به یاد فرمانده شهید تیپ مصباحالهدی
مداحی که آرزو داشت جسدش بیسر باشد +تصاویر
خدایا! برای من سخت است که ابی عبدالله با تن بی سر به شهادت برسد و من سر در بدن داشته باشم.صبح همان روز شهادتش نیز در جمع یارانش اعلام می کند: دوستان دیشب خواب دیده ام امروز بدون سر به شهادت می رسم.
به گزارش شیرازه به نقل از مشرق، شهید جلال کاوند در سال 1332 در روز تولد علی(ع) در شهرستان بروجرد به
دنیا میآید. پدر جلال کارگر است گاهی رعیتی میکند و گاهی باربری. بارها
را روی شانهاش به این طرف و آن طرف میبرد. جلال و چهار برادر و یک خواهرش
در یک اتاق کوچک زندگی میکنند. او کلاس ششم را که تمام میکند به اهواز و
بعد از آن تهران میآید و برای امرار معاش خود و کمک به خانواده کار
میکند. او در خیاطی چیرهدست میشود. در کارگاه خیاطی که جلال کار میکند
فرد دیگری نیز هست. او کسی نیست جز محمد بروجردی. به دلیل همشهریبودن و
داشتن دغدغههای دینی جلال بسیار متأثر از محمد بروجردی میشود و از همین
دوران یعنی حدود سال 1351 فعالیتها و مبارزات خود را علیه رژیم شاهنشاهی
شروع میکند.
شاید با پیشنهاد محمد بروجردی جلال که استاد کار خیاطی شده می رود در خیاط خانه دربار. از همان زمان راهش به دربار باز می شود. و جلال برای خودش مبارزه می کند با جمع اوری اطلاعات دربار و در اختیار دادن آنها به محمد بروجردی و دیگر دوستان مبارزش.
طولی نمی کشد که ارتباط جلال با مبارزان انقلابی لو می رود و جلال مجبور به فرار از تهران می شود. جلال دلش آرام نمی گیرد با هر کسی که گرم می گیرد چند دقیقه ای طول نمی کشد که وارد بحث سیاسی می شود. پدر و مادرها دادشان دیگر از دست جلال در آمده نمی گذارند بچه هایشان با او حرف بزنند. معتقدند جلال کله اش بوی قرمه سبزی می دهد می ترسند بچه هایشان را نیز هوایی کند. اما جلال از هر فرصتی استفاده می کند و روزهایی که از دست تعقیب و گریزها به بروجرد فرار کرده با جوانترهای فامیل شبها قرار می گذارد و برایشان از انقلاب و امام میگوید.
جلال از هر فرصتی استفاده می کند تا به قول خودش پیام انقلاب را به مردم برساند یک روز به همسرش که در مراسم روضه خوانی زنانه ای که در محله شان بود شرکت می کرد گفت: برو با خانمهای جلسه صحبت کن تا یک جلسه هم که شده بگذارند بیایم برایشان روضه بخوانم.بالاخره خانمها راضی می شوند و جلال به مراسم روضه خوانی می رود. خدا رحمت کند همسر جلال را می گفت:" در مراسم روضه خوانی نشسته بودم که یکباره دیدم آقایی با عبایی روی دوش و عینک دودی وارد جلسه شد و در جایگاه روضه خوان نشست باورم نمی شد که جلال باشد عینک دودی خیلی خوش تیپش کرده بود".
روضه را که شروع کرد چند دقیقه نگذشته بود که از صحرای کربلا و مظلومیت حسین بن علی و ظلمی که شمر و یزید به آل الله کردند آمد به کربلای ایران و حسین و یزید زمان و همان جلسه شد جلسه آخری که جلال و همسرش در آن شرکت کردند....
انقلاب که می شود دغدغه جلال کم که نمی شود هچ، زیادتر هم می شود حضور جریانهای منحرف مارکسیتی و التقاطی باب جدید مبارزه دیگری برای او باز می کند: دفاع ایدئولوژیک از مبانی اسلام انقلابی.
