سرو آبگوشت روی پیراهن اسرا!
یک بشکه زنگ زده پشت یکی از پنجره ها بود که برای ما حکم آب انبار را داشت. هر چند وقت تانکر آب می آمد و آن را پر می کرد. بچه هایی که تشنه بودند، بشکه حمله می کردند و نمی توانستند درست و حسابی آب بخورند.
به گزارش شیرازه، سایت آزادگان نوشت: 1367/6/31 در جبهه، سومار و در محور کانی شیخ دشمن پاتک خود را آغاز کرد.
از صبح تا عصر سرسختانه مقاومت کردیم و دشمن نتوانست از محور کانی شیخ وارد
منطقه شود. ساعت شش عصر بود که توسط بیسیم به ما دستور عقب نشینی دادند.
همه ناراحت بودند که چرا باید عقب نشینی کنیم. خط را خالی کرده، به سمت سه
راهی کاشی بورو راه افتادیم، اما متاسفانه جاده آسفالت میمک را عراق گرفته
بود. وضعیت را به فرماندهی اطلاع دادیم و کسب تکلیف کردیم. به ما گفتند:
بروید به طرف کوه! ما هم زدیم به کوه؛ بدون آب و غذا. سه روز در میان کوه
ها این طرف و آن طرف می رفتیم. روز سوم بود که به یک لاشه قاطر رسیدیم. از
شدت گرسنگی، قدری از گوشت آن را خوردیم.
بعد از سه روز در به دری در کوهستان، به جاده آسفالت رسیدیم. آنجا بود که عراقی ها ما را محاصره کردند و اسیر شدیم.
در همان لحظات ابتدای اسارت، دستانمان را از پشت بستند و با ماشین به شهر مندلی بردند و سپس به شهر بعقوبه. ساعت یک بعداز نیمه شب بود که به بعقوبه رسیدیم. تعداد زیادی از برادران! مزدور عراقی با کابل و شلاق جلو اتوبوس آمدند و پذیرایی مفصلی از ما کردند. بعد ما را به داخل سوله بزرگی بردند. داخل سوله تعدادی از برادران ۵۸ ذوالفقار بودند. بعضی خواب بودند و بعضی هم بیدار. بوی تعفنی از داخل سوله می آمد که غیر قابل تحمل بود. پنجره های سوله را شکستیم تا کمی هوا وارد سوله شود. وضع کمی بهتر شد، اما بعد از چند ساعت، نیاز به توالت یقه همه را گرفت. دستشویی نبود. به اجبار، یک گوشه از سوله را به توالت اختصاص دادیم. حالا بوی آزاردهنده بیشتر و بیشتر می شد.
ساعت یازده صبح روز بعد، عراقی ها در سوله را باز کردند و برایمان صبحانه آوردند. ناهار آن روز، آبگوشت بود. ظرف نداشتیم. تعدادی از بچه ها آبگوشت ریختند توی پیراهن شان. آبگوشت از پاچه های شلوارشان بیرون رفت و گوشت و سیب زمینی داخل پیراهن شان ماند. با دست، تکه تکه گوشت و سیب زمینی را بر می داشتند و می خوردند. تا ده روز وضع به همین صورت بود، تا اینکه ما را به شهر تکریت در استان صلاح الدین انتقال دادند. در ابتدای ورود، با ضربات کابل و باتوم، حسابی ما را زدند، سپس در آسایشگاه ها تقسیم شدیم؛ هر آسایشگاه صد و پنجاه و پنج نفر.
در همان روز اول، قوانین اردوگاه را برایمان تفهیم کردند و گفتند: وقتی پرسیدیم مفهوم است باید بگویید، نعم سیدی.
یک بشکه زنگ زده پشت یکی از پنجره ها بود که برای ما حکم آب انبار را داشت. هر چند وقت تانکر آب می آمد و آن را پر می کرد. بچه هایی که تشنه بودند، بشکه حمله می کردند و نمی توانستند درست و حسابی آب بخورند.
در همان چند روز اول به خاطر عدم امکان رعایت بهداشت و سوء تغذیه، اکثر برادران اسهال گرفتند. در آسایشگاه دستشویی نداشتیم. بچه ها آستین پیراهنشان را پاره می کردند و مدفوع خود را درون آن ریخته، از پنجره می انداختند بیرون. آنهایی که ادرار داشتند، می رفتند لب پنجره و ادرار می کردند. روزی یکی سربازان عراقی آمد پشت پنجره و گفت: این چه وضعی است که اینجا درست کرده اید؟
یکی از بچه ها به نام فرامرز گفت: انسان وقتی بلبلی را در قفس می کند، باید فکر آب و دانه اش هم باشد. شما دارید بچه ها را از بین می برید. اگر وضع همین طور ادامه پیدا کند، پنجره ها را می شکنیم. سرباز عراقی که حسابی ناراحت شده بود، رفت پیش فرمانده و هرچه گفته بودیم، گزارش داد. ساعتی بعد، فرمانده اردوگاه همراه با پنجاه ـ شصت سرباز عراقی که کابل، چوب، باتوم و شلاق به دست داشتند، آمدند و تا می خوردیم، ما را زدند و گفتند: زیاد حرف بزنید، توی اتاقتان نارنجک می اندازیم. این را هم بدانید که چون شما ثبت نام نشده اید، هر کاری می خواهیم، می توانیم با شما بکنیم.
