دعایی که یک بعثی را متحول کرد
در ادامه این خاطره میخوانیم: یکبار که بچههای آسایشگاه 12 داشتند دعای کمیل میخواندند، «سائر» که از یکی نگهبانهای خشن و تندخوی عراقی بود، پشت پنجره میآید و تا بچهها به خود میآیند، میفهمد که قضیه چه بوده است.
خاطرات دفاع مقدس از دوران اسارت
بچهها میخواستند حاشا کنند، اما او اصرار میکند که کارتان را ادامه بدهید، میخواهم ببینم دعا خواندن شما چگونه است. پس از آنکه قول میدهد به فرمانده اردوگاه چیزی نگوید، یکی از بچهها شروع میکند به خواندن دعای کمیل.
لحظههای اول با نگاه تمسخر، بچهها را زیر نظر گرفته بوده، اما وقتی مدتی میگذرد، او هم نمنمک دلش نرم شده، کمکم همراه با بچهها اشکاش سرازیر میشود. وقتی دعا تمام شده بود، از بچهها سئوال میکند، دیگر چه روزهایی دعا میخوانید؟
بچهها به این گمان که حتماً دارد فیلم بازی میکند و میخواهد افراد و برنامهها را شناسایی کند، چیزی به او نمیگویند؛ اما خودش شب جمعه بعد میآید پشت پنجره و به بچهها میگوید همان دعایی را که شب جمعه قبل خواندید، امشب هم میخوانید؟
آن دعا چنان در روحیه او تأثیر گذاشته بود که حتی سعی میکرد ظاهر خود را نیز حفظ کند و معمولاً تهریشی نیز میگذاشت و وقتی خوب با بچهها انس گرفته بود، میآمد پشت پنجره میایستاد، هم دعا را گوش میکرد و هم به این بهانه که دارد نگهبانی میدهد، نمیگذاشت که سربازهای دیگر مزاحم بچهها شوند.
این سائر که دعای کمیل او را زیر و رو کرده بود، کسی بود که با کمال افتخار به ما میگفت: شغل پدر و مادر من در بغداد رقاصی است.
پایان پیام/