حماسه تاریخی دلیرمردان لشکر ویژه 25 کربلا در والفجر 8
* آموزش در بهمن شیر و همنشینی با سیدابراهیم
چند ماه قبل از عملیات والفجر 8، گروهان را برای آموزش غواصی به رودخانه بهمن شیر بردند و به چهار دسته تقسیم کردند، به هر دسته روزی 6 ساعت در رودخانه آموزش غواصی می دادند، یک گروه صبح، یک گروه قبل از ظهر، یک گروه بعد از ظهر و گروه آخر هم شب.
به دلیل فشار زیاد جریان آب هنگام آموزش، به همراه بچه های غواص به صورت گروه های دو نفره یا سه نفره به ترتیب عرض رودخانه را طی میکردیم تا اگر برای یکی مشکلی پیش آمد نفر دیگر به او کمک کند، من و «شهید سیدابراهیم لطیفی» که از بچه های رستمکلای بهشهر بود همیشه با هم بودیم.
در مراحل پیشرفته تر آموزش، تمرینات سخت تر شده بود، از آن جا که در عملیات باید با وسایلی مثل تفنگ، کوله پشتی و... از اروند رد میشدیم، برای این که توانایی حمل بار را داشته باشیم، فرماندهان هنگام آموزش کمربندی به ما میدادند که چند وزنه سنگین هم به آن بسته شده بود.
رزمندهها هنگام پوشیدن لباس غواصی و فین به هم کمک میکردند، بچه ها به زبان محلی مازندرانی به فین، «غازلینگ، (پای غاز)» می گفتند و با هم شوخی میکردند، به سیدابراهیم در پوشیدن لباس کمک کردم و سرآخر کمربند را با گرهی به کمرش بستم، وارد آب شدیم، تقریباً به میانه رسیدیم که سید صدایم کرد: «علی! کمکام کن.» فکر کردم دارد شوخی میکند ولی انگار واقعاً داشت غرق میشد و دیگر توان جلو رفتن نداشت، نزدیکش شدم تا کمربندش را باز کنم و سبکتر شود و بتواند شنا کند ولی هر چه سعی کردم نتوانستم گره را باز کنم.
* حفظ بیت المال تا سرحد جان
سیدابراهیم که خیلی به بیتالمال حساس بود و مراقب بود تا وسایلی که به ما میدهند،گم نشود، گره دیگری هم به کمربندش زده بود، به علت جریان شدید آب کاری برای نجات او از دستام بر نمی آمد، او هم وقتی دید که نمیتوانم او را به عقب برگردانم دیگر حرفی نزد و کمکی نخواست، از خدا خواستم توانی به من بدهد که هر طور شده او را به ساحل بکشانم، به لطف خدا بعد از تلاش بسیار او را به ساحل آوردم، چیزی که توجه مرا به خود جلب کرد فین هایی بود که سید در دست داشت، حالش که جا آمد، گفتم: «سید! لااقل فین ها را می انداختی که سبکتر شوی.» نفس هایش به شماره افتاده بود، جواب داد: «بیتالمال.» گفتم: «خدا! پدر و مادر تو را بیامرزد، ما خودمان داشتیم غرق میشدیم، تو به فکر نجات بیتالمال بودی؟!»
* سید جزو بچه های خط شکن نباشد
ناتوانی سید در شنا کردن به گوش فرمانده گردان مان "امام محمدباقر(ع)" «سردار شهید علیرضا بلباسی» رسید، مرا صدا زد و گفت: «آقای کاردل! عملیات پیش رو حساس است، کوچکترین اشتباه باعث لو رفتن عملیات میشود، بهتر است سید جزو بچه های خط شکن نباشد.» مرا مأمور رساندن خبر به او کرد، نمیدانستم چطور پیغام فرمانده را به او برسانم، به راه افتادم تا او را پیدا کنم، محل آموزش ما دهکده ی سعدونی بود، سید کنار دیوار ایستاده بود، صدایم کرد و سر شوخی را بابت این که با فرمانده گردان نشست و برخاست میکنم، باز کرد، نمیدانستم چطور بگویم که نشست و برخاست این دفعه با فرمانده به خاطر خودش بوده است، یادم نیست چطور خبر را به او گفتم، حرفام که تمام شد دیدم سید پشتش را روی دیوار سُر داد و آرام نشست، اطاعت از فرمانده مثل رعایت بیتالمال برای او اهمیت داشت.