صبح روز بعد، همه را به خط کردند و گفتند: لباس ها و کفشهایتان را دربیاورید. همه لباس ها و پوتین های ما را آتش زدند و به هر نفر، یک شورت و یک زیر پیراهن دادند، تا سه ماه.
هوا خیلی سرد بود. سوز و سرمای آن منطقه، به راحتی تا مغز استخوان نفوذ می کرد. بعد از سه ماه، به هر دو نفر، یک پتو دادند. بعد از مدتی، پتوها شپش گذاشت و ما هر شب، برنامه کشتن شپش داشتیم. به خاطر حمام نرفتن و عدم امکان رعایت نظافت، تعدادی از بچه ها گال گرفتند. اسهال خونی هم در بین بچه ها شیوع پیدا کرد و به خاطر عدم رسیدگی، تعدادی از برادران به شهادت رسیدند. در حالی که با یکی ـ دو سرم می شد آنها را زنده نگه داشت، اما دریغ از ذره ای انسانیت!
به هر آسایشگاه ـ که ۱۵۵ نفر در آن بودند ـ یک شیشه ساولون دادند تا به پیراهن هایمان بزنیم و لباس هایمان شپش نگیرد! می گفتیم که سم شپش بیاورید، اما این حرفها هیچ وقت خریدار نداشت.
هر وقت وارد آسایشگاه می شدند، ارشد برپا می داد. عراقی ها می گفتند: این کار بد است! اگر کف دمپایی رو به بالا بود، ما را تنبیه می کردند و می گفتند: این کار بد است! یک بار که ما را به خط کرده بودند، دو نفر از بچه ها با هم درگوشی صحبت کردند و عراقی ها به این جرم (!) تا سه روز، همه ما را می زدند. یکی ـ دو روز به کمپ ما آب نیاوردند. روز سوم دیدیم که با تانکر تخلیه چاه برایمان آب آورده اند! به دکتر گفتیم. او نیز مقداری قرص آورد و در بشکه ریخت. با اینکه آب، بوی گندی می داد، مجبور به آشامیدن آن شدیم؛ اما آشامیدن همان و اسهال گرفتن همان. من هم مستثنی نبودم. ما را به بیمارستان بردند و تا دو ماه در بیمارستان بستری بودیم.
راوی: آزاده ستوان دوم اسکندر دهقان
تاریخ اسارت: ۳۱/۶/۶۷
تاریخ آزادی: شهریور 69
بعد از سه روز در به دری در کوهستان، به جاده آسفالت رسیدیم. آنجا بود که عراقی ها ما را محاصره کردند و اسیر شدیم.
در همان لحظات ابتدای اسارت، دستانمان را از پشت بستند و با ماشین به شهر مندلی بردند و سپس به شهر بعقوبه. ساعت یک بعداز نیمه شب بود که به بعقوبه رسیدیم. تعداد زیادی از برادران! مزدور عراقی با کابل و شلاق جلو اتوبوس آمدند و پذیرایی مفصلی از ما کردند. بعد ما را به داخل سوله بزرگی بردند. داخل سوله تعدادی از برادران ۵۸ ذوالفقار بودند. بعضی خواب بودند و بعضی هم بیدار. بوی تعفنی از داخل سوله می آمد که غیر قابل تحمل بود. پنجره های سوله را شکستیم تا کمی هوا وارد سوله شود. وضع کمی بهتر شد، اما بعد از چند ساعت، نیاز به توالت یقه همه را گرفت. دستشویی نبود. به اجبار، یک گوشه از سوله را به توالت اختصاص دادیم. حالا بوی آزاردهنده بیشتر و بیشتر می شد.
ساعت یازده صبح روز بعد، عراقی ها در سوله را باز کردند و برایمان صبحانه آوردند. ناهار آن روز، آبگوشت بود. ظرف نداشتیم. تعدادی از بچه ها آبگوشت ریختند توی پیراهن شان. آبگوشت از پاچه های شلوارشان بیرون رفت و گوشت و سیب زمینی داخل پیراهن شان ماند. با دست، تکه تکه گوشت و سیب زمینی را بر می داشتند و می خوردند. تا ده روز وضع به همین صورت بود، تا اینکه ما را به شهر تکریت در استان صلاح الدین انتقال دادند. در ابتدای ورود، با ضربات کابل و باتوم، حسابی ما را زدند، سپس در آسایشگاه ها تقسیم شدیم؛ هر آسایشگاه صد و پنجاه و پنج نفر.
