قورباغههایی که امداد غیبی شدند
از صدای رگبار همه از خواب پریدیم و متوجه شدیم که حسین یکی از دوستانمان حاشیه نیزار را که پر از قورباغه بود به رگبار بسته و خطاب به آنها می گه:"قوری قوری ها لامصب ما سه شبه نخوابیدیم اینقدر قور قور نکنین، برین یه جای دیگه.
به گزارش شیرازه به نقل ازفارس، آغاز جنگ تحمیلی در تاریخ 31 شهریورماه سال 59رقم خورد، اما اگر با دیدگاهی به جز جنگ به این واقعه بنگریم متوجه زیبایی هایی میشویم که این دوران هشت ساله برای کشورمان رقم زد، دفاعی مقدسی که انسان هایی با روح هایی بزرگ پرورش داد که شاید تا همیشه در تاریخ جهان بی نظیر باقی بمانند. همان هایی که مصداق شجاعت، دلیرمردی و غیرت بودند و تا اخر قطره خون از مملکت و ناموس خود دفاع کردند و اجازه ندادند دشمن ذرهای از این آب و خاک را تصرف کند. این حماسه برگ زرین دیگری بر تمدن اسلامی بود. آنان از جان مایه گذاشتند و ما از نیز امروز باید با زنده نگهداشتن یاد و خاطرات آنها تلاش خود را به کار بگیریم و از تمام وجودمان مایه بگذاریم.
همزمان با سالگرد دفاع مقدس با محمد یار احمدی یکی از رزمندگان 8 سال دفاع دفاع مقدس به کپ و گفتگو صمیمی نشسته ایم که ماحصل ان را در ذیل میخوانید.
*آقای محمدی دوست داریم در ابتدا از خاطرات روزهای حماسه و دفاع مقدس برایمان تعریف کنید.
**اگر اجازه دهید من در ابتدای یادی از سرداران بزرگ دفاع مقدس از جمله شهید خرازی کنم و خاطراتی از ایشان نقل کنم.
شهید سرافراز حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین (ع) بود، حسین جدیتی خاص در امور فرماندهی عملیات ها داشت اما به جای خودش خوش اخلاق و با بچه ها خیلی صمیمی بود.
به جرئت می توان بگویم که مهم ترین خصوصیت وی ایمان قوی، عمل به اسلام و توکل با خدا بود اما یکی از خاطراتی که در ذهن من و بسیاری از هم رزمان وی باقی باقی مانده حساسیت خاصی است که بر امور بیت المال داشت، یادم هست که حسین نوشابه خیلی دوست داشت و زمانی که برای ناهار یا شام نوشابه می آوردند دو تا می گرفت اما همیشه پول یکی از آنها را جداگانه از حقوق خودش حساب می کرد.
خاطره ای که از جدیت حسین درباره اصول و قواعد خاصش دارم حساسیتی است که وی بر سیگار کشیدن بچه ها داشت و اگر کسی از قانون تخطی می کرد به شکل جدی با وی برخورد می کرد به گونه ای که ترس از اخراج از گروهان یا گردان مورد نظر برای شخص خاطی وجود داشت.
با وجود این جدیت شهید خرازی دل بسیار مهربانی داشت، زمانی که به مرخصی می آمد امور بچه ها و مشکلاتی را که داشتند پیگیری و سعی در رفع آنها داشت، چه شب های بسیاری زمانی که بچه ها خواب بودند بالای سرشان می آمد، پتوهایی که از آنها کنار رفته بودند رویشان می کشید و کف پایشان را می بوسید که تا مدت ها کسی از این مسئله اطلاع نداشت؛ خدا می داند چقدر بچه ها دوستش داشتند.
