مادراني كه ديگر نيستند/اینجا دارالرحمه شیراز است
توجه به مقام مادر سالیان سال است که ازسوی نویسندگان، شاعران، بازیگران، خواننده ها و...... رونق دارد و هیچکدام از این آثار نیز کهنه و یا تکراری نیست.
اما اینجا جای دیگری است و تشکر کردن از مادران نیز در این محل به نوعی دیگر است.
اینجا مکانی در شیراز است، فضای بزرگ با درختانی کهن سال که سایه های خود را بر سر درختان کوچکتر قرار داده اند، بوی خاصی فضا را در بر گرفته، صدای پیچیده شدن نسیم در میان درختان به همراه کلاس آواز خوانی گنجشکان برای فرزندان خود غروب این فضا را دگرگون کرده است.
اما هر اندازه که این فضا زیبا باشد باز هم دلگیر است، فضایی است که در آن صدای خنده کودک برای دلبری از مادر به گوش نمی رسد، اینجا همه سر به کار خود دارند و هیچکس نگاهی به همسایه های خود نمی اندازد.
این مکان میزبانان زیادی دارد که هر کس تنها از میهمانان خود پذیرایی می کند.
اینجا مادران زیادی هستند که در مقابل فرزندان و نوه های خود سفره ای از غذاهای رنگارنگ مورد علاقه آنها را پهن نمی کنند بلکه دل به آنها می دهند و در سکوت خود محرم رازی برای فرزندان خود می شوند.
فرزندان برای رسیدن به مادران خود در این محل لحظه شماری می کنند و در دل خود صدها مرتبه افسوس می خورند که چرا باید روزی به اینجا بیایند و به مادران خود بگویند" مادر حلال کن، روزت مبارک".
اینجا جایی است که نمی توانی پس از شیطنت بچه گانه ات و برای فرار از دست پدر که قصد تنبیه کردن تو را دارد پشت سر مادر مخفی شوی.
اینجا همان جایی است که تنها می توانی به یاد بیاوری تنها کسی که نگران تو و زندگی تو بود مادر بود.
اینجا دارالرحمه شیراز است یک روز مانده به روز مادر.
از درب اصلی دارالرحمه که وارد می شوی به راحتی می توانی تفاوت این روز میانه هفته را با دیگر روزهای هفته درک کنی، گروه های مختلفی با در دست داشتن دسته های گل وارد دارالرحمه می شوند و پس از خواندن ذکری، به دنبال قبر گمشده خود می روند که البته در این غروب بهاری بیشتر این خانواده ها به دنبال مادر خود آمدند تا روز مادر را به او تبریک بگویند.
در کنار این خانواده ها جوانان مجرد نیز هستند که شور و نشاط جوانی خود را پشت درب های دارالرحمه گذاشته و تنها به عشق ساعتی خلوت کردن با مادر خود به اینجا آمدند.
یک قاب عکس از مادر برایم مانده است
پس از طی کردن مسافتی از بلوار اصلی دارالرحمه نگاهم به جوانی حدود 20 تا 25 سال افتاد که بالای قبری نشسته و آرام آرام حرف می زند، ظاهر قبر نشان می دهد که چندین سال است که کسی را در خود جای داده ، به آرامی بالای قبر می نشینم اولین نکته ای که نظر من را به خود جلب می کند حک شدن نام مادر بر بالای سنگ قبر است.
جوان نگاهی از سر تعجب به من می اندازد و من هم خود را معرفی می کنم و پس از معذرت خواهی برای اینکه خلوت او را بر هم زدم شروع به مصاحبه می کنم.
این جوان که خود را علی 28 ساله و مهندس کامپیوتر معرفی می کند، می گوید تنها چیزی را که از مادر خود به یاد دارد قاب عکسی است که پس از گذشت 28 سال در اتاق خواب او جای گرفته و او می گوید که مادر خود را هنگام زایمان از دست داده است.
هیچگونه تعریف درست و کاملی از مادر ندارد زیرا هیچگاه مادر را ندیده، به یاد می آورد سال های مدرسه که مادر همکلاسی های او به دنبال فرزندان خود می آمدند و او مجبور بود که با سرویس به خانه ای خلوت باز گردد و ساعت ها در انتظار پدر بماند.
عباس کارمند یکی از ادارات دولتی یک پسر 17 ساله و یک دختر 23 ساله دارد و همسر او نیز کارمند یک شرکت خصوصی است.
او تنها دلش برای لبخند مادر تنگ شده زیرا هرگاه که مادر به عباس لبخند می زده به معنی بخشیدن کارهای او بوده است.
عباس از رفتار خود با مادر 68 ساله اش راضی بود و به گفته خود تا آخرین لحظه زندگی در کنارش بوده و هیچگاه اجازه نداده مادرش پس از فوت پدر به خانه خواهر و یا برادران دیگر برود.
اتاق مادر عباس علی همچنان پا بر جاست و هر گاه دلش می گیرد به این اتاق می رود و بر سجاده مادر دعا می خواند.
همسر عباس علی نیز با چشمانی قرمز رنگ می گوید تا زمانیکه مادر زنده بود هیچگاه اجازه نمی داد ما برای او هدیه روز مادر بخریم بلکه خودش برای من هدیه می خرید و ما هم به واسطه بچه ها هدیه خود را به مادر می دادیم.
زهرا خانم از سختی های زندگی گفت و اینکه سالها این پسر را بدون پدر بزرگ کردم و تا به امروز هم از او راضی هستم و امروز هم به اینجا آمدیم تا جشن روز مادر را در کنار قبر پدر رضا بگیریم زیرا پسرش فردا عازم سفر است و نمی تواند روز مادر کنارش باشد.
هوا در حال تاریک شدن است که ناگهان صدا های ناله و شیون گروهی من را به طرف آنها جذب می کند.
تعدادی زن و مرد هستند که مردها در گوشه ای ایستادند و زنها نیز بر سر خود می زنند، به سراغ یکی از آقایان می روم و او به من گفت که این قبر متعلق به مادر بزرگ او است که چهار روز پیش فوت کرده و امروز تمامی اقوام برای فاتحه خوانی اینجا جمع شدند.
آرمین بهترین خاطره خود از مادر بزرگ را مربوط به زمانی می داند که مادر بزرگ در خانه آنها زندگی می کرده و اجازه نمی داد که آرمین با دوستانش به خیابان و یا میهمانی برود.
گفتگو را تمام می کنم زیرا گریه های خانم ها بیشتر شده و یکی از آنها می گوید "مادر بلند شو چشم روشنی خانه آورده ام".