رزمندهای که جاروکش خیابان است+تصاویر
لامرود نوشت: فردی که سخن از او خواهیم گفت از دو نعمت خدادادی برخوردار است که از نشانه های مومن میباشدو همین مشخصات او را محبوب همگان نموده، چهره خندان و مهربان به همراه گذشت که با لکنت زبانی که از دوران کودکی با او همراه شده شخصیت او را دلنشین تر نموده است.
محل کار و لوازم علی؛ اتاق با درب و شیشه ای دوجداره نیست، پرده های زربافت
را پشت پنجره هایش نزده اند، روی صندلی مبله چرخدار هم نمی نشیند، میز و
دفتر و دستکی هم جلویش نگذاشته اند، آبدارخانه و آبسردکن، کولر گازی و
بخاری هم ندارد، همه ابزار کار او؛ یک گاری، یک بیل و یک جاروی دسته بلندی
است که از اذان صبح تا پاسی از شب، در گرما و سرما، از آنها برای خدمت به
مردم در محدوده یی به وسعت یک شهر به کار می گیرد.
جلوتر از ما وارد حیاط شد و پتویی مندرس از اتاق آورد و در کف حیاط پهن کرد، هوا خیلی گرم بود، در دلم گفتم: خدا کند تعارفی بزند برویم داخل خنکتر است، همسر و دامادش به استقبالمان آمده و ما را به داخل راهنمایی مان کردند.
علی نیز خیلی ساده و با همان چهره خندانش پتو را نیمه کاره انداخت و قلیانش را برداشت و به اتفاق به داخل اتاق شدیم. چهار زانو جلویمان نشسته و خودش را معرفی می کند: من علی شبان هستم متولد 1346 لامرد دارای هشت فرزند، از اولین سال شهر شدن لامرد در شهرداری مشغول به کار هستم.
نکته ی جالب توجه که به ذهن همه ما رسیداین بود که علی آقا تاکنون چند شهردار را به خود دیده است.
طاقت نیاوردم و این سوال را از علی پرسیدم. علی آقا با همان لکنت به کمک همسرش شهردارها را نام برد: آقای انصاری، آقای حافظی، آقای صفری، آقای عباس پور، ... آقای خشنو...آقای شبانی نژاد..
باز پرسیدم، کدامیک از نظر شما بهترین بودند؟
این بار خیلی سریع علی آقا جواب داد: همه خوب بودند و من هیچ بدی از هیچ
کدامشان ندیدم اما همسرش میان حرفش پرید و گفت: آقای عباس پور، او یک شب به
خانه ما آمد و از نزدیک حالمان را پرسید. هیچ گاه این خوبی او را فراموش
نخواهیم کرد، آقای عباس پور زمانی که شهردار بود، وقتی متوجه می شود ما در
خانه کولر نداریم، کمک مان کرد تا یک کولر تهیه کنیم.
او ادامه داد: ما توقع مان تنها همدردی کسانی است که علی همه عمر زیردستشان
کار کرده است، تا علی آقا سالم است ان شاءالله کار می کند و منت هیچ کس را
نمی کشد اما من دو پسر بزرگ در خانه دارم که بیکارند، عقد کرده اند اما از
عهده مخارج عروسی بر نمی آیند، دخترانم بزرگ شده اند و ما توانایی خرید جهیزیه را نداریم، دختر بزرگم دو فرزند دارد مدتی است از بیماری سرطان رنج
می برد، مخارجش بسیار سنگین و کمر شکن است، دامادم هم یک کارگر ساده بیش
نیست، او هر چه درآمد دارد خرج بیماری همسرش می کند، با وجود این هیچ گاه
دستمان را پیش هیچ احدی دراز نکرده ایم.
علی را همه دوست دارند، چندین بار از خیابان 22بهمن رفته و در خیابان دیگری
مشغول شده است اما صداقت و امانت داری او باعث شده که بازاریان دوباره از
شهرداری تقاضا کنند تا او را برگردانند.
از او می پرسم، آیا تاکنون در طول خدمت تان شده پول یا اشیاء قیمتی پیدا کنید و به صاحبش برگردانید؟ می خندد و می گوید: سال ها قبل، یکبار یک نفر سراسیمه آمد و گفت: پولهایم در یک پلاستیک سیاه گذاشته بودم، اشتباهاً در تراکتور زباله شما انداخته ام به او گفتم: ما زباله ها را نمی گردیم؛ برو در محل دفن زباله ها، شاید پیدایش کنی.
فردای آن روز با ده هزارتومان مژدگانی به درب خانه ما آمد ولی من گفتم:
کاری نکردم حتی اگر پیدا کرده بودم نیز بدون مژدگانی به تو پس می دادم. او
در ادامه می گوید: من بیست و پنج سال در شرایط سخت کار نکرده ام که خدای
ناکرده پول حرام به خانه بیاورم هم اکنون هم اگر چیزی پیدا کنم بدون هیچ
چشم داشتی به صاحبش باز میگردانم.
در پایان از او می خواهیم که اگر خواسته و یا ناگفته ای مانده است برایمان بگوید.
باز سکوت علی باعث می شود تا همسرش که عمری همدرد او بوده، لب به سخن بگشاید: او با بغض می گوید: ما اگر هشت فرزند داریم و در خانه قدیمی مان زندگی می کنیم، اگر دختر بیمار و بچه های قد و نیم قدش را داریم، اگر خوراک شب و لباس مناسب نداشته باشیم، باز هم می توانیم تحمل کنیم و بیشتر کار کنیم اما بیکاری دو پسرم که آینده ای در انتظارشان است را بر نمیتابیم.
اشتغال مناسب و یا سرمایه ای که بتواند آتیه ی خود را با آن بسازد، تنها خواسته ماست. از مسئولین شهرستان علی الخصوص شهردار محترم می خواهیم که به هر طریق ممکن به داد ما برسد. بدرقه آنان از ما نشان از امیدی می داد که شاید با انعکاس مشکلاتشان کمی از بار سنگین زندگی در این سن و سال علی آقا کم شود.