گرچه پس از رفتنش نیز من حس می کنم که از آن دنیا نیز هوای ما را دارد، این واقعه ای است که برای خود من اتفاق افتاده است و در زمانی که در تفحص مسئولیتی داشتم، زمانی که به دلایلی می خواستم از این کار جدا شوم به خواب من آمد و با همان جدیت زمان جنگ به من گفت که هر زمان لازم باشد خودم می گویم از این کار کناره گیری کنی؛ صحبت کردنش درست با همان اقتدار یک فرمانده زمان جنگ بود که به سربازش دستور می دهد که چگونه عمل می کند.
نکته دیگری که دوست دارم درباره این شهید بزرگوار بگویم اینکه حسین پس از اینکه دوران نقاهت خود را پس از قطع شدن دستش پشت سر گذاشت به جبهه بازگشت، گویی که هیچ اتفاقی رخ نداده است و با همان اقتدار به وظیفه خود عمل می کرد و در واقع این واقعه هیچ تاثیری در وی نداشت.
*از حال و هوای آن روزها برایمان بیشتر صحبت کنید.
**من آن زمان در سن نوجوانی بودم، درست مثل بسیار از نوجوانان که با بزرگ کردن سن خود در شناسنامه یا فراهم کردن رضایت نامه های قلابی با علاقه خود را به جبهه می رساندند.
یادم هست یکی از دوستان مشهدی ما بود که خیلی درس خوان بود؛ خب ما هم همسن وی بودیم و از مدرسه فرار کرده و به جبهه آمده بودیم و بزرگ ترهای جبهه سر هر مسئله ایکه پیش می آمد به ما می گفتند از علیرضا انوری یاد بگیرید و مدام وی را به رخ ما می کشیدند و حسادت ما را بر می انگیختند.
نکته مهم اینکه کتاب جزو لاینفک زندگی علیرضا شده بود به گونه ای که کتاب فیزیک سر سفره نیز همراهش بود؛ حتی وقتی برای آموزش های پیش از عملیات بدر به آموزش بلم سواری در دریاچه مصنوعی می رفتیم، کتاب را با خودش می آورد و روی پایش قرار می داد ، من هم به شوخی کتاب را پرت می کردم آن طرف و می گفتم" رضا اینجا جای این قرتی بازیا نیستا، بذار کنار کتاب را.
علیرضا یک جمله معروف داشت و همیشه به ما می گفت که "بچه ها یه جور زندگی کنید که انگار خدا قراره هزار سال بهتون عمر بده ولی کاری کنید که خدا عاشقتان بشه" و واقعا خودش این کار را کرد.
زمانی که قرار شد بریم برای عملیات بدر، به ما گفتند تا جایی که می توانید مهمات بردارید چرا که 40 کیلومتر آب پیش روی شماست و ممکنه مهمات دیر برسه، من نیز دو تا نارنجک با کش به فانوسقه ام بستیم و احساس می کردم که شق القمر کردم که ناگهان دیدم علیرضا باز هم کتاب را لوله کرده و گذاشته کنار کمربندش، واقعا از عصبانیت انگار آتش گرفتم و خطاب به رضا گفتم " خجالت بکش داری میری تیر بخوری شهید شی به جای این کتاب دو تا نارنجک بردار؛ نگاهی به من کرد و از من پرسید "محمد جون تو چند تا نارنجک برداشتی؟ من چهار تا برداشتم" که من واقعا خجالت کشیدم.
شهادت علیرضا خیلی ساده اما تاثیرگذار بود؛ با دو نفر دیگر توی یک سنگر یودیم، رضا زمانی که آمد از سنگر بالا برود ناگهان گلوله مستقیم تانک خورد بهش، من فقط دیدم یک مشت خون پاشید توی صورت ما، رضا و کتابش رفتند و هنوز برنگشتند؛ هیچی از رضا نموند در واقع خدا رضا را با خودش برد!!
*شما آن زمان در سنین نوجوانی بودید و زمان بازی و تفریح شما بود، از به خط مقدم جبهه رفتن نمی ترسیدید.
