواج بودند.
جلسه بعد که برای تاریخ عقد رفته بودیم، محمد عنوان کرد که دوست دارد مراسم صیغه محرمیتشان در یک مکان مقدس خوانده شود. بعد گفت که دوست دارد سر قبور شهدای گمنام عقد کند. هم خانواده ما و هم خانواده همسر محمد از این پیشنهاد محمد استقبال کردیم.
بالاخره مراسم صیغه محرمیت روز جمعه، تولد امام رضا، سر قبور شهدای گمنام، توسط رئیس حوزه علمیه که پسر خاله محمد بود خوانده شد. و از خانواده ما فقط من و مادر و پدر و از خانواده همسر محمد هم فقط همسر و پدر و مادرش حضور داشتند.
و من در تمامی این لحظات، شیرینترین و شاید بتوانم بگویم تلخترین خاطرات زندگیم را با دوربین ثبت کردم.
خاطره از سوریه
سوریه که بود مدام تماس میگرفت. از اوضاع سوریه هم که سوال میکردیم میگفت ما کاری نمیکنیم. همش میخوریم و میخوابیم.
ولی دوستان محمد عنوان کردند که در سوریه غذای خوب گیر نمیآمد و معمولا سیبزمینی آب پز بود. محمد همان غذای خودش را هم نمیخورد و آنها را جمع میکرد و میبرد برای بچههای سوری که از گرسنگی نانهای خشکی که اطراف ریخته شد بود را میخوردند. صبح خیلی زود درسرمای استخوان سوز سوریه، و در ناامنی، با موتور غذایش را به بچهها میرساند.
یک روز تلفن خانه ما خراب بود. محمد که تماس گرفت صدای من را نمیشنید. فکر کنم پنج یا شش بار تماس گرفت و چون صدای من رو نداشت فکر میکرد من از او دلخورم که جوابش را نمیدهم.
بعد با مادرم تماس گرفته بود و علت را جویا شده بود. خلاصه که طاقت ناراحتی ما را نداشت.
یکی از دوستانش نقل میکند که حدود یکی دو ساعت در صف تلفن ایستاده بودیم. نوبت محمد نزدیک شده بود. یک دفعه صدای اذان بلند شد. محمد از صف خارج شد. گفتم محمد کجا؟! نوبتت نزدیکه! گفت نماز واجبتره. رفت نماز اول وقتش را خواند و باز برگشت و چند ساعت در صف ماند تا بتواند با خانوادهاش تماس بگیرد.
یکی دیگر از دوستانش نقل میکند که یکی دوشب قبل شهادت محمد بود، در صف تلفن ایستاده بودیم. محمد گفت دیگر حوصلهام سر رفته. گفتم محمد ما آمدهایم از حرم بی بی دفاع کنیم برای چه این حرف را میزنی؟
محمد گفت: از این حوصلهام سر رفته که بعد چهل و دو سه روز هنوز نتوانستم دِینم را به امام حسین(ع) ادا کنم...
یک شب قبل از چهلمین روز شهادت محمد بود.
همسرم و دخترم از خانه بیرون رفته بودند. و این زمینهای شد برای من که تصمیم بگیرم عکس محمد را نقاشی کنم.
وارد اتاق کارم شدم. در کمال ناباوری یکی از پوسترهای محمد را روی میز شهدا دیدم. در جمع عکسهای شهدایی که روی میزم برای طراحی گذاشته شده بود.
خیلی حال عجیبی داشتم. نمیدانستم میتوانم شروع به کار کنم یا نه!
تا خواستم شروع کنم، به یاد این حرف محمد افتادم که از من خواسته بود عکس یکی از شهدا را برایش بکشم. آن شهید را خیلی دوست داشت. میخواست عکسش را بگذارد در واحد شهدا. شهید "محمد شریفی".
من هم میگفتم محمد جان! شهدا به نوبت هستند من بین آنها قرعهکشی کردم و الان نوبت به این شهید عزیز نرسیده. او هم به شوخی میگفت: "که میخوای منو اذیت کنی!"
وقتی یادم به این قضیه افتاد دستم لرزید گفتم محمد ...
تو توی نوبت زدی. نوبت تو که حالا نبود. گریه میکردم. تا این عکس را بکشم خدا داند که به من چه گذشت.
