کد خبر: ۴۲۵۲۹
تاریخ انتشار: ۰۸:۲۷ - ۲۳ مرداد ۱۳۹۲

عروسی یک ‌فرمانده در مسجد

مراسم شب هفت محمدرضا ناگهان خانم دانش دست مرا گرفت و گفت: این دختر، نامزد علیرضاست و من امشب نامزدی آنها را اعلام می‌کنم. مجلس بهم ریخت و همه شروع کردند به پچ‌پچ ‌کردن، می‌گفتند: ایشان به خاطر شهادت پسرش محمدرضا دیوانه شده.

به گزارش شیرازه به نقل از فارس، پس از گذشت 30 سال از شهادت فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا، شهید علیرضا موحددانش این اولین بار است که خاطرات همسر وی خانم ام‌سلمه مولایی منتشر می‌شود. شهید موحددانش در دوران حیات دنیایی اگر چه آینه تمام نمای یک اسطوره بود اما بر مظلومیت ایشان همین بس که به خاطر ادای تکلیف، ردای فرماندهی را از تن به درآورد و مانند چند تن از همرزمانش (شهیدان کاظم نجفی رستگار، حسن بهمنی، علی‌اصغر رنجبران، بهمن نجفی و ...) که همگی در دوره‌ ای، از فرماندهان لشکر سیدالشهدا(ع) بودند، به هنگام شهادت یک بسیجی ساده بود. نکته ای که در این اشاره قابل اعتناست،« بسیجی ساده »بودن آن سردار نیست، قطعا! اما جای این پرسش برای ما از فرماندهان رده بالای دفاع مقدس نیز محفوظ است که چرا شهیدانی مانند علیرضا موحددانش و ... نباید در جامعه شناخته شده باشند و تازه بعد از 30 سال یادمان بیفتد که بنرهایی از عکس این شهیدان که مزین به یک جمله از آنهاست بسنده کنیم. البته همین هم جای شکر دارد اما برادران مسئول بدانند در پیشگاه الهی باید پاسخگو باشند که چرا بزرگانی چون این عزیزان حتی به اندازه یک بازیگر دسته سوم سینما هم شناخته شده نیستند؟!

بی انصافی است اگر قصور خودمان را نیز نادیده بگیریم، و بدانیم که دیگر دوره سطحی نویسی با جملات درام بی‌خاصیت که فقط برای داستان های موهوم هندی و تخیلی مناسب هستند، و نه بیان روایتی از زندگی یک شهید که هر چه بود با نفس حضرت روح الله زنده شد و زنده ماند، تمام شده و لازم است از حقایق موجود زندگی یک شهید بگوییم. امید که خدا یاری‌مان کند.

 

شهید علیرضا موحددانش فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا

*اولین خواستگارم را خود شهید موحد دانش فرستاد

برادر بزرگترم که ایشان هم شغل پدر را انتخاب کرده و کارمند صنایع دفاع بود سال 57 ازدواج کرد. بعد از او لیلا که چند سال از من بزرگتر بود در سال 60 عروسی کرد. به واسطه این دو ازدواج من با این موضوع تا حدودی آشنا بودم.

اولین خواستگاری که برایم آمد دوست خود حاج‌علی بود. شهید موحددانش در شهرک خاورشهر با ما همسایه بودند. خانه‌ ما شمالی و منزل آنها جنوبی بود. خوب ما با هم رفت‌وآمد داشتیم. آن زمان مثل الان نبود که همسایه ها از هم بی‌خبر باشند. روابط خوبی بین اهالی محل برقرار بود. یک روز مادرم مرا فرستاد منزل آنها تا یخ بگیرم. وقتی در زدم خود شهید موحددانش در را باز کرد و فورا رفت داخل خانه. مادرش آمد یخ را به من داد و گفت: این را بگذار خانه‌تان برگرد باهات کار دارم. رفتم خانه یخ را گذاشتم و همین که خواستم برگردم ببینم خانم موحد دانش با من چیکار دارد، مادرم پرسید: کجا؟ گفتم: خانم دانش کارم دارد.

وقتی رفتم مادر حاج علی گفت: یکی از دوستان علی می‌خواهد تو را ببیند. با تعجب پرسیدم: برای چه می‌خواهد مرا ببیند؟! گفت: قصد دارد ازدواج کند. حسابی حول شده بودم، گفتم: خانم دانش من خانواده دارم، باید بیاید خانه‌مان. اگر بابام بفهمه من اومدم اینجا برای چی سرم را می‌برد.