**اول این نکته را بگویم که کنار آمدن با بچه های شیطانی مثل ما که هنوز در حال و هوای نوجوانی بودیم سخت بود؛ یادم هست شهید خرازی وقتی کاری که می خواست را انجام نمی دادیم به ما به شوخی می گفت که "من گفتم که اجازه ندهند بچه ها بیان جبهه!" و این گونه غیرت ما را تحریک می کرد.
اما همین نوجوانان و جوانان گاهی سرنترسی داشتند، یادم هست یکی از بچه های فرمانده ما به نام حسن فاتحی که به دلیل چهره خاص خود به حسن آمریکایی معروف بود زمانی که ما در عملیات کربلای 5 در گلوله باران دشمن درازکش بر زمین می چسبیدیم راست راست راه می رفت و به ما می خندید.
خب از یک طرف ما از این هراس داشتیم که خدای نکرده گلوله بخوره و از طرف دیگر خجالت می کشیدیم از وی که او ایستاده شود و ناخواسته ما نیز شجاع می شدیم.
یاد خاطره ای از عملیات بدر افتادم؛ یادم هست در جاده معروف به خندق تعداد زیادی تانک ها پشت سر ما را بسته بودند به گونه ای که برای هر نفر یک گلوله مستقیم تانکم شلیک می شد و ما مجبور به عقب نشینی شدیم؛ ناگهان دیدیم که ما در حال عقب نشینی هستیم اما راننده های تانک نیز از سوی دیگر در حال فرار هستند.
از فرار دشمن دل و جرئت پیدا کردیم و برگشتیم سمت جاده خندق که دیدیم ناصر ابراهیمیان کف جاده دراز کشیده است، غلت می خورد می آیید کنار جاده، نارنجک بر می دارد و دوباره غلت می خورد و می رود کف جاده و با فریاد یا زهرا نارنجک را به سمت تانک ها پرتاب می کند و بار دیگر غلت می خورد کنار جاده؛ یعنی یک نفر با یک جعبه نارنجک جلوی حرکت ستون زرهی لشکر سپاه سوم عراق را سد کرده بود، اما زمانی این موضوع حساس تر شد که ما متوجه شدیم که سرتا پای ناصر غرق خون بود؛ وقتی تانک ها دوباره راه افتادند که جنازه آقا ناصر زیر شنی های تانکی له شده بود.
*خاطرات جالبی از این عملیات و حال و هوای رزمندگان و امدادهای الهی معروف میان رزمندگان دارید؟
**من از لحظه رسیدن به لب خشکی در عملیات بدر خاطرات جالبی دارم؛ ببینید زمانی که ما در عملیات بدر پس از پشت سر گذاشتن هور به خشکی رسیدیم سه روز بود که نخوابیده بودیم و نماز و غذایمان را نیز در قایق می خوردیم، از این رو وقتی رسیدیم به سیل بند عراق، مسئولان به ما تذکر دادند که "مراقب باشید خوابتان نبرد چرا که ممکن است عراق پاتک کند و باید هشیار باشید" اما همه ما خوابمان برد!
من یادم هست زمانی که به خشکی رسیدیم من دو تا سه ضربه با سرنیزه به زمین نزده بودم که خوابم برد؛ ناگهان دیدیم صدای رگبار می آید و همه با وحشت از خواب پریدیم و متوجه شدیم که حسین یکی از دوستانمان حاشیه نیزار را که پر از نیزار و قورباغه بود به رگبار بسته و خطاب به آنها می گه:"قوری قوری ها لامصب ما سه شبه نخوابیدیم اینقدر دم گوش ما قور قور نکنین، برین یه جای دیگه"
جالب است صدای تیربار حسین ما را بیدار کرد اما ناگهان از جلوی خاکریز نیز صدای تیراندازی بالا رفت و ما متوجه شدیم که عراقی ها دولا دولا تا پشت خط ما آمده اند در حالی که کل خط ما خواب بودند؛ آری قورباغه ها حسین را بیدار کردند و حسین ما را ؛ اگر این اتفاق که به واقع امداد الهی بود رخ نداده بود هیچ کدام از ما برنگشته بودیم و من در اینجا لحظه به لحظه وجود خدا را دیدم.