عکس را همان شب تمام کردم. فردا که چهلمین روز شهادت محمد بود بردم سر قبر محمد و تقدیمش کردم.
شب به خوابم آمد. دوتایی حرم امام رضا بودیم. صحن انقلاب. من کنارش نشستم و با خوشحالی بوسیدمش.
بعد گفتم محمد نقاشیی که از چهرهات کشیدم خوب شده بود؟! با خوشحالی و حالتی زیبا و پر از رضایت رو کرد به من و گفت: "فاطمه خیلی قشنگ شده بود. دستت درد نکنه. خیلی قشنگه".
خاطره ای از همسر شهید
روزی که محمد به خواستگاریم آمده بود وقتی با هم در مورد عقایدمان صحبت میکردیم هیچ نقطهی اختلافی با هم نداشتیم. من فقط تقوا و ایمان محمد را میخواستم. نه خانه، نه ماشین، نه جشن عقد و... .
اطرافیان میگفتند زندگی با یک طلبه خیلی سخت است از لحاظ مالی و...
یک شب پای سجاده نشسته بودم. با دل نگران گفتم خدا تو خودت خوب میدانی که من ملاکم ایمان و تقوا است، دلم را آرام کن تا هیچ حرف و شکی در تصمیمم به وجود نیاورد. با همین دل نگران، قرآن را باز کردم و این آیه برایم آمد:سوره هود/ آیه۲۹ "بگو من از شما ملک و مالی نمیخواهم، اجر من با خداست و من هرگز آن مردم با ایمان را هر چند فقیر باشند از خود دور نمیکنم که آنان به شرف ملاقات خدا میرسند. ولی به نظر من شما خود مردمی نادانید.
خدا دلم را آرام کرد. خیلی آرام...
روی صندلیهای سنگی پایین پلههای قبور شهدا نشسته بودیم. به من گفت: زهرا، هجده ساله، با دست شکسته پای سفره عقد.
جا خوردم. اشکم جاری شد. مداحی و روضه حضرت زهرا گذاشتیم و هر دو گریه کردیم. گفت حتما شکستن دستت حکمتی داشته و پیامی بوده. کل زندگیمان با نام و یاد حضرت زهرا سلام الله علیها گره خورده بود. روز عقد وقتی محمد با ظاهری بسیار آراسته به دنبالم آمد یک قاب زیبا با نوشته السلام علیک یا فاطمه الزهرا در دست داشت و این تنها چیزی بود که من و محمد خودمان بر سر سفره عقدمان گذاشتیم.
خواهرشهید در ادامه به تصمیم برای رفتن به سوریه شهید اشاره کرد و گفت:وقتی متوجه شدیم محمد برای رفتن به سوریه اسم نویسی کرده به محمد گفتم: محمد اگر در ایران جنگ شد برو و اگر در ایران جنگ بشود هم وظیفه شما و هم وظیفه من است که برویم جنگ. اگر آن زمان میرفتند جنگ برای حفظ ناموس و کشورمان میرفتند. اما حالا چه؟...
محمد گفت: تو چرا این حرف را میزنی؟ تو که از شهدا دم میزنی برای چه این جور میگویی؟! من چندین سال است که وصیتنامه شهدا را مطالعه میکنم آنها برای حفظ اسلام و دین و رضایت خدا و حفظ ناموس شیعه میجنگیدند. وظیفه ماست که از اسلام هر جای از دنیا که باشد حفاظت کنیم. و اگر من به سوریه نروم دشمنان میآیند در همین ایران، پشت در خانههایمان سر میبرند. امام خامنهای فرمان جهاد داده و من باید برم.
من، بیشتر بخاطر ترس از دست دادن محمد این حرفها را میزدم چون مطمئن بودم اگر محمد برود دیگر برگشتی در کارش نیست.
حدود یک سال و نیم قبل از رفتن محمد به سوریه، خواب دیدم یک آقایی آمد و یک لیوان شربت را دستم داد و گفت این شربت را به محمد بده این شربت شهادت است.
از آنجایی که هر خوابی میدیدم راست تعبیر میشد، خیلی ترسیدم ولی نمیخواستم باور کنم.با خودم میگفتم حالا جنگ نیست که محمد شهید بشود و خواب من خواب صادقی نیست. ولی با رفتن محمد به سوریه باید با تمام دلبستگیهایی که به محمد داشتم خداخافظی میکردم.