ایشان گفت: علیرضا خواسته من به تو بگویم. گویا دوستش تو را وقتی داشتی می‌رفتی خانه دیده. گفتم: به هر حال من باید به مادرم بگویم. ایشان گفت: من خودم با مادرت صحبت می‌کنم ولی مواظب باش پدرت نفهمد! گفتم: چرا؟ گفت: چون پدرت خیلی سختگیر است. من و مادرت بدانیم فعلا کافی است.

آن روز گذشت و من رفتم خانه ماجرا را برای مادرم تعریف کردم. مامانم گفت: این خانم دانش هم چه کارهایی می‌کند. به مادرم گفتم: نمی‌خواهم ازدواج کنم،‌ دوست دارم درس بخوانم.

مادرم قضیه را به برادر بزرگم فیروز گفت. کلا در خانه حرفمان را به ایشان راحت‌تر می‌زدیم تا پدرم. فیروز پرسیده بود: پسره چه کاره است؟ با علی در سپاه همکار است؟ اصلا خود ام‌سلمه راضی است؟ مادرم گفت: نه. برادرم گفته بود: وقتی او نمی‌خواهد برای چه صحبت کنند؟ مادرم گفته بود حالا بذار صحبت کنند، بالاخره خواستگار می‌آید و می‌رود. قرار شد یک روز در خانه حاج علی با دوستش صحبت کنم اگر خوب بود به پدرم اطلاع دهیم اگر هم نه که هیچی. بعد از ملاقات با آن جوان دیدم نه این زندگی قسمت نیست و ماجرا به همانجا ختم شد. 

*اولین بار حاج علی را از پشت پنجره دیدم

ما چند سال با خانواده موحددانش همسایه بودیم اما در کل این سالها شاید من علی را در چند دقیقه دیده بودم چون او همیشه جبهه بود. قبل از جنگ هم چون در شمیران مدرسه می‌رفت بیشتر خانه مادربزرگش می‌ماند و گاهی تعطیلات خانه می‌آمد. در واقع زمانی که من حاجی را خوب برانداز کردم زمانی بود که وارد سپاه شده و از کردستان برگشته بود. خوب یادم هست که به خاطر قطع دستش تازه از بیمارستان مرخص شده بود و من آمدنش به خانه را از پشت پنجره دیدم. خوب خیلی هم خودم دنبال این مسائل نبودم که حالا بخواهم روی یک پسری دقت کنم که چه شخصیت و یا قیافه‌ای دارد. 

 

شهید موحددانش در مرز بازرگان

 

*به یاد شهید محمدرضا موحد دانش

پدر و مادرش به شدت علی را دوست داشتند. حاج علی در فامیل بسیار خوش‌زبان و خوش برخورد بود و مورد علاقه تمام فامیل به خصوص عمه و عموهایش بود. خانم دانش همیشه می‌گفت: علی بسیار شجاع است. گاهی هم از شیطنت‌هایش تعریف می‌کرد که چگونه محمدرضا برادرش را می‌ترساند. محمدرضا یک خصوصیتی داشت که مثلا وقتی ماشینی را تعمیر می‌‌کرد آخر سر یک کاسه پیچ جا می‌ماند علی هم سر به سر او می‌گذاشته. من این‌صحبت‌ها را در مورد آنها می‌شنیدم ولی هیچ وقت توجهم به اینکه بخواهم خودم او را ببینم جلب نشد.

*22 بهمنی که حاج علی به راهپیمایی نرفت

من نمی‌دانستم قرار است برای حاج علی زن بگیرند. یک روز خانم دانش به من گفت: بین دوست‌هایت دختر خوب می‌شناسی؟ من هم دوست خودم را معرفی کردم و گفتم: دختر خوبی است. حاج خانم گفت: پس عکسش را بگیر بیاور بدهم علی هم ببیند که اگر خوب بود برویم خواستگاری. دو روز بعد عکس را آورد و بعد از مدتی از ایشان پرسیدم: چه شد، پسندیدید؟ خانم دانش گفت: یک چیزی می‌خواهم به تو بگویم. گفتم: بفرمایید. گفت: اگر علی خود تو را بخواهد چه؟ با تعجب گفتم: من را؟! بعد با همان دستپاچه‌گی گفتم: حالا که دارم درس می‌خوانم. ایشان خندید و گفت: باشه.