*از صحنه های شهادت دوستانتان در این عملیات ها خاطره خاصی دارید که در ذهنتان مانده باشد؟
**یکی از دوستان بود که دو تا از پاهایش قطع شده بود و کنار آب افتاده بود؛ ببینید ما در این عملیات کنار آبی بودیم که نمی توانستیم از آن بیاشامیم چرا که پر از لجن و زالو بود، یک سری قرص خاص به ما داده بودند برای ضدعفونی آب و ما از بس تشنه بودیم قمقمه ها را داخل آب می کردیم و این قرص ها را در آن می انداختیم و تکان داده و سر می کشیدیم و تصور می کردیم زالوها را هم می کشد.
زمانی که من به این فرد که بدنش پر از خون بود رسیدم، متوجه شدم که خود را به سختی تا دم هور کشانده و داشت از شدت تشنگی از آب هور می آشامید و من نمی توانستم برایش کاری کنم.
نیم ساعت بعد که برگشتم متوجه شدم که سر این فرد کامل در آب فرو رفته و شهید شده است، تنها کاری که توانستم بکنم این بود که وی را در گوشه ای قرار دهم؛ از این صحنه ها در این عملیات زیاد بود
*شما در تفحص نیز شرکت داشتید از خاطرات آن روزها و سختی کار تفحص برای ما صحبت کنید.
**نقطه ای که برای نخستین بار پای بچه های سپاه و ارتش برای تفحص به آن باز شد طلاییه بود که به دلیل مجاورت با هور منطقه ای باتلاقی بود و کار در این منطقه سخت بود به گونه ای که برخی بخش های جاده به قدری آب جمع شده بود که تا گردن ما زیر آب فرو می رفت و گاهی مجبور بودیم لباس هایمان را درآورده و بالای سرمان بگیریم و از آب رد شویم.
در چنین شرایطی اگر شهیدی هم پیدا می کردیم مجبور بودیم روی یونولیت قرار دهیم و از آب رد کنیم و گاهی هم که امکان پذیر نبود آنها را در سنگرهای عراقی مخفی می کردیم تا بعدا عقب بیاوریم.
در آن سال ها میدان مین و گلوله های عمل نکرده در طلاییه زیاد بود چراکه تا حدود سال های 71و 72 عراقیها هنوز فکر می کردند می توانند در طلاییه بمانند و ما گاهی مجبور بودیم پنهان شویم که ما را نبینند.
ما آن زمان یک تویوتا داشتیم برای تفحص، چهار نفر بودیم و سنگین ترین سلاح ما نیز یک بیل دستی بود.
زمانی که به طلاییه می رفتیم گاه تا دو هفته ارتباطی با عقبه نداشتیم و وقتی برمی گشتیم اهواز هر کس قیافه ما را می دید از ریش بلند ما می فهمید که ما از جزایر برگشتیم.
ما آشپز نبودیم اما آشپز شدیم، غذای ما بیشتر مرغ و ما از آشپزی تنها این را بلد بودیم که مرغ را با رب و نمک داخل آب بگذاریم و برای تفحص برویم که تا برمی گشتیم یا سوخته بود و یا نپخته.
زمانی که مرغمان تمام می شد صبح تا شب غذایمان نان و پنیر بود. فقط برای حمام مشکل نداشتیم چراکه می رفتیم داخل هور.
جای مناسبی برای خواب به جز سنگرهای عراقی ها نداشتیم که برای جلوگیری از جولان موش ها معروف این منطقه به سقف و دیوارش پلاستیک زده بودیم.
پس از جنگ هور خشک شده بود اما آن زمان دارای آب بود و با توجه به اینکه جاده طلاییه زیر آب می رفت ما با قایق تردد می کردیم و تا دو سال کل ترددهای ما در ایام خاص به طلاییه با قایق بود.
