کد خبر: ۳۸۸۳۷
تاریخ انتشار: ۰۹:۱۲ - ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۲

هدیه جالب پیرمرد آذری به شهید عباس دوران

«چیز قابل‌دار دیگری نداشتم كه برایتان بیاورم. من داغ چهار فرزند و نوه دیده‌ام، بروید و انتقام خون فرزندان‌مان را از این جنایتكاران بگیرید».

سرلشكر خلبان شهید «عباس دوران» در 20 مهر ماه سال 1329 در شهرستان شیراز به دنیا آمد و در سال 1348 موفق به اخذ مدرك دیپلم طبیعی از دبیرستان سلطانی شیراز شد و در همین سال به استخدام فرماندهی مركز آموزش هوایی در آمد.

عباس در سال 1349 به دانشكده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوران مقدماتی پرواز در ایران، در سال 1351 برای تكمیل دوره خلبانی به آمریكا رفت.

او پس از دریافت نشان خلبانی در سال 1352 به ایران بازگشت و به عنوان خلبان هواپیمایی F4 ابتدا در پایگاه یكم شكاری و سپس در پایگاه سوم شكاری مشغول انجام وظیفه شد.

با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، او با 103 سورتی پرواز جنگی در طول عمر كوتاه اما پر بارش، یكی از قهرمانان دفاع مقدس شناخته شد و سرانجام در سحرگاه روز 30 تیر ماه سال 1361 كه لیدری دسته پرواز را به عهده داشت، به قصد ضربه زدن به شبكه دفاعی و امنیتی نفوذ ناپذیر مورد ادعای صدام، چندین تن بمب هواپیماهای خود بر قلب دشمن حاكمان جنگ افروز رژیم بعث عراق ریخت و پس از نمایش قدرت و شكستن دیوار صوتی در آسمان بغداد، هنگام بازگشت، هواپیمای لیدر مورد اصابت موشك دشمن قرار گرفت و صاعقه وار خود و هواپیمایش بر متجاوزان كوبید و بدین ترتیب مانع از برگزاری اجلاس سران غیرمتعهدها به ریاست صدام در بغداد شد.

پیكر مطهر شهید «عباس دوران» پس از سال ها انتظار در تیرماه 1381 توسط كمیته جستجوی مفقودین به میهن منتقل شد و در شیراز آرام گرفت؛ در ادامه یكی از روایت های «بمبی در كابین» هدیه ناقابل پیرمرد آذری برای عباس را می خوانیم:

یك ماه از آغاز جنگ تحمیلی می گذشت؛ مردم به پاس تلاش ها و فداكاری های خلبانان مقابل در ورودی پایگاه تجمع كرده بودند و اوج ایثار، ملاطفت و مهربانی به شكل بسیار زیبایی به چشم می خورد. مردم دسته دسته می آمدند از خلبانان و كاركنان نیروی هوایی تشكر كنند. در آن میان پیرمردی جلو می آید و آستین دژبان را می گیرد و ملتمسانه تقاضا می كند تا یكی از خلبانان را به او معرفی كند.

عباس در پست فرماندهی در حال بررسی نقشه عملیاتی بود كه دژبان جلو آمد و پس از ادای احترام گفت: «در جلو محوطه پایگاه پیرمردی با شما كار دارد».

عباس ابتدا تعجب كرد و گفت: «با من؟!».

فوری از ساختمان خارج شد، پیرمرد آفتاب سوخته ای بود. شباهت زیادی به یكی از اقوامش داشت، دستانش پینه بسته بود، بر روی صورتش چین و چروك زیادی كه از گذشت سال های عمرش خبر می داد، هویدا بود.

پیرمرد خمیده و دولا دولا راه می رفت و لباس روستایی بر تن داشت. در نگاه اول به نظر می رسید اهل شهر نیست و باید از اهالی روستاهای اطراف باشد. دژبان خطاب به پیرمرد گفت: «ایشان خلبان است».

چنین پیدا بود كه پیرمرد باور ندارد. عباس سلام كرد و پیرمرد پاسخ داد و با همان زبان آذری رو كرد به دژبان و پرسید:

ـ بو خلباندی؟ اینان مرام!

دژبان با خنده و مهربانی پاسخش را داد و گفت: «آره، خلبان هستن».

پیرمرد باور نمی كرد كه او خلبان باشد. این قدر نحیف و لاغر، چطور هواپیمای غول پیكر را با بمب های سنگین از زمین می كند.

عباس از سادگی و صداقت پیرمرد خوشش آمد، احساس محبت زیادی نسبت به او پیدا كرد و چنین می پنداشت كه سال هاست او را می شناسد و دوستش دارد. دستان پینه بسته اش را به گرمی فشرد. پیرمرد صورتش را بوسید و اشك شوق از چشمان عباس سرازیر شد.

پیرمرد چند بار دستانش را به علامت سپاسگزاری به سمت آسمان بلند كرد و برای سلامتی و پیروزی همه خلبانان به ویژه عباس دعا كرد و به او دمید و سپس یك قوطی عسل را كه دسترنج خودش بود، از زنبیل برداشت و به او هدیه كرد.

ـ چیز قابل دار دیگری نداشتم كه برایتان بیاورم. من داغ چهار فرزند و نوه دیده ام، بروید و انتقام خون فرزندان مان را از این جنایتكاران بگیرید.

پیرمرد با گفتن این جمله از عباس خداحافظی كرد.

ـ الله حفظ ائله سین، الله حفظ ائله سین!

پیرمرد در حالی كه به همراه دژبان از محوطه پایگاه دور می شد هر از گاهی می ایستاد و دستانش را به سوی آسمان بالا می برد و زیر لب دعا می كرد. عباس محو تماشای پیرمرد بود.

به پاس قدرشناسی پیرمرد ساده و صادق روستایی و دیگر مردمی كه تا آن روز با حضور خود در مقابل در ورودی پایگاه به انحای مختلف از كاركنان و خلبانان تشكر و قدردانی می كردند، خود را در برابر دریای بیكران عواطف و ابراز احساسات مردم و پیرمرد آذری ناچیز می شمرد و اینك وقت آن رسیده بود تا با ایثار جان به گونه ای همه شور و عواطف و قدرشناسی مردم این سرزمین را جبران كند.

هواپیما هم چنان به سختی فرمان می برد و به سمت هدف پیش می رفت و در لحظاتی كمتر از ثانیه این تصاویر همچون برق و باد از جلوی دیدگانش می گذشت و به یاد می آورد.
منبع: فارس
نظرات بینندگان