سراب آزادی پشت دیوارهای بلند دشمن
به گزارش شیرازه، سایت جامع آزادگان نوشت: اردوگاه رمادیه یک، که در روزهای نخست جنگ برپا شده بود افزون بر هزار اسیر را در خود جای می داد. تا مدتی هر روز بر این تعداد افزوده می شد.
همین که درها را بر اسرا قفل می کردند و اسیر واقعیت ها را می پذیرفت یعنی قبول می کرد اسیر شده است، رویاهایی که در زمان کوتاه انتقال از جبهه به اردوگاه هر لحظه او را مشغول خود می ساخت از بین می رفتند. این رویاها افکاریست که انسان ها وقتی چیزی را از دست می دهند خود را با آن ها مشغول می کنند. مثلاً اسیر فکر می کند ممکن است ماشین اشتباه برود و آزاد شود. ممکن است در بین راه بالگردی از ایران فرود بیاید و او و دیگران را نجات دهد. وقتی از جبهه دورتر می شود فکر می کند شاید امشب صلح شود و آن ها را به اردوگاه نبرد و سریعاً آزاد کنند.
اما وقتی به اردوگاه می رسد و صدای کریه بسته شدن قفل ها را می شنود این رویاها یکی پس از دیگری فرو می ریزند و اسیر باور می کند که سرابی بیش نبوده است. البته این رویاها به طور کامل از بین نمی رفت بلکه به شکل های منطقی تری اذهان را به خود مشغول می کرد.
بعد از بسته شدن درها، زندانی ابتدا دچار یک نوع استرس شدید می گردد که در یک افسردگی مقطعی تجلی پیدا می کند. رویاها متلاشی شده، از آینده خبری ندارد از وابستگی ها و تعلقات خویش بریده و همچون غریب در راه مانده ای لحظه ای اطراف خود را نظاره می کند. دیگر خود را غرق در دریایی از ناامیدی ها و تاریکی ها می بیند، اطرافیان خویش را ابتدا همچون سایه های متحرکی می بیند، دلش می خواهد آن ها را به شکل اجسام و یا سنگ و یا هر چیز موهومی تصور کند. در وجودش غوغایی برپاست. دوست دارد فریاد بکشد اما انگار حنجره اش را بسته اند. بغض راه تنفس اش را می بندد. میل به گریه دارد اما شرم و خجالت مانع اش می شود.
لحظه ای گمان می کند هیچ کس به فکر او نیست. لحظه ای دیگر تصور می کند همه او را زیر نظر دارند. سراسیمه می شود، می نشیند، می ایستد و در نهایت، آرام به گوشه ای می خزد. اگر پتویی باشد در زیر آن خود را به خواب می زند. اما خواب نیست. در خلسه ای خواب مانند است. غرق در فکر، کم کم به خواب می رود. در خواب خود را رها و سبکبال حس می کند. اسارت را در کابوس می پندارد و بر آن ریشخند می زند که ناگاه بیدار می شود. حال با صدای کریه زندانبان یا ندای همراهان، فرقی ندارد. به یکباره کاخ ها فرو می ریزد و او دوباره ویرانه نشین می شود... .
این افسردگی زمانی ادامه دارد. به نسبت شخصیت افراد اسیر با عبور از این مقطع کم کم اطرافیان خود را سایه نمی پندارد. در دلش نیازی احساس می کند. نیاز به اجتماع، به دیگران و بالاخره به همدردی که با او سخن از دل بگوید. آنان که ظرفیت وجودی بیشتری دارند زودتر از این مرحله نجات می یابند و ضعیفان مدت ها در آن دست و پا می زنند. زندانی رها از بحران، به دنبال همدرد ابتدا به آشنایان احتمالی خود روی می آورد. علایق مختلف موجب این نزدیکی می شود. آشنایی قبل از اسارت، همرزمی در جبهه یا هر جایی دیگر، همزبان بودن، همسن بودن و بالاخره همدرد بودن.
... روزی دو اسیر را دیدم که با هم دوست شده و غالباً با یکدیگر بودند. یکی اهل آذربایجان بود و دیگری اهل تهران، نقطه ی مشترک آنان بسیار جالب بود، هر دو از ناحیه پا مجروح بودند و می لنگیدند. وقتی به صحبت هایشان توجه کردم از این مسأله حرف می زدند که اگر اسرای معلول را زودتر مبادله کنند ممکن است با هم به ایران برگردند!
... عبور از این مرحله به این معناست، اسیر مسأله ی اسارت را قبول می کند. اسارت را باور داشته است و با این باور جدید اسیر کنجکاوتر می شود. به نزد دیگران می رود و از شهر و دیار و از چگونگی اسارت، درجه و... سئوال می کند. کم کم بازگو کردن خاطرات شروع می شود. احساس عجیبی عده ای را به طنز و شوخی می کشاند. غروب دوباره جمع ها متفرق می شود، هر کس در خودش فرو می رود و این فکر در همه مشترک است. فکر به آینده و فکر به خانه و کاشانه.
به راستی در غروب، دل هر زندانی و هر در بندی می گیرد و بالاخره خواب است که دوباره آنان را به رویاهای تلخ و شیرین پیوند می زند... ایام نخستینِ اسارت این چنین سپری می شود. انسان ناخودآگاه سعی می کند خود را با جامعه ی جدید و شرایط تازه تطبیق دهد و کم کم احساسات نیز تغییر می یابد.
گاه نفرت از دشمن تبدیل به نوعی ترس می شود. ترسی که یا برای حفظ جان است یا ناشی از نوی ناامیدی پنهان. در این تغییر احساسات، نشانه های قابل تأملی دیده می شود. پوشیدن لباس وصله دار و پاره، دیگ عجیب نیست. لخت شدن های اجباری آن هم به صورت جمعی دیگر شرم آور نیست. کسانی شاید در منزل خود هرگز جارو نکشیده اند، لباس نشسته اند، ظرف های زباله را خالی نکرده اند اما اینجا بدون هیچ ناراحتی این اعمال را انجام می دهند. همه ی این اجبارها کم کم باعث روحی خشونت طلب و وجودی مملو از تنفر می شود.
راوی: آزاده عبدالله کریمی