بچه های تفحص با وجود سختی ها اصلا کم نمی گذاشتند؛ما به عشق الهی می رفتیم و گرچه کسی را نداشتیم که میدان مین را خنثی کند اینقدر خودمان با مین ها کلنجار رفتیم که یاد گرفتیم آنها را خنثی کنیم.
شاید شرایط سخت بود اما خدا را شاهد می گیرم که قشنگ ترین روزهای ما همان روزهایی بود که چراغ شب های تاریک طلاییه تنها یک فانوس بود که دم سنگر می آویختیم.
*کمی از جست و جوهای تفحص و شرایط معنوی پیدا کردن اجساد شهدا برایمان بگویید.
**ما هر روز که برای تفحص می رفتیم آن روز را به نام های خاصی اسم گذاری می کردیم که اتفاق های قشنگی نیز در این ارتباط می افتاد.
پس از تفحص ما برای شستن بیل مکانیکی جایی را در دشت طلاییه پیدا می کردیم که مطمئن بودیم شهیدی در ان منطقه وجود ندارد، و با بیل زمین را می کندیم و زمانی که آبِ جاری زلال می شد بیل را در ان می شستیم.
یادم هست روز جمعه ای بود که تعداد زیادی شهید پیدا کرده بودیم و من به بچه ها گفتن بروید بیل را تمیز کنید و خودم در سنگر مشغول تمیزکاری و پخت غذا شدم.
داشتم کف سنگر را تمیز می کردم که دیدم یکی از بچه ها داخل سنگر آمد و دستانش پر از خون بود، ترسیدم که سر یکی از یکی از بچه ها بلایی آمده باشد؛ دویدم بیرون از سنگر که متوجه شدم دست نفر دیگه هم پر ازخونه، داد زدم چی شده که آن دو گفتند عقب را نگاه کن.
دیدم در یک گونی جسد شهیدی را قرار داده اند که سرنداشت اما دکمه پیراهنش را تا انتهای گردن بسته بود و من تا دکمه را باز کردم ناگهان گرم خون تازه ریخت روی پیراهن سپیدش.
داستان از این قرار بود که زمانی که دوستان برای شستن بیل رفته بودند پس از کندن زمین و زلال شدن آب یک آستین می بینند و متوجه می شوند مقداری استخوان نیز هست، این فرد عبداللهی نامی بود اهل تهران و من از وی عکس نیز گرفتم.
این را می خواهم بگویم که گاه انگار هدایت خود شهدا موجب یافتن پیکر مطهر آنها می شد، ما نشانی هایی از زمان جنگ درباره نقاطی که رزمندگان شهید شدند داشتیم و درست جایی که ما اصلا فکرش را هم نمی کردیم شهیدی یافت شد این پیکر مطهر را پیدا کردیم.
خاطرات آن روزها زیاد است، گاهی خیلی دلمان هوای ان روزها را می کند اما چه کنیم که ما مانده ایم و شهدا رفته اند و تنها یاد آنها گاهی ما را زنده نگه می دارد.
انتهای پیام/
همزمان با سالگرد دفاع مقدس با محمد یار احمدی یکی از رزمندگان 8 سال دفاع دفاع مقدس به کپ و گفتگو صمیمی نشسته ایم که ماحصل ان را در ذیل میخوانید.
*آقای محمدی دوست داریم در ابتدا از خاطرات روزهای حماسه و دفاع مقدس برایمان تعریف کنید.
**اگر اجازه دهید من در ابتدای یادی از سرداران بزرگ دفاع مقدس از جمله شهید خرازی کنم و خاطراتی از ایشان نقل کنم.
شهید سرافراز حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین (ع) بود، حسین جدیتی خاص در امور فرماندهی عملیات ها داشت اما به جای خودش خوش اخلاق و با بچه ها خیلی صمیمی بود.