* خاطره انگیزترین نماز عمرم
به ساعت عملیات نزدیک میشدیم، با رزمندههای خطشکن به طرف منطقه عملیات رفتیم که ساعت نماز شد، دنبال خاک برای تیمم گشتم، غیر از گِل در محل چیزی نبود، چارهای نبود، با گِل تیمم کردیم و آن نماز خاطره انگیزترین نماز عمرمان شد.
* جان به اروند سپردیم
عملیات شروع شد، تن به اروند سپردیم، ماه نورش را مثل آینه ای روی سطح اروند انداخته بود و تصویر هر جنبندهای را که در آن بود نمایان میکرد، فاو در ساحل دشمن چند متر بالاتر از دریا بود و عراقیها کاملاً بر اوضاع تسلط داشتند، تنها چیزی که در آن لحظه امیدبخش بود، آیه «و جعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً فاغشیناهم فهم لا یبصرون» بود، عراقیها چند اسکله در فاو داشتند، بچه های خط شکن لشکر 25 کربلا به چند گروه تقسیم شدند، هر کدام به طرف یک اسکله راهی شدند، من جزو کسانی بودم که باید به اسکله ی سه میرفتم، مسافت زیادی از عرض رودخانه را طی کردم اما شدت جریان آب مرا تا حد زیادی از مسیر منحرف کرد، به ساحل خودی برگشتم و از نو شروع کردم تا راه را گم نکنم.
فرصت آخ گفتن هم نداشته باشم
موقع گذشتن از آب به دو چیز فکر میکردم: اول این که چون فقط سرمان از آب بیرون بود اگر قرار است تیر به سرم بخورد، درست به وسط بخورد که هنگام شهادت حتی فرصت آخ گفتن هم نداشته باشم و صدای من باعث لو رفتن عملیات نشود، دوم این که این عملیات با پیروزی به پایان برسد و خبرش به امام برسد تا ایشان دل شاد شوند.
آرامش جان مان آیه وَجعلنا بود
هر کدام از گروه ها به اسکله های مورد نظر رسیدیم، با تلاش زیاد خط شکسته شد و خط اول فاو به دست ما افتاد، مرحله اول به پایان رسید، عدهای مجروح و عده ای هم شهید شدند، مرحله ی دوم، سازماندهی افرادی بود که زنده مانده بودند، قبل از این که افراد به طرف خط دوم بروند، فرماندهان باید برای شناسایی خط جلوتر میرفتند، از آن جایی که من هم فرمانده گروهان بودم، به همراه بقیه فرماندهان و شهید بلباسی به طرف خط دوم حرکت کردیم، بارش گلوله به حدی بود که برای رفتن یک متر باید چندین بار روی زمین میخوابیدیم تا مورد اصابت گلوله قرار نگیریم، ورد زبان مان و آرامش جان مان همان آیه وَجعلنا ... بود.
شلیکها شدت بیشتری پیدا کرد، به یاد خانه و خانوادهام افتادم: پدر، مادر، همسر و فرزندم، زود به خودم آمدم و از فکر خود پشیمان شدم، هنوز هم به خاطر آن لحظهای که دلام لرزید، خجالت میکشم.
همه کارها با خدا بود
در همان گیر و دار شهید بلباسی زخمی شد و به سختی او را به عقب برگرداندند و شهید کهنسال جای او فرمانده گردان شد، در مرحله دوم عملیات با خاکریزهای مثلثی که طراحیاش از اسرائیل بود مواجه بودیم، در طرح های مثلثی مشخص نبود گلوله از کدام جهت شلیک میشود، این مرحله هم با موفقیت به پایان رسید و به قول یکی از رزمندهها که در مصاحبه ش با یک خبرنگار که از او پرسیده بود کمک پروردگار در این عملیات چقدر بود؟ گفت: «خدا در این عملیات به ما کمک نکرد بلکه همه کارها را خودش انجام داد.»
تاوان لحظه لرزیدن
عملیات تمام شد و من از آن همه آتش گلوله سالم به عقب برگشتم، به اتفاق سید در دهکده سعدونی بودیم، ناگهانی ترکشی به من خورد، خوشحال بودم و می خندیدم که مورد عتاب خداوند قرار گرفتم، به ذهن ام آمد اصابت ترکش تاوان لحظه ای بود که دل ام لرزید و اکنون می توانستم خون ام را برای پذیرش توبه پیشکش درگاه احدیت اش کنم.
انتهای پیام/