گفتوگو با مادر شهیدی که پیکر پسرش را پس از 30 سال در آغوش گرفت
هر کسی از جبهه میآمد به سراغش میرفتیم تا خبر از احمد بگیریم اما کسی از او خبر نداشت. عموهای احمد هم به پادگان دوکوهه رفتند تا ببیند آیا اسمی، نشانی از او پیدا میکنند، و دریغ از یک نشانی.
به گزارش شیرازه به قل از فارس، بعد از 30 سال انتظار، مادری به فرزندش میرسد، این رسیدن با رسیدنهای دیگر فرق دارد، این بار مادر فرزندش را در حالی در آغوش میگیرد که او در تابوت آرمیده...
مادر با دیدن پیکر فرزندش آرام آرام اشک شوق میریزد؛ دستانش را طوری دور پیکر فرزندش میگیرد که انگار دوست دارد یک بار دیگر او را در آغوش بگیرد اما نمیشود؛ تمام زیباییها صبر یک مادر را در چند لحظه میشود احساس کرد.
در کنار پیکر شهید تازه تفحص شده «احمد افشار» به گفتوگو با «عشرت السادات سفیداری» مادر این شهید مینشینیم.
چهار فرزند دارم، سه پسر و یک دختر؛ احمد دومین پسرم بود و شهید شد؛ زمانی که بچهها کم سن و سال بودند، پدرشان به رحمت خدا رفت و با تمام سختیها بچهها را بزرگ کردم؛ با اینکه پدر بالای سر بچهها نبود، به یاری خداوند خوب تربیت شدند.
احمد از زمانی که به مدرسه میرفت، شاگرد اول بود وقتی هم که از مدرسه به خانه باز میگشت، بعد از خواندن درسهایش کتابهای استاد مطهری را مطالعه میکرد. همین مطالعات سبب آگاهی شد و در دوره انقلاب با اینکه نوجوان بود، مانند سایر مردم اعلامیههای امام خمینی(ره) را پخش میکرد و تلاش داشت تا این انقلاب اسلامی به پیروزی برسد.
بعد از اینکه جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شد، در سال 61 به جبهه اعزام شد؛ دو ماه در جبهه بود و بعد از جراحت در ناحیه صورت به منزل بازگشت؛ در این دوره هم از هیچ تلاشی دریغ نمیکرد؛ در آزمون دانشگاه شرکت کرد و در رشته مهندسی دانشگاه تهران پذیرفته شد اما میگفت: «مادر الان جبهه احتیاج دارد که من به آنجا بروم بعداً هم میشود درس خواند». او در بهمن سال 62 هم کادر رسمی سپاه شد.
در بهمن ماه سه مسیر برای او وجود داشت؛ ادامه تحصیل، ماندن در شهر و حضور در جبهه؛ اما او بهترین مسیر را رفتن به جبهه دانست؛ به من هم گفت: «مادر ممکن است به شما بگویند چرا گذاشتی پسرت به جبهه برود، شما در جوابشان بگویید او به وظیفهاش عمل کرد» احمد آقا مرا این طور توجیه کرد.
پسرم 19 ساله بود و خیلی آرزوها برای او داشتم؛ یک بار به او گفتم: «نمیخواهی ازدواج کنی؟» او هم خندهای کرد و گفت: «من فعلا همین سلاح را به همراه دارم». بعد برای اینکه مرا آرام کند میگفت: «مادر، تو به جدت توسل کن. من در راه آنها به جبهه میروم و بهتر است ناراحت نباشی؛ شهادت برای من شیرینتر از عسل است».
او رفت و حتی از جبهه برای ما نامه نمینوشت و تلفن هم نمیکرد و میگفت: «من به شما نامه نمیفرستم و تلفن هم نمیکنم چون کاغذ و تلفن برای بیتالمال است».