به جرئت می توان بگویم که مهم ترین خصوصیت وی ایمان قوی، عمل به اسلام و توکل با خدا بود اما یکی از خاطراتی که در ذهن من و بسیاری از هم رزمان وی باقی باقی مانده حساسیت خاصی است که بر امور بیت المال داشت، یادم هست که حسین نوشابه خیلی دوست داشت و زمانی که برای ناهار یا شام نوشابه می آوردند دو تا می گرفت اما همیشه پول یکی از آنها را جداگانه از حقوق خودش حساب می کرد.
خاطره ای که از جدیت حسین درباره اصول و قواعد خاصش دارم حساسیتی است که وی بر سیگار کشیدن بچه ها داشت و اگر کسی از قانون تخطی می کرد به شکل جدی با وی برخورد می کرد به گونه ای که ترس از اخراج از گروهان یا گردان مورد نظر برای شخص خاطی وجود داشت.
با وجود این جدیت شهید خرازی دل بسیار مهربانی داشت، زمانی که به مرخصی می آمد امور بچه ها و مشکلاتی را که داشتند پیگیری و سعی در رفع آنها داشت، چه شب های بسیاری زمانی که بچه ها خواب بودند بالای سرشان می آمد، پتوهایی که از آنها کنار رفته بودند رویشان می کشید و کف پایشان را می بوسید که تا مدت ها کسی از این مسئله اطلاع نداشت؛ خدا می داند چقدر بچه ها دوستش داشتند.
گرچه پس از رفتنش نیز من حس می کنم که از آن دنیا نیز هوای ما را دارد، این واقعه ای است که برای خود من اتفاق افتاده است و در زمانی که در تفحص مسئولیتی داشتم، زمانی که به دلایلی می خواستم از این کار جدا شوم به خواب من آمد و با همان جدیت زمان جنگ به من گفت که هر زمان لازم باشد خودم می گویم از این کار کناره گیری کنی؛ صحبت کردنش درست با همان اقتدار یک فرمانده زمان جنگ بود که به سربازش دستور می دهد که چگونه عمل می کند.
نکته دیگری که دوست دارم درباره این شهید بزرگوار بگویم اینکه حسین پس از اینکه دوران نقاهت خود را پس از قطع شدن دستش پشت سر گذاشت به جبهه بازگشت، گویی که هیچ اتفاقی رخ نداده است و با همان اقتدار به وظیفه خود عمل می کرد و در واقع این واقعه هیچ تاثیری در وی نداشت.
*از حال و هوای آن روزها برایمان بیشتر صحبت کنید.
**من آن زمان در سن نوجوانی بودم، درست مثل بسیار از نوجوانان که با بزرگ کردن سن خود در شناسنامه یا فراهم کردن رضایت نامه های قلابی با علاقه خود را به جبهه می رساندند.
یادم هست یکی از دوستان مشهدی ما بود که خیلی درس خوان بود؛ خب ما هم همسن وی بودیم و از مدرسه فرار کرده و به جبهه آمده بودیم و بزرگ ترهای جبهه سر هر مسئله ایکه پیش می آمد به ما می گفتند از علیرضا انوری یاد بگیرید و مدام وی را به رخ ما می کشیدند و حسادت ما را بر می انگیختند.
نکته مهم اینکه کتاب جزو لاینفک زندگی علیرضا شده بود به گونه ای که کتاب فیزیک سر سفره نیز همراهش بود؛ حتی وقتی برای آموزش های پیش از عملیات بدر به آموزش بلم سواری در دریاچه مصنوعی می رفتیم، کتاب را با خودش می آورد و روی پایش قرار می داد ، من هم به شوخی کتاب را پرت می کردم آن طرف و می گفتم" رضا اینجا جای این قرتی بازیا نیستا، بذار کنار کتاب را.
علیرضا یک جمله معروف داشت و همیشه به ما می گفت که "بچه ها یه جور زندگی کنید که انگار خدا قراره هزار سال بهتون عمر بده ولی کاری کنید که خدا عاشقتان بشه" و واقعا خودش این کار را کرد.