وقتی عکس دوستم را بهش برگرداندم پرسید: چه شد؟ گفتم: هیچی عکس را داد و گفت: انشاءالله خوشبخت شود.

این قضیه گذشت و چند وقت بعد پدرشوهر یکی از همسایه‌هایمان فوت کرد.

آن دوره اگر برای همسایه‌‌ها مراسمی پیش می‌آمد بقیه از دل و جان کمکش می‌کردند. مثلا برای شهادت سیروس مادر علی چند روز برای کمک به خانه ما می‌آمد. دیدیم خانم دانش می‌آید و می‌‌رود و  کارهایم را نگاه می‌کند.

مدتی بعد روز 22 بهمن شد و ما می‌خواستیم برویم راهپیمایی. دیدم خانم دانش من را صدا زد و گفت: می‌شود شما امروز راهپیمایی نروی؟ من با مادرت صحبت‌هایی کرده‌ام. می‌خواهم تو با علیرضا صحبت کنی. امروز خانه‌تان کسی نیست و پدرت هم بهتر است متوجه نشود. به مادرم گفتم: خانم دانش اینطوری می‌گوید. ایشان گفت: خبر دارم، با فیروز هم صحبت کردم. قرار شد همه بروند راهپیمایی و من و مادرم بمانیم خانه. خواهرم لیلا که می‌دانست من چقدر رفتن به راهپیمایی برایم مهم است وقتی دید در رفتن تعلل می‌کنم با تعجب گفت: چه شده؟ تو همیشه اولین نفر می‌آمدی بیرون! مادرم گفت: تو برو من و ام‌سلمه بعدا می‌آییم. وقتی همه رفتند خانم دانش با علی آمدند منزلمان.

*اگر به من بگویی جبهه نرو، می‌روم!

وقتی آمدند یک ترسی در دلم حس می‌کردم. علی هم سپاهی بود و هم انقلابی اما نمی‌دانستم قرار است چطور و چقدر با او زندگی کنم. روی هم رفته کسی که می‌خواستم شبیه حاج علی بود.

شهید موحددانش وقتی شروع کرد به صحبت لحنش بسیار جدی و حتی کمی خشن بود. گفت: در عین اینکه می‌گویند خوش‌اخلاق هستم اما وقتی عصبانی‌ شوم کسی جلودارم نیست. من در جنگ و کردستان بودم و دوستان و همرزمانم زیاد در کنارم به شهادت رسیدند، گورهای دسته جمعی دیدم، رزمندگانی که زمین را با دست می کندن تا بتوانند درد را تحمل کنند و فریاد نزنند، اینها همه در روحیات من اثر گذاشته و در زندگی عادی‌ام خودش را نشان می‌دهد. علی‌ای که مادرم تعریف می‌کرد با علی‌ای که الان هستم یکی نیست. انگیزه اصلی من برای ازدواج حفظ نصف دینم است. اما ممکنه دخترها از ازدواج تصورات دیگری داشته باشند و شما هم همینطور اما من نتوانم آنها را برآورده کنم. آرزویم شهادت است. شما به من بگویید جبهه نرو، من این کار را نمی‌‌کنم. بچه و ازدواج من را پایبند نخواهد کرد تا به جبهه نروم. از همه مهمتر دست راستم قطع شده و خیلی کارها را نمی‌توانم بکنم.

بعدا دیدم که مثلا بستن یک دکمه لباس و پوشیدن یک جوراب برایش خیلی مشکل است اما به من اجازه نمی‌داد برایش انجام دهم. 

بعد از اینکه صحبت‌هایش تمام شد من شروع کردم به گفتن حرف‌ها و خواسته‌هایم. اخلاق برایم مهم بود و کسی که تند برخورد می‌کرد را نمی‌توانستم تحمل کنم. به همین دلیل اولین موضوعی را که مطرح کردم همین بود. ایشان هم گفت: من برای زن احترام زیادی قائل هستم و به نظرم مادر، خواهر و همسر هر کدام جای خود را دارند. همیشه طرف کسی هستم که حق را بگوید.