جلال با اینکه شش کلاس بیشتر مدرسه نرفته اما آنقدر مطالعه کرده که در در جمع دانشجویانی که حتی در خارج از کشور درس خواندهاند از لحاظ علمی میدرخشد و همه آنها را متأثر از سطح تحلیل و عمق دید خود میکند.
برادر کوچکتر جلال، جمال است. او از همان روزهای اول انقلاب وارد سپاه میشود. گاهی با چمران محاصره پاوه را میشکند گاهی با اشرار مسلح منطقه دالاهو و ریژاب میجنگد و گاهی راهی کرند غرب و بیستون میشود و سپاه آن شهرها را شکل میدهد.
ضدانقلاب مسلح آرامش را از مردم کرند غرب و سرپلذهاب گرفتهاند اهالی روستاهای اطراف را میدزدند و با یک گونی ییاز معاوضه میکنند و به عراقیها میفروشند. جمال شب هنگام به تنهایی به خانه "سید خان" سرکرده آنها میرود و او را در حالی که دهها مرد جنگی محافظش بودند به هلاکت میرساند. از این به بعد برای سر جمال جایزه میگذارند.
جمال فرماندهان سپاه استان کرمانشاه را جمع می کند معتقد است که اگر کوتاهی کنند و با این اشرار برخورد نشود مردم از انقلاب نا امید میشوند.
جمال از کرمانشاه بر می گردد به کرند غرب. متوجه می شود دوستانش در مناطق اطراف با ضد انقلاب درگیر شده اند. با همان ماشین آهوی سبز رنگی که داشت راهی منطقه درگیری می شود.
جمال به اسارت در می آید. روزها و شبها شکنجه میشود. بدنش را تکه تکه می کنند و در چاهی می اندازند.پنج ماهی طول می کشد که بدن کوچک شده و ارباً اربای جمال کشف می شود
سخنرانی شهید جلال کاوند در مراسم برادرش
بعد از شهادت جمال، انگار باب جدیدی برای جلال باز میشود او به سپاه میرود و عضو سپاه میشود. به همراهی شهید رضا ارجمندی، اطلاعات سپاه شهرستان بروجرد را تأسیس میکند. در دورانی که منافقین بیشترین فعالیتها را دارند جلال با اشراف اطلاعاتی عمیقی که دارد سریعاً اوضاع بروجرد را آرام میکند.
مجید کوچکترین برادر جلال میگوید: "در روزهایی که گروهکهای منافقین فعالیتهای گسترده مسلحانه داشتند داداش جلال بسیاری از ساعتهایش را در زندان به بحث با آنها میپرداخت و من هم با ایشان گاهی همراه بودم. یادم هست روزی یکی از افرادی که به جرم فعالیتهای ضد انقلاب دستگیر شده بود وقتی داداش جلال را دید بدون هیچ مقدمهای برخاست و آب دهان به صورت ایشان ریخت. تحمل این صحنه را نداشتم که برادر بزرگترم اینگونه مورد اهانت قرار گیرد. میخواستم کاری کنم اما داداش جلال نگذاشت. دستش را روی محاسنش کشید و بعد به آرامی دست او را گرفت و نشاند روی زمین. من را از اتاق بیرون کرد چند دقیقهای بعد داداش جلال از اتاق بیرون آمد داخل اتاق که شدم دیدم آن مردی که با تمام وجودم از او متنفر بودم زانوهایش را بغل کرده و زار زار گریه میکند و دائم میگوید خدایا مرا ببخش. بعدها داداش جلال دلیل گریه آن مرد هتاک را برایم گفت. میگفت او دنبال حق بود اما حق را اشتباهی فهمیده بود و من برای او حق را توضیح دادم."
البته همین رفتارهای او باعث میشود که عده ای کوتهبین به جلال برچسبهای مختلفی بزنند و او را بهگونهای آدم سازشکار و هوادار جریانهای انحرافی بدانند.