زمانی که قرار شد بریم برای عملیات بدر، به ما گفتند تا جایی که می توانید مهمات بردارید چرا که 40 کیلومتر آب پیش روی شماست و ممکنه مهمات دیر برسه، من نیز دو تا نارنجک با کش به فانوسقه ام بستیم و احساس می کردم که شق القمر کردم که ناگهان دیدم علیرضا باز هم کتاب را لوله کرده و گذاشته کنار کمربندش، واقعا از عصبانیت انگار آتش گرفتم و خطاب به رضا گفتم " خجالت بکش داری میری تیر بخوری شهید شی به جای این کتاب دو تا نارنجک بردار؛ نگاهی به من کرد و از من پرسید "محمد جون تو چند تا نارنجک برداشتی؟ من چهار تا برداشتم" که من واقعا خجالت کشیدم.
شهادت علیرضا خیلی ساده اما تاثیرگذار بود؛ با دو نفر دیگر توی یک سنگر یودیم، رضا زمانی که آمد از سنگر بالا برود ناگهان گلوله مستقیم تانک خورد بهش، من فقط دیدم یک مشت خون پاشید توی صورت ما، رضا و کتابش رفتند و هنوز برنگشتند؛ هیچی از رضا نموند در واقع خدا رضا را با خودش برد!!
*شما آن زمان در سنین نوجوانی بودید و زمان بازی و تفریح شما بود، از به خط مقدم جبهه رفتن نمی ترسیدید.
**اول این نکته را بگویم که کنار آمدن با بچه های شیطانی مثل ما که هنوز در حال و هوای نوجوانی بودیم سخت بود؛ یادم هست شهید خرازی وقتی کاری که می خواست را انجام نمی دادیم به ما به شوخی می گفت که "من گفتم که اجازه ندهند بچه ها بیان جبهه!" و این گونه غیرت ما را تحریک می کرد.
اما همین نوجوانان و جوانان گاهی سرنترسی داشتند، یادم هست یکی از بچه های فرمانده ما به نام حسن فاتحی که به دلیل چهره خاص خود به حسن آمریکایی معروف بود زمانی که ما در عملیات کربلای 5 در گلوله باران دشمن درازکش بر زمین می چسبیدیم راست راست راه می رفت و به ما می خندید.
خب از یک طرف ما از این هراس داشتیم که خدای نکرده گلوله بخوره و از طرف دیگر خجالت می کشیدیم از وی که او ایستاده شود و ناخواسته ما نیز شجاع می شدیم.
یاد خاطره ای از عملیات بدر افتادم؛ یادم هست در جاده معروف به خندق تعداد زیادی تانک ها پشت سر ما را بسته بودند به گونه ای که برای هر نفر یک گلوله مستقیم تانکم شلیک می شد و ما مجبور به عقب نشینی شدیم؛ ناگهان دیدیم که ما در حال عقب نشینی هستیم اما راننده های تانک نیز از سوی دیگر در حال فرار هستند.
از فرار دشمن دل و جرئت پیدا کردیم و برگشتیم سمت جاده خندق که دیدیم ناصر ابراهیمیان کف جاده دراز کشیده است، غلت می خورد می آیید کنار جاده، نارنجک بر می دارد و دوباره غلت می خورد و می رود کف جاده و با فریاد یا زهرا نارنجک را به سمت تانک ها پرتاب می کند و بار دیگر غلت می خورد کنار جاده؛ یعنی یک نفر با یک جعبه نارنجک جلوی حرکت ستون زرهی لشکر سپاه سوم عراق را سد کرده بود، اما زمانی این موضوع حساس تر شد که ما متوجه شدیم که سرتا پای ناصر غرق خون بود؛ وقتی تانک ها دوباره راه افتادند که جنازه آقا ناصر زیر شنی های تانکی له شده بود.