او برای دومین و آخرین بار در گردان مالک اشتر لشکر 27 محمد رسولالله(ص) به جبهه رفت و در عملیات خیبر به شهادت رسید؛ بنا به گفته دوستانش ترکش به ناحیه سر او اصابت کرده بود و شرایط طوری بود که دیگر نمیتوانستند او را به عقب بازگردانند به همین خاطر هم پیکرش 30 سال در جزیره مجنون ماند.
بعد از شنیدن خبر شهادتش، شب و روزم یکی شده بود؛ همهش منتظر آمدن خبری از احمد بودم؛ شبها هم از این درد دوری ناله میکردم؛ باید صبر میکردم؛ از خداوند خواستم تا کمک کند؛ نماز شب میخواندم، روزه میگرفتم و آرام میشدم.
هر کسی از جبهه میآمد به سراغش میرفتیم تا خبر از احمد بگیریم اما کسی از او خبر نداشت. عموهای احمد هم به پادگان دوکوهه رفتند تا ببیند آیا اسمی، نشانی از او پیدا میکنند، و دریغ از یک نشانی.
گاهی پیش خودم میگفتم، نکند پسرم اسیر شده باشد؛ هفت سال منتظر ماندم تا اسرا به کشور بازگردند، برای گرفتن خبری از احمد آقا، روزنامه میگرفتم، بین اسامی اسرا میگشتم تا اسم احمد را پیدا کنم؛ اما بازهم خبری نشد و من ماندنم با یک دنیا انتظار...
هر وقت شهدا را میآوردند، به استقبالشان میرفتم، روی تابوتها را میخواندم تا اسم احمد را پیدا کنم؛ وقتی میدیدم خبری از او نیافتم به شهدا میگفتم: «پس کی دوستتان برمیگردد؟ او را تنها گذاشتید و آمدید؟».
بعد از مدتی یک مزار خالی در قطعه 24 به ما دادند؛ آنجا میرفتم تا با پسرم حرف بزنم؛ تا اینکه چند شب گذشته خواب دیدم به من میگوید: «مادر من آمدم، دیگر ناراحت نباش».
پسرم بالاخره بعد از 30 سال انتظار آمد؛ من که پیکرش را ندیدم اما میگویند تمام اسکلت بدنش سالم است؛ کف پوتینش هم همراهش است؛ خدا را شکر که او برگشت و از خدا میخواهم چشم تمام مادران منتظر را روشن کند. آنها هم صبور باشند و اجرشان پیش خداوند محفوظ است.
انتهای پیام/
مادر با دیدن پیکر فرزندش آرام آرام اشک شوق میریزد؛ دستانش را طوری دور پیکر فرزندش میگیرد که انگار دوست دارد یک بار دیگر او را در آغوش بگیرد اما نمیشود؛ تمام زیباییها صبر یک مادر را در چند لحظه میشود احساس کرد.
در کنار پیکر شهید تازه تفحص شده «احمد افشار» به گفتوگو با «عشرت السادات سفیداری» مادر این شهید مینشینیم.
چهار فرزند دارم، سه پسر و یک دختر؛ احمد دومین پسرم بود و شهید شد؛ زمانی که بچهها کم سن و سال بودند، پدرشان به رحمت خدا رفت و با تمام سختیها بچهها را بزرگ کردم؛ با اینکه پدر بالای سر بچهها نبود، به یاری خداوند خوب تربیت شدند.
احمد از زمانی که به مدرسه میرفت، شاگرد اول بود وقتی هم که از مدرسه به خانه باز میگشت، بعد از خواندن درسهایش کتابهای استاد مطهری را مطالعه میکرد. همین مطالعات سبب آگاهی شد و در دوره انقلاب با اینکه نوجوان بود، مانند سایر مردم اعلامیههای امام خمینی(ره) را پخش میکرد و تلاش داشت تا این انقلاب اسلامی به پیروزی برسد.
بعد از اینکه جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شد، در سال 61 به جبهه اعزام شد؛ دو ماه در جبهه بود و بعد از جراحت در ناحیه صورت به منزل بازگشت؛ در این دوره هم از هیچ تلاشی دریغ نمیکرد؛ در آزمون دانشگاه شرکت کرد و در رشته مهندسی دانشگاه تهران پذیرفته شد اما میگفت: «مادر الان جبهه احتیاج دارد که من به آنجا بروم بعداً هم میشود درس خواند». او در بهمن سال 62 هم کادر رسمی سپاه شد.