جلال در عملیات بیتالمقدس در منطقه فکه چشمش مورد اصابت ترکش قرار میگیرد، بعداز بهبود و بعد از گذشت مدت کمی دوباره به دوست دوران انقلاب خود یعنی محمد بروجردی میپیوندد. با تشکیل قرارگاه حمزه در جبهههای شمال غرب توسط محمد بروجردی، او راهی آن مناطق میشود. در ابتدا مدیریت داخلی قرارگاه حمزه را به عهده میگیرد و بعد از چند ماه، فرمانده یگان حفاظت قرارگاه میشود. به دلیل شرایط خاص جبهههای شمال غرب و عدم امنیت کافی در شهرها و مناطق مرزی و همچنین به دلیل فعالیت زیاد دشمنان داخلی، جلال طرح تشکیل تیپ مستقلی را به منظور حفاظت از مناطق جنگی و همچنین مناطق شهری و روستایی شمال غرب کشور میدهد. همزمان با تشکیل این تیپ و شروع فرماندهی او بر این تیپ، جلال روزهای آخر ماندن خود را در این دنیا میگذراند و در تاریخ دوم خرداد سال 1365 به شهادت نائل میشود.
قلب جلال مالامال از عشق حسین(ع) است. او در هیئتهای عزاداری رزمندگان قرارگاه حمزه مداحی میکند. و میداندار مراسمات سینهزنی است. هنوز بچههای قرارگاه حمزه از یادشان نرفته که میان سینهزنی، جلال دستش را بالا میگرفت و سنگین میخواند:
روز عاشورای یکی از سالهایی که جلال در قرارگاه حمزه مستقر است، جلال به رسم دیار خود یعنی بروجرد مقدار زیادی خاک جمع میکند، آن را الک و معطر کرده و تبدیل به گلی میکند که به نشانه عزاداری در روز عاشورا مردم دیارش به سر رو روی خود میزنند. دیگ پر از گل را وسط هیئت سپاه ارومیه میبرد و همه را گلمالی میکند. برای مردم ارومیه این کار خیلی عجیب بود ولی از سالهای بعد، همین کار جلال پایهگذار رسم جدیدی میشود و هر سال همین کار تکرار میشود.
فرزند شهید کاوند درباره عشق پدرش به حسین(ع) در وبلاگ شخصیاش به نام "کبوتر حرم" نوشته: "بابا همیشه وقتی روضه امام حسین را می خواند تمام صورتش خیس از اشک می شد. جای من هم همیشه روبروی او بود. دوزانو جلویش مینشستم و نگاهش میکردم و با تمام وجودم نگرانش میشدم. با گریههای او گریه میکردم. انگار میفهمیدم چه میگوید. دستم را میبردم روی صورتش و اشکهایش را پاک میکردم و التماس میکردم، بابا بس است، این قدر گریه نکن."
نکته دیگری که او را از دیگران متمایز میکرد این بود که جلال خودش نحوه شهادتش را انتخاب کرده بود. همرزمان و فامیل و آشنایان جلال این جمله را از او آنقدر شنیدهاند که همه میدانند، جلال آرزویش مانند ابیعبدالله(ع) بیسر به شهادت رسیدن بود.
همسر شهید که چند سال پیش به رحمت خدا رفت میگفت: "خواب دیدم جلال را در حالیکه عبایی بر دوش دارد و عمامهاش را در دست گرفته. صبح که شد خوابم را برایش تعریف کردم. گفت: میدانی تعبیرش چیست، تعبیرش این است که بیسر به شهادت میرسم."
در همان مراسم عزاداری هیئت قرارگاه حمزه نیز دوستان این جمله به تواتر از او شنیدند که خدایا برای من سخت است که ابیعبدالله، با تن بیسر به شهادت برسد و من سر در بدن داشته باشم. صبح همان روز شهادتش نیز در جمع فرماندهان قرارگاه حمزه اعلام میکند: دوستان دیشب خواب دیدهام امروز بدون سر به شهادت میرسم.
همسر شهید جلال کاوند دست همسرش را در دست گرفته
بالاخره
شهید جلال کاوند فرمانده تیپ مستقل 145 مصباح الهدی در دوم خرداد سال 1365
در منطقه حاج عمران به آرزوی دیرینه خود رسید و با تنی بیسر به شهادت
نائل شد.