بعد بحث اینکه کجا خانه بگیریم شد، حاج علی گفت: چون من اغلب جبهه هستم دوست ندارم خانه جدا بگیرم چون شما تنها هستید و نگرانم می‌کند. از طرفی از آن اخلاق‌ها هم ندارم که هر جا بروم زنم را با خودم ببرم. شما با پدر و مادرم زندگی می‌کنید؟ گفتم: من مشکلی ندارم. خوب از قبلش هم پدر و مادر علی را می‌شناختم و می‌دانستم اخلاقشان خیلی خوب است.

بعد از این که ممکنه 3 ماه خانه نیاید گفت و ... که من آن را هم پذیرفتم چون با فضای آن دوره که جنگ بود آشنا بودم و نیامدنش برایم قابل درک بود. 

 

شهید موحددانش بعد از عمل قطع دست

 

*پدرم گفت با این وضع ظاهری می‌توانی در کنارش باشی؟

صحبت‌هایمان که تمام شد و از اتاق بیرون رفتیم همانجا به مادرش گفت: از نظر من مشکلی نیست و جواب من بله است، بقیه‌اش بستگی دارد که ایشان چه بگویند. آن روز فکر کنم دو ساعت صحبت کردیم. تفاوت سنی ما با هم 4 سال بود ولی علیرضا جوان پخته‌تری به نظر می‌آمد.

بعد از این جلسه مادرم موضوع را با پدرم درمیان گذاشت و قرار شد جلسات بعدی انجام شود. پدر و برادرم خیلی با من صحبت کردند و همه چیز را شرح دادند که مثلا ایشان دستش قطع شده، ممکنه باز هم مجروح شود و یا شهید. پدرم می‌گفت: من نمی‌گویم پسر بدی است ولی ببین با اوضاع ظاهریش (قطع دست) می‌توانی با او زندگی کنی؟ من فکرهایم را کردم و سپس جوابم را که بله بود گفتم.

*شهید موحددانش تاکید داشت مراسم عروسی ساده باشد

شهید موحددانش تاکید داشت مراسم عروسی ساده باشد و عقیده من هم همین بود. مراسم اگر چه ساده بود ولی مهمان زیاد داشتیم. عقد و عروسی هم هر دو در مسجد برگزار شد.

در مورد مهریه هم پدرم از من پرسید می‌خواهی مهرت چقدر باشد؟ گفتم: 14 سکه. برادرم گفت: مطمئنی؟ گفتم: بله. من نمی‌خواهم مهرم سنگین باشد. 

*در مراسم شب هفت محمدرضا نامزدی ما اعلام شد!

من قبلا مادر شوهرهای بد اخلاقی دیده بودم و کمی نگرانی داشتم اما خدا را شکر مادر علی بسیار زن خوش برخوردی بود، خدا رحمتش کند. ایشان زن محترم و محکمی بود.  

خانم دانش بعد از شهادت محمدرضا حتی یک قطره هم جلوی کسی اشک نریخت. ماجرای اعلام نامزدی ما هم که الان برایتان تعریف می‌کنم جالب و شنیدنی است. حاج علی می‌خواست برود لبنان، به مادرش گفته بود چون ممکنه مدتی طولانی آنجا باشم می‌خواهم قبلش ام‌سلمه را برایم نشان کنید. خانم موحددانش هم به رسمی که داشتیم دو النگو برای من آوردند ولی کسی به جز دو خانواده از این موضوع خبر نداشت. آن شب بعد از آوردن هدیه علی رفت و دیگر او را تا مدتی ندیدم. زمانی که آمد خبر شهادت محمد رضا را آورده بودند، ما در حیاط خلوت مشغول کار بودیم که متوجه شدم آمد و با ناراحتی بلافاصله رفت داخل اتاق. خیلی به هم ریخته بود، لباسش خاکی و موهایش هم بلند شده بود. 

مراسم شب هفت محمدرضا ناگهان خانم دانش دست من را گرفت و گفت: این دختر نامزد علیرضا است و من امشب نامزدی آنها را اعلام می‌کنم. مجلس بهم ریخت و همه شروع کردند به پچ‌پچ ‌کردن، می‌گفتند: ایشان به خاطر شهادت پسرش محمدرضا دیوانه شده.

