شهیدی که مقابل گلوله سر خم نکرد
* هفت قطره خون درباره «محمود کاوه»
خاطرات از روزهایی میگویند که همسر و پدر و مادر و خواهرهایش جبهه رفتنهای مکرر او را به تماشا نشستهاند و همرزمانش شاهد شهامتها و پایمردیهای مکرر او بودهاند.
«میتوانید؟»، این فقط یک پرسش نیست، یک تأکید است، یک آزمایش است و تکرار میشود آنقدر که توی ذهن، جا خوش میکند، آنقدر که مخاطب هم از خود میپرسد و تکرار میکند: «میتوانید؟»
این پرسش به خوبی تکرار میشود. خوبیاش همین است که میتوان خود را به جای زن گذاشت، میتوان با جملهای که تکرار میکند، پرسشی که در آن تأکید میکند، سختیهایی را که زن متحمل شده، درک کرد.
حتی میتوان آن رد را دید؛ رد خون روی برف. این رد در هر بخش، از نگاه کسی دیده میشود و «خون برف» نام میگیرد، خونی که آدمهای مختلف، آن را دیدهاند، پس هر فصل میشود: «خون برف از چشم من»، کتاب هم که «رد خون روی برف» نام دارد.
این کتاب در 299 صفحه از شهید «محمود کاوه» میگوید، کتابی مشتمل بر هفت فصل، فصلهایی که «قطره خون» نام گرفتهاند. قطرات خون در این کتاب به هفت قطره میرسند، هفت قطره خون درباره محمود کاوه. هر قطره خون با خاطراتی آغاز میشود که خانواده کاوه از او به خاطر میآورند؛ همسر، خواهرها، پدر، مادر و فرزند.
پیش از همه، نوبت همسر اوست؛ «فاطمه عمادالاسلامی»، هم او یک سؤال در ذهنش تکرار میشود: «میتوانید؟» همسر از زندگیاش با کاوه میگوید: «ما فقط سه سال با هم زندگی کردیم و اگر بخواهم روزهایی را که با هم بودیم با ارفاق حساب کنم، فقط صد روز توانستیم کنار هم باشیم. تازه اگر دو سه ساعت را یک روز حساب کنیم.»
* همرزم شهید کاوه: هیچجا ندیدم محمود سرش را جلوی گلوله یا زوزه خمپاره و انفجارش خم کند
همرزم از جنگیدن در کنار او میگوید: «آنجا و هیچجا ندیدم محمود سرش را جلوی گلوله یا زوزه خمپاره و انفجارش خم کند. ماها همه خودبهخود خیز میرفتیم، میخوابیدیم. ولی محمود حتی سرش را هم خم نمیکرد. آدم احساس میکرد صداشان را نمیشنود یا نمیبیندشان.»
همرزمی دیگر صداقتش را در فرماندهی را توصیف میکند: «یکی از سرگردهای خلبان آمد کشیدم کنار گفت: ما نمیتوانیم به این آدم دروغ بگوییم. گفتم: چرا؟ گفت: چون او هم به ما دروغ نگفت.»
در جلد چهارم مجموعه «از چشمها» میتوان از فرماندهی خواند که بارها مجروح شد: «اصلاً فکرش را هم نمیکردیم یازده بار مجروح شود. سه چهاربارش که تا دم مرگ، رفت و برگشت. یکبار کمینش زده بودند، از پشت، زده بودند شکمش را پاره کرده بودند با تیر و ترکش و نمیدانم چی. دکترها زود عملش کرده بودند. یازده سانت از رودهاش را بریده بودند انداخته بودند دور.»
در «رد خون روی برف» یکبهیک رشادتهای محمود کاوه، نقل میشود تا خواننده به خوبی درک کند او چگونه طلسم کردستان را شکست. پاتکها و ترفندهای او در عملیاتهای متعدد در این کتاب بیان میشود، حتی میتوان از سختگیریهایش هم مطلع شد، سختگیریهایی که پیش از همه درباره خود اوست: «این سختگیریها را به ظاهر خودش هم داشت. محکم راه میرفت. جوری که خیلیها نگاهش میکردند، میرفتند مثل او قرص و محکم راه میرفتند. یا لباسش را هیچکس هیچوقت ندید نامنظم باشد. فانسقه بسته، گتر کرده، همیشه با پوتین. نشد در آن چهار سالی که میشناختمش با دمپایی ببینمش.»
این کتاب، فقط شرح رشادتها نیست، بلکه احساس افراد مختلف را هم به خوبی توصیف میکند. از این که چقدر کاوه را دوست داشتند و چقدر از دست دادن او برایشان سخت بود، حتی این حس را که در شهادتش مقصر بودند نیز در لابهلای صفحات کتاب مشاهده میشود: «دو نارنجک آمد افتاد کنار کاوه منفجر شد. اگر صدایش نمیزدم، به اسم، آن ده دوازده تا ترکشهای نارنجک نمیآمدند بنشینند به سر و گردنش بیندازنش.»
خوابها هم هست، خواب آنهایی که شهادتش را دیدند و جملهای که همچنان در ذهن تکرار میشود: «میتوانید؟»
بر اساس این گزارش، کتاب ««رد خون روی برف» نوشته «فرهاد خضری» سال 1383 از سوی نشر روایت فتح منتشر و روانه بازار نشر شده است و در سال 91 نیز به چاپ ششم رسید.