وقتی سروان قوی هیکل قصد کشتن ما را کرد
به گزارش شیرازه به نقل از فارس، بامداد روز 10 اردیبهشت سال 61 فرا رسید، درحالی که اهداف عملیات بیتالمقدس توسط فرماندهان برای نیروها توجیه شده بود و نیروهای رزمنده توسط پلی که بر روی رودخانه کارون نصب کرده بودند به آن طرف رودخانه انتقال یافته بودند، همگی در انتظار حرکت برای تهاجم به دشمن لحظه شماری میکردند.
تجهیزات کاملاً آماده بود. صدای سوز و ناله برادران که مشغول خواندن دعا بودند فضا را عطرآگین میکردند. اوضاع از نزدیک شدن موعد مقرر حکایت میکرد تا اینکه لحظه مورد انتظار فرارسید. برادران شروع به سوار شدن به پیامپی کردند. با توجه به کمبود پیامپی درون و برون آن پر شده بود.
ساعتی پیش از درگیری دیگر برادران با دشمن نگذشته بود که ما هر لحظه به دشمن نزدیکتر میشدیم. هدف ما خرمشهر ـ اهواز بود. همچنان پیش میرفتیم و خود را به خدا سپرده بودیم. پس از مدتی پیامپیها حرکت کردند. هوا کمکم روشن میشد. ما هم برای اینکه نمازمان قضا نشود از توقف پیامپی استفاده کرده پایین آمدیم و بدون آنکه قبله را بدانیم نماز را شروع کردیم و پیامپی حرکت کرد و ما از ترس اینکه جا نمانیم، بقیه نماز را در حال حرکت خواندیم.
نزدیکیهای جاده که رسیدیم پیاده شدیم. درحالی که هوا روشن شده بود، از اطراف به سوی ما آتش میشد. طولی نکشید که همگی قسمت وسیعی از دشت را پوشانده به سوی جاده یاد شده به راه افتادیم.
چندی نگذشت که فاصلهمان با نیروهای خودی که پشت سرمان بودند زیاد شد، به طوری که داشتیم آنها را گم میکردیم. فکر میکردیم پیامپی میداند چه کار میکند. به هر حال دیری نگذشت که پیامپی ایستاد.
در نزدیکی سنگرهای دشمن پیاده شدیم، خدمه پیامپی گفت اینها سنگرهای دشمن هستند و آنهایی که در حال رفت و آمد هستند عراقی هستند و شما هر کاری میتوانید انجام دهید.
چند نفری به سنگرهایی که میدیدیم نزدیک شدیم، غافل از اینکه داریم در محاصره دشمن میافتیم. ابتدا به گودالهایی رسیدیم. با پرتاب نارنجک درون بعضی از آنها به جلو رفتیم تا به سنگرهای اصلی رسیدیم. چندتایی از آنها خالی بود، در بعضی از آنها کلمنهای آب یخ وجود داشت، در بعضی سفرههایی برای صبحانه پهن شده بود.
هنوز چند قدم جلوتر نرفته بودیم که ناگهان یک عراقی در حال گفتن «دخیل خمینی انا مسلم» خود را اسیر کرد. به دنبالش چندتایی دیگر در آن اطراف اسیر ما شدند و ما هم که 5 یا 6 نفر بودیم ناگهان در کنار خود 5 یا 6 اسیر عراقی مشاهده کردیم.
به پشت سرمان که برگشتیم دیدیم که حتی از پیامپیای که ما را تا آن نزدیکیها آورده بود خبری نیست. تصمیم گرفتیم هرچه زودتر خود و اسرا را به عقب برسانیم، اما مگر میشد مسافتی را که با پیامپی آمده بودیم و دقیقاً برایمان مشخص نبود به سرعت برگردیم؟
هنوز چند قدمی جلوتر نرفته بودیم که دیدیم از طرف مقابلمان چندین تانک به سویمان میآید. ما نیز که تانکها برایمان نامشخص بود به جلو حرکت کردیم. نزدیک ماشین نفربر که رسیدیم تانکها به ما نزدیک شدند که ناگهان صدای خدمههای تانک جلویی که با لهجه عربی حرف میزدند توجهمان را جلب کرد و به عراقی بودن تانکها پی بردیم.
از ما خواستند خودمان را معرفی کنیم، ما چون عربی بلد نبودیم خود را ایرانی معرفی کردیم، در حالی که تانک جلویی با تیربارش ما را هدف قرار داده بود.
وقتی گفتیم که سربازیم؛ چفیهای را که داشتیم از گردنمان کشید و دستهای سه نفریمان را از پشت بسته و ما را روی تانک برد. من در حالی که نارنجکها را با تجهیزاتم بدون اسلحه همراه داشتم، درصدد استفاده از نارنجکها که چهار عدد بود برآمدم.
بعد از مسافتی تانکها متوقف شدند و سه خدمه تانک آمدند پهلوی ما سه نفر نشستند. ابتدا تجهیزات و نارنجکهایی را که همراه داشتیم باز کردند و آنچه را که در جیبمان بود شامل وصیتنامه، برگ شناسایی و مقداری پول برداشتند و با پرسیدن سؤالاتی از قبیل اینکه چطور اینجا آمدهاید و نیروهایتان چقدر و کجا هستند؟ ما را مشغول کردند.
دوباره دستهایمان بسته شد. در این حال جیپی در کنار تانک ترمز کرد و دو نفر از آنها پیاده شدند که احتمالاً یکیشان سروان بود و فرماندهی تانکها را برعهده داشت. آن دو به سوی ما آمدند و آن سروان که حالتی با کبر و نخوت و هیکلی درشت داشت بدون اعتنا به خدمههای تانک، با کلت قصد کشتن ما را کرد، اما پس از مدتی خود به خود منصرف شد و برگشت.
با حالی که داشتیم دقیقاً متوجه خدا بودیم و به چیزی جز ادای وظیفه و تکلیف نمیاندیشیدیم. همانطور که جلو میآمدیم خاکریزی نمایان میشد، فکر میکردیم خاکریز دشمن است که ناگهان با شلیک چند گلوله به سوی تانکها متوجه شدیم خاکریز نیروی خودمان است.
خاکریز دشمن هم شروع به شلیک گلولههای توپ و تیربار کردند و دشمن آماده پاتک به سمت آن خاکریز شد. درگیری سختی شروع شد. پس از لحظاتی سر تیربارچی عراقی که روی تانک دیگری طرف راست ما قرار داشت از گردن جدا شد و پیکر بیسر او در حالی که در آتش میسوخت در آنجا جا ماند.
ما نیز از فرصت استفاده کرده و به سوی خاکریز شروع به دویدن کردیم و درحالی که انتظار همه چیز جز نیروهای خودی را داشتیم در زیر آتش نیروهای خودی و دشمن خود را به خاکریز که همان خرمشهر ـ اهواز بود رساندیم و به برادران خود که مشغول پدافند و درگیری در سمت راست جاده بودند رسیدیم.
انتهای پیام/