قسمتی از وصیتنامه شهید جلال کاوند:
زندگی چیزی گم کرده بودم که همیشه مرا رنج میداد و من همیشه با این افکار مبارزه میکردم، زندگیام را سراپا بار رنج و سختی سپری کردم و در نگرانی و اضطراب به سر میبردم.
من در زندگی مبارزه زیادی با طاغوت داشتم، زندگی من خلاصه شد بود در مبارزه همیشه در جنگ و گریز بودم، هدف من اسلام بود. اسلام طلوع کرد و من خورشید اسلام را دیدم او کسی نبود جز خمینی عزیز، به دنبال او راه افتادم و خودم و برادرانم را وقف راه او کردم.
جمال عزیزم که در ابتدا من معلم او بودم و او شاگرد من بود در آخر استاد من شد و با شهادتش راهی را نشان من داد که شهدا و اولیاء خدا طی کرده بودند. حالا تنها آرزوی من شهادت در راه خداست و مطمئن هستم که به این فیض عظیم خواهم رسید.
یادگاران شهید جلال کاوند، دیروز در مراسم یادبود پدر، امروز با نوههای شهید، بر مزار پدر
شهید جلال کاوند در کارگاه خیاطی
همان
روزهایی که خیلی از جوانانی که تهران میآمدند اول از همه سراغ مراکز عیش و
نوش میرفتند جلال در اولین قدم میرود سراغ جمع کردن فامیلهایی که در
تهران دارد. زیاد میشوند شاید حدود 40 یا 50 نفر. با همین تعداد جلسه قرآن
و ذکر اهل بیت علیهمالسلام را تشکیل میدهد. همین هیئت، محل اولیه
مبارزات جلال علیه رژیم شاهنشاهی میشود.شاید با پیشنهاد محمد بروجردی جلال که استاد کار خیاطی شده می رود در خیاط خانه دربار. از همان زمان راهش به دربار باز می شود. و جلال برای خودش مبارزه می کند با جمع اوری اطلاعات دربار و در اختیار دادن آنها به محمد بروجردی و دیگر دوستان مبارزش.
طولی نمی کشد که ارتباط جلال با مبارزان انقلابی لو می رود و جلال مجبور به فرار از تهران می شود. جلال دلش آرام نمی گیرد با هر کسی که گرم می گیرد چند دقیقه ای طول نمی کشد که وارد بحث سیاسی می شود. پدر و مادرها دادشان دیگر از دست جلال در آمده نمی گذارند بچه هایشان با او حرف بزنند. معتقدند جلال کله اش بوی قرمه سبزی می دهد می ترسند بچه هایشان را نیز هوایی کند. اما جلال از هر فرصتی استفاده می کند و روزهایی که از دست تعقیب و گریزها به بروجرد فرار کرده با جوانترهای فامیل شبها قرار می گذارد و برایشان از انقلاب و امام میگوید.
جلال و دو برادرش در صف اول تظاهرات بر علیه رژیم شاهنشاهی
( جلال نفر کوتاهقد در وسط صف است و جمال و امیر دو برادر جلال نفرات دوم و سوم از سمت راست)
حاج
عبدالمحمد یکی از همان جوانانی است که از ترس پدر و مادرش شبها به پشت
بام خانه میآمد و با جلال که همسایه آنها بود صحبت میکرد. میگوید: "جلال
سرش پر از سودای امام بود نمیدانم از کجا اعلامیههای امام را میآرود و
به من میداد تا آنها را پخش کنم".( جلال نفر کوتاهقد در وسط صف است و جمال و امیر دو برادر جلال نفرات دوم و سوم از سمت راست)
جلال از هر فرصتی استفاده می کند تا به قول خودش پیام انقلاب را به مردم برساند یک روز به همسرش که در مراسم روضه خوانی زنانه ای که در محله شان بود شرکت می کرد گفت: برو با خانمهای جلسه صحبت کن تا یک جلسه هم که شده بگذارند بیایم برایشان روضه بخوانم.بالاخره خانمها راضی می شوند و جلال به مراسم روضه خوانی می رود. خدا رحمت کند همسر جلال را می گفت:" در مراسم روضه خوانی نشسته بودم که یکباره دیدم آقایی با عبایی روی دوش و عینک دودی وارد جلسه شد و در جایگاه روضه خوان نشست باورم نمی شد که جلال باشد عینک دودی خیلی خوش تیپش کرده بود".
