کارت دعوت عروسی معاونت اطلاعات عملیات لشکر 25 کربلا
زیر چشمی نگاهی انداخت و گفت: چیزی گفتی دختر عمو؟
همان لحظه دلم برایش تنگ شد، همان لحظه به دلم گفتم: با من مدارا کن...
بله را که گفتم، رفت و با یک بسته کارت عروسی برگشت،
گفت: دختر عمو دوست داری کارت عروسی، کارت دعوت مهمان های ما چه شکلی باشد؟
گفتم:
معلوم است دیگر، مهمان های ما یا شهدای آینده هستند، یا الان خانواده
هاشون یک شهید داده اند، یا جانبازند، تازه مگر شوهر من مسافر بهشت نیست،
کارت عروسی ما هم باید در حد خودمان باشد.
مگه میشه خدا را دعوت کرد، کارت دعوت خدا، خدایی نباشد.
خندید و کارتی که چاپ کرده بود، نشانم داد. (تصویر کارت در ضمیمه مطلب)
عروسی کردیم، هفت روزه عروس بودم که ابوالقاسم رفت جبهه، دیگه ماندگار شد، هر چند وقتی یک مرخصی می آمد و چند روزی بود و می رفت.
سه سال با هم زندگی کردیم، زندگی ما در برهه شلیک گلوله و خمپاره و اطلاعیه های جنگ بود.
هر عملیات که می شد، دلم فرو می ر یخت، هی به دلم تشر می زدم، با من مدارا کن. مدارا کن...
یک روز که دلم خیلی دلتنگ ابوالقاسم شده بود، خبر دادند؛ مسافر بهشت، پر کشید و رفت.
ابوالقاسم شهید شد و تمام سال هایی که با هم بودیم، فقط سه سال بود.
گاهی یک روز، خاطره ای برای آدم می سازد که یک تاریخ را به دوش می کشد.
چه رسد به سه سال.
ما سه سال زندگی کردیم، ابوالقاسم شهید شد...
حالا در تمام این سال ها، دارم با خاطرات آن روزها زندگی می کنم.
* بمیرم برایت ای دلم با من مدارا کن...