میلاد امام حسن(ع)
میلاد امام حسن(ع) برای من سراسر عنایت و خاطره است.
چند سالی است که منزل مادر ختم قرآن داریم تولد امام حسن(ع) رو جشن می گیریم وسفره میندازیم.
هرسال هم که یکم سرد شدیم یا مشکلی پیش آومده یا خود امام حسن(ع) یا مادرشون حضرت زهرا س تو خونه سفره رو پهن کردند.(در خواب)
دوسال قبل، تولد امام حسن(ع)، حدود سه ماهی از شهادت محمد بیشتر نمی گذشت.ما هم داغدارمحمد، یه روز قبل از تولد امام حسن ع بود.
خانم مداحی که زحمت میکشید میومد منزل مادر شب تولد امام حسن(ع) مراسم جشن داشتند.قبل از ظهر که میخواست از خونه مادر بره، گفت امروز بعدازظهر تشریف بیارید منزلمون برای مراسم،من ومادر گریه کردیم ،بهش گفتیم به امام حسن ع بگو شرمنده امسال ما عزاداریم ،نمیتونیم فردا صبح جشن بگیریم و سفره پهن کنیم.تودلم غوغا بود ،آخه نمیشد که سفره نندازیم ولی واقعا امکانش سخت بود.منم رفتم خونه استراحت کردم.
بعداز ظهر خواب بودم تلفنم زنگ خورد.
خانم یکی از دوستای محمد بود که از قم آومده بودند و تو ماه رمضون منزل مادر سخنرانی میکردند وارادت بسیار زیادی به محمد داشتند.
گفتم بفرمایید.گفت میتونی بیای خونه مادر کارت دارم.گفتم چی شده!
گفت ظهر خواب آقا محمد رو دیدم.
دیدم یه خیمه کوچک تو اتاق گوشه دیوار بود.محمدم داشت سفره پهن میکرد.
ومنم کمکش میکردم.آقا محمد گفت این خیمه امام حسن ع هست ودارم سفره امام حسن(ع) رو می ندازم.
گفت :مگه میشه تولد امام حسن باشه وسفره پهن نکنید؟!
بعد دیدم داره کاسه های کوچک آش رو میزاره تو سفره گفتم محمد آقا این کاسه آش ها خیلی کوچولوه.گفت همین خوبه.مگه نمیدونی این آش ها رو مامانم درست کرده. هرکسی از این آش بخوره حاجت روا میشه !!
منم داشتم نقل میپیچیدم تو زرورق .گفت چیکار میکنی نقل ها رو بپیچ تو پارچه سبز تا پارچه اونم برای تبرک ببرند!!
گفتم آقا محمد چون میدونم زیارت عاشورا رو خیلی دوست داری فردابرات زیارت عاشورا میخونم،گفت نه زیارت عاشورا نخون ،حدیث کسا بخون!!
بعدیه متن مداحی بیرون آوردم گفتم این خوبه برات بخونم .گفت آون مداحی که شهید احمدی در مدح امام حسن ع رو خونده برام بخون
ای گهر ناب دودریا حسن
ماه دو خورشید دل آرا حسن
سید ومولای شباب بهشت
رهبر خلق دوجهان با حسن
اون شب سریع وسائل آش رو خریدیم ووسایل پذیرایی رو هم آماده کردیم وخیمه کوچکی درست کردیم وصبح طبق درخواست محمدسفره افتاده شدو همه چی محیا،وچقدر حاجت گرفتند از آون سفره...
محمدعزیزم امسال هم سفره امام حسن عرو انداختیم و جشنم گرفتیم .
وصیت نامه طلبه شهید مدافع حرم محمد مسرور
به نام خدایی که اول آن را اولی نیست و آخر آن (را) آخری نیست. خدایی که دل را آفرید تا بوسیله آن، او را بخواهیم.
آری!
شاهراه وصول به خدا دل است. پس باید کوشید که دل را پاک کرد و گرد و غبار تعلقات را از دل شست که دلی که در آن تعلقات باشد به خدا وصل نمیشود.