روضه را که شروع کرد چند دقیقه نگذشته بود که از صحرای کربلا و مظلومیت حسین بن علی و ظلمی که شمر و یزید به آل الله کردند آمد به کربلای ایران و حسین و یزید زمان و همان جلسه شد جلسه آخری که جلال و همسرش در آن شرکت کردند....
انقلاب که می شود دغدغه جلال کم که نمی شود هچ، زیادتر هم می شود حضور جریانهای منحرف مارکسیتی و التقاطی باب جدید مبارزه دیگری برای او باز می کند: دفاع ایدئولوژیک از مبانی اسلام انقلابی.
شهید جلال کاوند
شهید جمال کاوند
سعید
اوحدی از دانشجویانی که در یکی از دانشگاههای آمریکا تحصیل میکرده و به
عشق انقلاب برای مبارزه به ایران برمیگردد میگوید: "اوایل سال 58 بود که
جلال را برای اولین بار در مسجد سید بروجرد دیدم. خیلی زود با هم دوست
شدیم دغدغههایمان شبیه به هم بود، هر دو از خطر جریانهای مارکسیست نگران
بودیم. در همان مسجد با جمعی دیگری حلقه مطالعاتی تشکیل دادیم در آن روزها
تمام آثار اسلامی مطرح و حتی آثار مارکسیستها را میخواندیم؛ دبیر جلسه
که فعالترین فرد در مباحثه و جمعبندی موضوعات بود، جلال بود." شهید جمال کاوند
جلال با اینکه شش کلاس بیشتر مدرسه نرفته اما آنقدر مطالعه کرده که در در جمع دانشجویانی که حتی در خارج از کشور درس خواندهاند از لحاظ علمی میدرخشد و همه آنها را متأثر از سطح تحلیل و عمق دید خود میکند.
برادر کوچکتر جلال، جمال است. او از همان روزهای اول انقلاب وارد سپاه میشود. گاهی با چمران محاصره پاوه را میشکند گاهی با اشرار مسلح منطقه دالاهو و ریژاب میجنگد و گاهی راهی کرند غرب و بیستون میشود و سپاه آن شهرها را شکل میدهد.
ضدانقلاب مسلح آرامش را از مردم کرند غرب و سرپلذهاب گرفتهاند اهالی روستاهای اطراف را میدزدند و با یک گونی ییاز معاوضه میکنند و به عراقیها میفروشند. جمال شب هنگام به تنهایی به خانه "سید خان" سرکرده آنها میرود و او را در حالی که دهها مرد جنگی محافظش بودند به هلاکت میرساند. از این به بعد برای سر جمال جایزه میگذارند.
جمال فرماندهان سپاه استان کرمانشاه را جمع می کند معتقد است که اگر کوتاهی کنند و با این اشرار برخورد نشود مردم از انقلاب نا امید میشوند.
جمال از کرمانشاه بر می گردد به کرند غرب. متوجه می شود دوستانش در مناطق اطراف با ضد انقلاب درگیر شده اند. با همان ماشین آهوی سبز رنگی که داشت راهی منطقه درگیری می شود.
جمال به اسارت در می آید. روزها و شبها شکنجه میشود. بدنش را تکه تکه می کنند و در چاهی می اندازند.پنج ماهی طول می کشد که بدن کوچک شده و ارباً اربای جمال کشف می شود
جشمان گریان و دل داغدار جلال در فراق برادرش شهید جمال کاوند
سخنرانی شهید جلال کاوند در مراسم برادرش
بعد از شهادت جمال، انگار باب جدیدی برای جلال باز میشود او به سپاه میرود و عضو سپاه میشود. به همراهی شهید رضا ارجمندی، اطلاعات سپاه شهرستان بروجرد را تأسیس میکند. در دورانی که منافقین بیشترین فعالیتها را دارند جلال با اشراف اطلاعاتی عمیقی که دارد سریعاً اوضاع بروجرد را آرام میکند.