در بهمن ماه سه مسیر برای او وجود داشت؛ ادامه تحصیل، ماندن در شهر و حضور در جبهه؛ اما او بهترین مسیر را رفتن به جبهه دانست؛ به من هم گفت: «مادر ممکن است به شما بگویند چرا گذاشتی پسرت به جبهه برود، شما در جوابشان بگویید او به وظیفهاش عمل کرد» احمد آقا مرا این طور توجیه کرد.
پسرم 19 ساله بود و خیلی آرزوها برای او داشتم؛ یک بار به او گفتم: «نمیخواهی ازدواج کنی؟» او هم خندهای کرد و گفت: «من فعلا همین سلاح را به همراه دارم». بعد برای اینکه مرا آرام کند میگفت: «مادر، تو به جدت توسل کن. من در راه آنها به جبهه میروم و بهتر است ناراحت نباشی؛ شهادت برای من شیرینتر از عسل است».
او رفت و حتی از جبهه برای ما نامه نمینوشت و تلفن هم نمیکرد و میگفت: «من به شما نامه نمیفرستم و تلفن هم نمیکنم چون کاغذ و تلفن برای بیتالمال است».
او برای دومین و آخرین بار در گردان مالک اشتر لشکر 27 محمد رسولالله(ص) به جبهه رفت و در عملیات خیبر به شهادت رسید؛ بنا به گفته دوستانش ترکش به ناحیه سر او اصابت کرده بود و شرایط طوری بود که دیگر نمیتوانستند او را به عقب بازگردانند به همین خاطر هم پیکرش 30 سال در جزیره مجنون ماند.
بعد از شنیدن خبر شهادتش، شب و روزم یکی شده بود؛ همهش منتظر آمدن خبری از احمد بودم؛ شبها هم از این درد دوری ناله میکردم؛ باید صبر میکردم؛ از خداوند خواستم تا کمک کند؛ نماز شب میخواندم، روزه میگرفتم و آرام میشدم.
هر کسی از جبهه میآمد به سراغش میرفتیم تا خبر از احمد بگیریم اما کسی از او خبر نداشت. عموهای احمد هم به پادگان دوکوهه رفتند تا ببیند آیا اسمی، نشانی از او پیدا میکنند، و دریغ از یک نشانی.
گاهی پیش خودم میگفتم، نکند پسرم اسیر شده باشد؛ هفت سال منتظر ماندم تا اسرا به کشور بازگردند، برای گرفتن خبری از احمد آقا، روزنامه میگرفتم، بین اسامی اسرا میگشتم تا اسم احمد را پیدا کنم؛ اما بازهم خبری نشد و من ماندنم با یک دنیا انتظار...
هر وقت شهدا را میآوردند، به استقبالشان میرفتم، روی تابوتها را میخواندم تا اسم احمد را پیدا کنم؛ وقتی میدیدم خبری از او نیافتم به شهدا میگفتم: «پس کی دوستتان برمیگردد؟ او را تنها گذاشتید و آمدید؟».
بعد از مدتی یک مزار خالی در قطعه 24 به ما دادند؛ آنجا میرفتم تا با پسرم حرف بزنم؛ تا اینکه چند شب گذشته خواب دیدم به من میگوید: «مادر من آمدم، دیگر ناراحت نباش».
پسرم بالاخره بعد از 30 سال انتظار آمد؛ من که پیکرش را ندیدم اما میگویند تمام اسکلت بدنش سالم است؛ کف پوتینش هم همراهش است؛ خدا را شکر که او برگشت و از خدا میخواهم چشم تمام مادران منتظر را روشن کند. آنها هم صبور باشند و اجرشان پیش خداوند محفوظ است.
انتهای پیام/
نظرات بینندگان