*الهی بمیرم! این داماد دست ندارد

بعضی‌ها بارها بارها به من می‌گفتند: وقتی با مردی راه می‌روی که یک دست ندارد خجالت نمی‌کشی؟ می‌گفتم: نه! او دستش را برای اسلام داده و این برای من افتخار است.

اتفاقا روزی که برای مراسم عروسی رفته بودم آرایشگاه، یک خانمی آمد داخل و گفت: الهی بمیرم، یک جوان را دیدم ضعف کردم. آرایشگر پرسید: چرا؟ گفت: آخه دست راست نداشت. نمی‌دانی چه حالی شدم. مسئول آرایشگاه که اتفاقا از اقوام دور بود و علی را می‌شناخت شروع کرد به خندیدن. خانم پرسید: چرا می‌خندی؟! گفت: او داماد است و ایشان هم عروس. آن خانم با تعجب گفت: وا! داماد بود؟! بعد رو کرد به من گفت: چطوری قبول کردی که زن او شوی؟! خوش به سعادت که اینها برایت ملاک نیست.

*توصیه امام(ره) به حاج علی بعد از عقد

علی به یکی از اقوام که با بیت امام ارتباط داشت گفت: اگر می‌توانی برای ما وقت بگیر تا خطبه عقدمان را امام خمینی بخوانند. اصلا فکر نمی‌کردیم این اتفاق بیفتد تا اینکه اطلاع دادند برای فلان تاریخ برویم خدمت ایشان. من و پدرم و آقای دانش و علی رفتیم. که البته آقای دانش را هم اجازه ندادند بیاید داخل. امام در بالکن نشسته بودند و قبل از ما یک زوج دیگر را عقد کردند. با همان هیبت همیشگی در نگاهمان جلوه کردند. ایشان وکیل من شدند و آقای گلپایگانی وکیل علیرضا شد. بعد از خواندن عقد دستشان را بوسیدیم. امام به همه زوج‌ها توصیه می‌کردند که با هم بسازید. اولین بار بود که امام را می‌دیدم، حالم را نمی‌توانم وصف کنم، اصلا نمی‌شد چشم ایشان را نگاه کرد. یادم می‌آید دفعه اول نتوانستم بله را بگویم چون ابهت امام من را گرفته بود و یک حالت خاصی داشتم، قلبم انگار از دهانم می‌خواست بیاید بیرون و صورتم سرخ شده بود. ناگهان پدرم زد بهم که حواسم بیاید سر جایش و جواب امام را بدهم. فقط کسانی که مهریه‌شان 14 سکه بود ایشان قبول می‌کردند خطبه‌ عقدشان را بخوانند. یک هفته بعد هم مراسم عروسی را گرفتیم. جالب است بدانید روز دفن علی سالگرد ازدواجمان بود.

 

*دو نام مورد نظر امام(ره) برای بچه‌ی شهید موحددانش

اسم دخترمان را هم حضرت امام انتخاب کرده بودند. ماجرایش هم این بود که پدرشوهرم رفت نزد امام و گفت: پسرم را شما عقد کردین، حالا او شهید شده و خانمش هم باردار است. می‌خواهیم اسم بچه‌شان را شما انتخاب کنید، امام گفته بودند: اگر پسر بود بگذارید «عبدالله» و اگر دختر بود نامش «فاطمه» باشد.

*حاج علی بعد از عقد کجا رفت؟

بعد از عقد وقتی از بیت برگشتیم رفتیم منزل خواهر علی، او یک شربت خورد و گفت: باید بروم سپاه کار دارم. من با پدر و شوهر خواهرش آمدیم خاورشهر. دو سه روز بعد رفتیم برای خرید عقد و عروسی. موقع خرید آینه و شمعدان داخل یک مغازه بزرگ که پر بود از این وسایل حاج علی بدون اینکه حواسش باشد پرسید: آقا ببخشید آینه دارید؟ فروشنده هم به شوخی یک آینه شکسته از جیبش درآورد و گفت: بفرمایید این هم آینه. به عنوان حلقه ازدواج یک انگشتر عقیق برداشت و می‌گفت: حلقه طلا نمی‌خرم، مادرش گفت: بردار ولی دستت نکن، گفت: نه بر می دارم و نه دستم می‌کنم. انگشتر الان دست پدرشوهرم است. برای خرید کارت عروسی با هم رفتیم بهارستان.

*پیشنهادی که تعجبم را برانگیخت!