جلال امام جماعت است و شهید رضا ارجمندی نفر دوم سمت چپ
اما
جلال با همه ثبات قدم و اراده آهنینی که برای مبارزه با گروههای انحرافی و
منافقین دارد در برابر کسانی که دستگیر میشدند با آرامش و محبت رفتار
میکرد. هنوز بسیاری از توابین متعلق به گروهک مجاهدین خلق هستند که شهادت
میدهند مهمترین عامل توبه آنها رفتار محبتآمیز و عاشقانه جلال بوده.
خاطرات بسیاری در این باره از زبان توابین وجود دارد که در مجال دیگر
میتوان به آن پرداخت.مجید کوچکترین برادر جلال میگوید: "در روزهایی که گروهکهای منافقین فعالیتهای گسترده مسلحانه داشتند داداش جلال بسیاری از ساعتهایش را در زندان به بحث با آنها میپرداخت و من هم با ایشان گاهی همراه بودم. یادم هست روزی یکی از افرادی که به جرم فعالیتهای ضد انقلاب دستگیر شده بود وقتی داداش جلال را دید بدون هیچ مقدمهای برخاست و آب دهان به صورت ایشان ریخت. تحمل این صحنه را نداشتم که برادر بزرگترم اینگونه مورد اهانت قرار گیرد. میخواستم کاری کنم اما داداش جلال نگذاشت. دستش را روی محاسنش کشید و بعد به آرامی دست او را گرفت و نشاند روی زمین. من را از اتاق بیرون کرد چند دقیقهای بعد داداش جلال از اتاق بیرون آمد داخل اتاق که شدم دیدم آن مردی که با تمام وجودم از او متنفر بودم زانوهایش را بغل کرده و زار زار گریه میکند و دائم میگوید خدایا مرا ببخش. بعدها داداش جلال دلیل گریه آن مرد هتاک را برایم گفت. میگفت او دنبال حق بود اما حق را اشتباهی فهمیده بود و من برای او حق را توضیح دادم."
البته همین رفتارهای او باعث میشود که عده ای کوتهبین به جلال برچسبهای مختلفی بزنند و او را بهگونهای آدم سازشکار و هوادار جریانهای انحرافی بدانند.
جلال در عملیات بیتالمقدس در منطقه فکه چشمش مورد اصابت ترکش قرار میگیرد، بعداز بهبود و بعد از گذشت مدت کمی دوباره به دوست دوران انقلاب خود یعنی محمد بروجردی میپیوندد. با تشکیل قرارگاه حمزه در جبهههای شمال غرب توسط محمد بروجردی، او راهی آن مناطق میشود. در ابتدا مدیریت داخلی قرارگاه حمزه را به عهده میگیرد و بعد از چند ماه، فرمانده یگان حفاظت قرارگاه میشود. به دلیل شرایط خاص جبهههای شمال غرب و عدم امنیت کافی در شهرها و مناطق مرزی و همچنین به دلیل فعالیت زیاد دشمنان داخلی، جلال طرح تشکیل تیپ مستقلی را به منظور حفاظت از مناطق جنگی و همچنین مناطق شهری و روستایی شمال غرب کشور میدهد. همزمان با تشکیل این تیپ و شروع فرماندهی او بر این تیپ، جلال روزهای آخر ماندن خود را در این دنیا میگذراند و در تاریخ دوم خرداد سال 1365 به شهادت نائل میشود.