الهی! دل من جای جای آن (را) گرد و غبار تعلقات گرفته است.خدایا شکرت که ما را در باب جهاد وارد کردی تا گرد و غبار تعلقات را از دل ما بزدایی.خدایا چه آرام بخش (است) از خلق بریدن و به تو پیوستن. الهی حب لی کمال انقطاع الیک و انر ابصارنا بضیاء نورک
خدایا عمری است سرگردان در وادی نفس حیران بودم. تو بودی که دست مرا گرفتهای و به وادی خودت رهنمود کردی. خدایا اینک گذشتهی خود را می نگرم جز سیاهی در خود نمیبینم. آری سیاهی گناه که دفتر عمر من را سیاه کرده است ولی امیدوارم به عفو و بخشش تو که نامه اعمال مرا قلم عفو بکشی و مرا به جوار قرب خود داخل کنی که جای امنی غیر از جوار قرب تو نیست. الا بذکر الله تطمئن القلوب
به نام خداوند وصیت خود را شروع می کنم:
حقیقتا من خود را کوچکتر از آن میدانم که وصیت اخلاقی کنم چون خودم سراپا عیب و نقص هستم و از این امور صرف نظر میکنم. ائمه اطهار و قرآن به اندازه کافی نکات اخلاقی را تذکر دادهاند.
و اما از برادران و هر کسی از من بدی و آزاری دیده است(میخواهم) به بزرگواری خودش مرا ببخشد. انشاءالله خداوند هم از همه تقصیر ما بگذرد.
ای برادران و آشنایان
بدانید برای هر کسی کربلایی وجود دارد. تا ما را با کربلا نیازمودند از این دنیا نمی برند. پس برادران ببینیم کجای تاریخ زندگی می کنیم.
دنیا را می نگرم، هیچ چیز جذابی، جز خداوند و نماز و قرآن و اهل بیت نمیبینم.
برادران! همیشه به یاد شهدا باشید که صراط مستقیم صراط شهداست و بس. هرکس طالب وصول الی الله است باید بداند که تنها راه آن راه شهداست. آری سیدالشهداء اسوهی ایثار و شهادت این را به ما فهماند است که راه اصلی وصول الی الله شهادت است.
و در آخر توصیهای به برادران طلبه: این است که در کنار علوم رسمی و عقلی در پی علوم قلبی و معرفتی هم باشند که بوسیله عبادت و اعمال نیک حاصل میشود. و الحق علوم الهی که فقط خاصه بندگان خاص خداست بوسیله اعمال صالحه به وجود میآید. نه در کتاب ها.
علم الهی را با ایثار و گذشت و اعمال صالحه(می توان) کسب کرد. این جاست که خداوند معلم انسان میشود.
پس ای برادران طلبه سعی کنید روحیه جهادی خود را نگه دارید که اگر غیر این باشد این کتابها حجاب اکبری میشود و تو را از جهاد فی سبیل الله باز می دارد و شیطان زمزمههایی چون مداد العلماء افضل من دماء الشهدا در گوش تو زمزمه میکند و تو را از جهاد باز میدارد. عجب علم حصولی افضل از علم حضوری میشود.
پس برادران! بدانید که باب جهاد باب اولیاء خاص خداست. و بدانید که بالاتر از هر نیکی؛ نیکی وجود دارد تا این که شخص شهید شود، دیگر بالاتر از (آن) نیکی وجود ندارد.
شهادت خط پایان عاشقی است. شهادت آخرین مقام قرب است که احرار را فقط بدان راه می دهند و لا غیر.
اینک بدان که عرفان حقیقی؛ عرفان سیدالشهداست. عرفان امام علی (علیه السلام) است که در جهاد و جبههها نمایان است و آخرین مرحله عرفان را سیدالشهداء با خون خود اثبات کرده است پس گول عرفان های کذایی را نخورید که عرفان های بدون زحمت و تن پروری است.
عرفان حقیقی عرفان حسین(علیه السلام) است و بس. عرفان امام خمینی و یاران آن است.
و در آخرین فراز خود نجوایی با امام زمان، وصیت خود را تمام میکنم: ای صاحب ما! ای سبب (اتصال)ارض و السماء! ای پسر زهرای اطهر(سلام الله علیها)!
ما در این وادی، پی ظهور و زمینه ساز ظهور تو آمدهایم تا ظهورت را آماده کرده و زمین را به یاریت پر از عدل و داد کنیم.
یا مهدی (ع)! تو حسین زمان مایی. آیا در این کربلا ما را هم مطلبی؟
لبیک یا مهدی
محمد مسرور
نظرات بینندگان