فالی که برای دوست شهیدم گرفتم
- «تو هم نیتی کن تا فالت را بگیرم و از آینده برایت بگویم.»
حسین لبخندی زد و گفت:
«فال من و آینده ام معلوم است؛»
من که از حرف هایش چیزی نفهمیده بودم با تعجب گفتم:
- «حالا می خواهی فالت را بگیرم یا نه؟!»
حسین وقتی اصرارم را دید، تسلیم شد و قبول کرد. چشمانش را بست و در دلش نیت کرد. من هم بسم الله گفتم و کتاب حافظ را باز کردم. فال عجیبی برای حسین درآمده بود. از خواندنش می ترسیدم! رو به حسین کردم و گفتم:
- «بخوانم یا صرف نظر کنم؟!»
علی رغم میل باطنی ام با اصرار فراوان حسین، آن را برایش خواندم:
حجاب چهره ی جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که از این چهره پرده بر فکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
مدت زیادی از این ماجرا نگذشته بود که حسین در منطقه سردشت به آرزوی دیرینه اش، شهادت دست یافت و فال حافظ به درستی برایش در آمده بود.
راوی: مجید کریمی طالشی از لشکر 25 کربلا
انتهای متن/.