شهید جلال کاوند نفری است که لباس سپاه پوشیده و سمت راست محسن رضایی است
دو ویژگی عمده جلال را بسیار متمایز کرده است عشق به حسین(ع) و شهادتی حسینگونه.قلب جلال مالامال از عشق حسین(ع) است. او در هیئتهای عزاداری رزمندگان قرارگاه حمزه مداحی میکند. و میداندار مراسمات سینهزنی است. هنوز بچههای قرارگاه حمزه از یادشان نرفته که میان سینهزنی، جلال دستش را بالا میگرفت و سنگین میخواند:
"هرگز کسی جز من تن بیسر نبوسید بوسیدم آنجا را که پیغمبر نبوسید
حیدر نبوسید زهرا نبوسید حتی نسیم صحرا نبوسید"
حیدر نبوسید زهرا نبوسید حتی نسیم صحرا نبوسید"
روز عاشورای یکی از سالهایی که جلال در قرارگاه حمزه مستقر است، جلال به رسم دیار خود یعنی بروجرد مقدار زیادی خاک جمع میکند، آن را الک و معطر کرده و تبدیل به گلی میکند که به نشانه عزاداری در روز عاشورا مردم دیارش به سر رو روی خود میزنند. دیگ پر از گل را وسط هیئت سپاه ارومیه میبرد و همه را گلمالی میکند. برای مردم ارومیه این کار خیلی عجیب بود ولی از سالهای بعد، همین کار جلال پایهگذار رسم جدیدی میشود و هر سال همین کار تکرار میشود.
فرزند شهید کاوند درباره عشق پدرش به حسین(ع) در وبلاگ شخصیاش به نام "کبوتر حرم" نوشته: "بابا همیشه وقتی روضه امام حسین را می خواند تمام صورتش خیس از اشک می شد. جای من هم همیشه روبروی او بود. دوزانو جلویش مینشستم و نگاهش میکردم و با تمام وجودم نگرانش میشدم. با گریههای او گریه میکردم. انگار میفهمیدم چه میگوید. دستم را میبردم روی صورتش و اشکهایش را پاک میکردم و التماس میکردم، بابا بس است، این قدر گریه نکن."
نکته دیگری که او را از دیگران متمایز میکرد این بود که جلال خودش نحوه شهادتش را انتخاب کرده بود. همرزمان و فامیل و آشنایان جلال این جمله را از او آنقدر شنیدهاند که همه میدانند، جلال آرزویش مانند ابیعبدالله(ع) بیسر به شهادت رسیدن بود.
همسر شهید که چند سال پیش به رحمت خدا رفت میگفت: "خواب دیدم جلال را در حالیکه عبایی بر دوش دارد و عمامهاش را در دست گرفته. صبح که شد خوابم را برایش تعریف کردم. گفت: میدانی تعبیرش چیست، تعبیرش این است که بیسر به شهادت میرسم."
در همان مراسم عزاداری هیئت قرارگاه حمزه نیز دوستان این جمله به تواتر از او شنیدند که خدایا برای من سخت است که ابیعبدالله، با تن بیسر به شهادت برسد و من سر در بدن داشته باشم. صبح همان روز شهادتش نیز در جمع فرماندهان قرارگاه حمزه اعلام میکند: دوستان دیشب خواب دیدهام امروز بدون سر به شهادت میرسم.
پیکر بیسر شهید جلال کاوند
همسر شهید جلال کاوند دست همسرش را در دست گرفته
قسمتی از وصیتنامه شهید جلال کاوند:
زندگی چیزی گم کرده بودم که همیشه مرا رنج میداد و من همیشه با این افکار مبارزه میکردم، زندگیام را سراپا بار رنج و سختی سپری کردم و در نگرانی و اضطراب به سر میبردم.
من در زندگی مبارزه زیادی با طاغوت داشتم، زندگی من خلاصه شد بود در مبارزه همیشه در جنگ و گریز بودم، هدف من اسلام بود. اسلام طلوع کرد و من خورشید اسلام را دیدم او کسی نبود جز خمینی عزیز، به دنبال او راه افتادم و خودم و برادرانم را وقف راه او کردم.
جمال عزیزم که در ابتدا من معلم او بودم و او شاگرد من بود در آخر استاد من شد و با شهادتش راهی را نشان من داد که شهدا و اولیاء خدا طی کرده بودند. حالا تنها آرزوی من شهادت در راه خداست و مطمئن هستم که به این فیض عظیم خواهم رسید.
نظرات بینندگان