در همان روز اول، قوانین اردوگاه را برایمان تفهیم کردند و گفتند: وقتی پرسیدیم مفهوم است باید بگویید، نعم سیدی.
یک بشکه زنگ زده پشت یکی از پنجره ها بود که برای ما حکم آب انبار را داشت. هر چند وقت تانکر آب می آمد و آن را پر می کرد. بچه هایی که تشنه بودند، بشکه حمله می کردند و نمی توانستند درست و حسابی آب بخورند.
در همان چند روز اول به خاطر عدم امکان رعایت بهداشت و سوء تغذیه، اکثر برادران اسهال گرفتند. در آسایشگاه دستشویی نداشتیم. بچه ها آستین پیراهنشان را پاره می کردند و مدفوع خود را درون آن ریخته، از پنجره می انداختند بیرون. آنهایی که ادرار داشتند، می رفتند لب پنجره و ادرار می کردند. روزی یکی سربازان عراقی آمد پشت پنجره و گفت: این چه وضعی است که اینجا درست کرده اید؟
یکی از بچه ها به نام فرامرز گفت: انسان وقتی بلبلی را در قفس می کند، باید فکر آب و دانه اش هم باشد. شما دارید بچه ها را از بین می برید. اگر وضع همین طور ادامه پیدا کند، پنجره ها را می شکنیم. سرباز عراقی که حسابی ناراحت شده بود، رفت پیش فرمانده و هرچه گفته بودیم، گزارش داد. ساعتی بعد، فرمانده اردوگاه همراه با پنجاه ـ شصت سرباز عراقی که کابل، چوب، باتوم و شلاق به دست داشتند، آمدند و تا می خوردیم، ما را زدند و گفتند: زیاد حرف بزنید، توی اتاقتان نارنجک می اندازیم. این را هم بدانید که چون شما ثبت نام نشده اید، هر کاری می خواهیم، می توانیم با شما بکنیم.
صبح روز بعد، همه را به خط کردند و گفتند: لباس ها و کفشهایتان را دربیاورید. همه لباس ها و پوتین های ما را آتش زدند و به هر نفر، یک شورت و یک زیر پیراهن دادند، تا سه ماه.
هوا خیلی سرد بود. سوز و سرمای آن منطقه، به راحتی تا مغز استخوان نفوذ می کرد. بعد از سه ماه، به هر دو نفر، یک پتو دادند. بعد از مدتی، پتوها شپش گذاشت و ما هر شب، برنامه کشتن شپش داشتیم. به خاطر حمام نرفتن و عدم امکان رعایت نظافت، تعدادی از بچه ها گال گرفتند. اسهال خونی هم در بین بچه ها شیوع پیدا کرد و به خاطر عدم رسیدگی، تعدادی از برادران به شهادت رسیدند. در حالی که با یکی ـ دو سرم می شد آنها را زنده نگه داشت، اما دریغ از ذره ای انسانیت!
به هر آسایشگاه ـ که ۱۵۵ نفر در آن بودند ـ یک شیشه ساولون دادند تا به پیراهن هایمان بزنیم و لباس هایمان شپش نگیرد! می گفتیم که سم شپش بیاورید، اما این حرفها هیچ وقت خریدار نداشت.
هر وقت وارد آسایشگاه می شدند، ارشد برپا می داد. عراقی ها می گفتند: این کار بد است! اگر کف دمپایی رو به بالا بود، ما را تنبیه می کردند و می گفتند: این کار بد است! یک بار که ما را به خط کرده بودند، دو نفر از بچه ها با هم درگوشی صحبت کردند و عراقی ها به این جرم (!) تا سه روز، همه ما را می زدند. یکی ـ دو روز به کمپ ما آب نیاوردند. روز سوم دیدیم که با تانکر تخلیه چاه برایمان آب آورده اند! به دکتر گفتیم. او نیز مقداری قرص آورد و در بشکه ریخت. با اینکه آب، بوی گندی می داد، مجبور به آشامیدن آن شدیم؛ اما آشامیدن همان و اسهال گرفتن همان. من هم مستثنی نبودم. ما را به بیمارستان بردند و تا دو ماه در بیمارستان بستری بودیم.
راوی: آزاده ستوان دوم اسکندر دهقان
تاریخ اسارت: ۳۱/۶/۶۷
تاریخ آزادی: شهریور 69
نظرات بینندگان