علی به من گفت اگر تو بخواهی مراسم عروسی را در سالن می‌گیریم ولی من دوست دارم در مسجد باشد. از طرفی چون محمدرضا شهید شده بود مادرش به شدت مخالفت می‌کرد و می‌گفت: آرزو دارم برایت مراسم خوبی بگیرم. من ابتدا با تعجب پرسیدم: در مسجد؟!! گفت: مسجد مکان مقدسی است، خیالت راحت باشد وقتی آنجا باشد خانم‌ها خودشان را جمع و جور می‌کنند. هرکسی دوست داشته باشد می‌آید و هرکسی هم دوست نداشت نمی‌آید. برای خانواده‌ام کمی قبولش سنگین بود، برادرم می‌گفت: همه در مسجد ختم می‌گیرند نه عروسی؟! اما به هر حال موافقت کردم و مراسم همانجا برگزار شد. قبلش پدرم به من گفت: خوب فکرهایت را بکن بعدا حرفی نزنی‌ها! گفتم: خیالتان راحت من پذیرفتم.

مادرش می‌گفت اگر تو قبول نکنی علی مراسم را مسجد برگزار نمی‌کند. اما من گفتم: هر کس آرزویی دارد، علی هم آرزویش این است، خانم دانش گفت: جفت‌تان دیوانه هستید، خدا در و تخته را خوب جور کرده. (با خنده)

خلاصه مراسم عروسی ما در قدیمی‌ترین مسجد خیابان ایران برگزار شد. خانواده موحددانش ابتدا در این محله ساکن بودند. موقع عقد لباس سفید عروسی تنم بود اما زمانی که راهی مسجد شدیم آنرا در آوردم و یک پیراهن معمولی صورتی پوشیدم. علیرضا هم لباس سپاه تنش بود.

*آن فرد بعد از خوردن غذای عروسی گفت: خدا رحمتش کند

بسیاری از اقوام به کنایه می‌گفتند: شورش را درآوردند، ما ندیدیم کسی در مسجد عروسی بگیرد. جالب است که یک فقیری فکر کرده بود در مسجد ختم است، آمد داخل و غذایش را که زرشک پلو هم بود خورد و موقع رفتن گفت: خدا رحمتش کند. البته مولودی خوانی هم داشتیم. ماشین هیلمند شیری رنگ یکی از اقوام را هم خیلی ساده گل زدیم.

*بعد از شهادت حاج علی جز مرحوم لطفی خبری از دوستان دیگرش نبود

تعدادی از دوستان حاج علی هم در مراسم ما بودند که من فقط حسین خالقی، مرحوم حسین لطفی، اکبر نوجوان و ابراهیم شفیعی را می‌شناختم آن هم بعد از ازدواج. نزدیکترین دوست علی که ما رفت و آمد خانوادگی داشتیم همین آقای خالقی بود. علی یک ماشین آهوی خاکی داشت که معمولا با آقای خالقی با هم می‌رفتیم مهمانی. مرحوم لطفی هم تا قبل از فوتش با خانواده به ما سر می‌زدند اما خبری از دوستان دیگر علی نبود.

*شهید موحد چگونه از نزدیکترین دوستش تعریف می‌کرد

شهید موحد دانش بسیار اهل شوخی و مزاح بود. البته خیلی از دوستانش تعریف نمی کرد اما قبل از اینکه من با آقای خالقی آشنا شوم می‌گفت: یک دوستی دارم که همه مدل تیر به بدنش اصابت کرده و فقط گلوله تانک نخورده ولی هنوز زنده است.

*زبان تیزی داشت ولی مودب بود

بین اقوام با دایی‌اش آقا فتح‌الله و یکی از عمه‌هایش بیشتر از بقیه رفت و آمد داشت. اگر هم در فامیل کسی بود که بر خلاف عقایدش حرفی می زد شهید موحددانش رفت و آمدش را قطع نمی کرد اما منطقی جواب آنها را می داد و هیچ وقت ندیدم کم بیاورد. در هر شرایطی سعی می کرد به کسی توهین نشود و با خنده حرف می زد، همین خصوصیتش بقیه را جذب می‌کرد. زبان تیزی داشت ولی مودب بود، فاطمه دخترمان این خصوصیت حاج علی را به ارث برده است.

*اگر این اتفاق می‌افتاد صورتش سرخ می‌شد و می‌گفت: اینجا دیگر جای ماندن نیست

همانطور که گفتم اگر کسی مخالف عقیده اش حرفی می‌زد مودبانه جواب می‌داد اما خط قرمزش توهین به امام خمینی بود. در این صورت آنقدر عصبانی می‌شد که صورتش سرخ می‌شد، سریع از جایش بر می‌خواست و می‌گفت: دیگر نمی‌شود اینجا ماند و مجلس را ترک می‌کرد.

*تمدید مرخصی در رستوران!!

چند دفعه ای که با علیرضا بیرون رفته بودم متوجه شدم اخلاقش با خانه خیلی متفاوت است. وقتی از جبهه می‌آمد و من در خانه را باز می‌کردم خنده روی لبش داشت در حالی که خیلی خسته بود، می‌گفت: وقتی من می‌آیم تمام مشکلات و غصه‌هایم را پشت در می‌گذارم و وارد خانه می‌شوم. در بین دوستانش هیچ کس فکر نمی‌کرد او چنین خصوصیات اخلاقی‌ای داشته باشد. می‌گفت: من زمانی که نیستم، نیستم ولی وقتی هستم وظیفه‌ام این است که تو را بیرون ببرم و در خدمت شما باشم. یکبار که با هم شام به رستوران رفته بودیم ناگهان یک آقایی آمد پیش علی و شروع کرد به صحبت کردن. شهید موحددانش به من گفت: شما اینجا بایست تا بیایم و خودش به همراه آن آقا رفتن بیرون. وقتی برگشت دیدم به هم ریخته شد، پرسیدم: چه شده؟ گفت: آن آقا خواسته‌ای داشت و من هم جوابش را دادم. خیلی پا پیچش نشدم برای اینکه موضوع را بفهمم اما بعد از چند دقیقه خودش گفت: در جبهه رفتارم با خانه زمین تا آسمان فرق می‌کند. این آقا در منطقه از من مرخصی گرفته حالا می‌گوید مرخصی مرا تمدید کن در حالی که الان جانشین من فرد دیگری است و او باید از ایشان اجازه بگیرد.

*می‌گفتم: تو را به خدا بدون ماشین بیا

علی طوری رفتار می‌کرد که جای خالی محمدرضا را برای پدر و مادرش پر کند. هر چند ما خیلی او را نمی‌دیدیم. وقتی از جبهه می‌آمد خانه ما تا ساعت 2 نصف شب از جمعیت پر و خالی می‌شد. همسایه‌ها تا ماشینش را جلوی در می‌دیدند می‌فهمیدند علیرضا از جبهه آمده و می آمدند دیدنش. گاهی می‌گفتم: تو را به خدا بدون ماشین بیا.

*خودم می‌توانم از پس کارهایم بربیایم

علی رغم اینکه با یک دست انجام بعضی از کارها برایش دشوار بود اما اجازه نمی داد کسی کمکش کند. دکمه یا کمربند بستن برایش مشکل بود، جوراب را به سختی پا می‌کرد ولی حتی به من اجازه نمی‌داد جلو بروم. نان را به زور تکه می‌کرد بخورد. یکبار قبل از اینکه بیاید سر سفره نان را برایش تکه تکه کردم اما وقتی فهمید آنها را نمی‌خورد، بعد گفت: فکر کردی من نمی‌فهمم؟ خودم می‌توانم از پس کارهایم بربیایم.

*به هر ترتیب بود سعی می‌کرد نبودنش را جبران کند

موقعی که می‌رفتیم خرید، خیلی نظر می‌داد که مثلا این به تو می‌آید، این نمی‌آید. یکدفعه می‌برد برایم کفش می‌خرید. یکدفعه سرزده بیرون ناهار می‌خوردیم و به هر ترتیب بود سعی می‌کرد نبودنش را جبران کند.

*باید برای چنین روزی آماده باشی

وقتی با هم بودیم زیاد از شهادت و اینکه ممکن است روزی شهید شود صحبت می‌کرد. اعتراض می‌کردم که لااقل وقتی هستی از این حرف‌ها نزن! اما می‌گفت: باید برای چنین روزی آماده باشی.

ادامه دارد...

گفتگو: محمدعلی صمدی-زهرا بختیاری

انتهای پیام/

نظرات بینندگان