*خاطرات جالبی از این عملیات و حال و هوای رزمندگان و امدادهای الهی معروف میان رزمندگان دارید؟
**من از لحظه رسیدن به لب خشکی در عملیات بدر خاطرات جالبی دارم؛ ببینید زمانی که ما در عملیات بدر پس از پشت سر گذاشتن هور به خشکی رسیدیم سه روز بود که نخوابیده بودیم و نماز و غذایمان را نیز در قایق می خوردیم، از این رو وقتی رسیدیم به سیل بند عراق، مسئولان به ما تذکر دادند که "مراقب باشید خوابتان نبرد چرا که ممکن است عراق پاتک کند و باید هشیار باشید" اما همه ما خوابمان برد!
من یادم هست زمانی که به خشکی رسیدیم من دو تا سه ضربه با سرنیزه به زمین نزده بودم که خوابم برد؛ ناگهان دیدیم صدای رگبار می آید و همه با وحشت از خواب پریدیم و متوجه شدیم که حسین یکی از دوستانمان حاشیه نیزار را که پر از نیزار و قورباغه بود به رگبار بسته و خطاب به آنها می گه:"قوری قوری ها لامصب ما سه شبه نخوابیدیم اینقدر دم گوش ما قور قور نکنین، برین یه جای دیگه"
جالب است صدای تیربار حسین ما را بیدار کرد اما ناگهان از جلوی خاکریز نیز صدای تیراندازی بالا رفت و ما متوجه شدیم که عراقی ها دولا دولا تا پشت خط ما آمده اند در حالی که کل خط ما خواب بودند؛ آری قورباغه ها حسین را بیدار کردند و حسین ما را ؛ اگر این اتفاق که به واقع امداد الهی بود رخ نداده بود هیچ کدام از ما برنگشته بودیم و من در اینجا لحظه به لحظه وجود خدا را دیدم.
*از صحنه های شهادت دوستانتان در این عملیات ها خاطره خاصی دارید که در ذهنتان مانده باشد؟
**یکی از دوستان بود که دو تا از پاهایش قطع شده بود و کنار آب افتاده بود؛ ببینید ما در این عملیات کنار آبی بودیم که نمی توانستیم از آن بیاشامیم چرا که پر از لجن و زالو بود، یک سری قرص خاص به ما داده بودند برای ضدعفونی آب و ما از بس تشنه بودیم قمقمه ها را داخل آب می کردیم و این قرص ها را در آن می انداختیم و تکان داده و سر می کشیدیم و تصور می کردیم زالوها را هم می کشد.
زمانی که من به این فرد که بدنش پر از خون بود رسیدم، متوجه شدم که خود را به سختی تا دم هور کشانده و داشت از شدت تشنگی از آب هور می آشامید و من نمی توانستم برایش کاری کنم.
نیم ساعت بعد که برگشتم متوجه شدم که سر این فرد کامل در آب فرو رفته و شهید شده است، تنها کاری که توانستم بکنم این بود که وی را در گوشه ای قرار دهم؛ از این صحنه ها در این عملیات زیاد بود
*شما در تفحص نیز شرکت داشتید از خاطرات آن روزها و سختی کار تفحص برای ما صحبت کنید.
**نقطه ای که برای نخستین بار پای بچه های سپاه و ارتش برای تفحص به آن باز شد طلاییه بود که به دلیل مجاورت با هور منطقه ای باتلاقی بود و کار در این منطقه سخت بود به گونه ای که برخی بخش های جاده به قدری آب جمع شده بود که تا گردن ما زیر آب فرو می رفت و گاهی مجبور بودیم لباس هایمان را درآورده و بالای سرمان بگیریم و از آب رد شویم.
در چنین شرایطی اگر شهیدی هم پیدا می کردیم مجبور بودیم روی یونولیت قرار دهیم و از آب رد کنیم و گاهی هم که امکان پذیر نبود آنها را در سنگرهای عراقی مخفی می کردیم تا بعدا عقب بیاوریم.
در آن سال ها میدان مین و گلوله های عمل نکرده در طلاییه زیاد بود چراکه تا حدود سال های 71و 72 عراقیها هنوز فکر می کردند می توانند در طلاییه بمانند و ما گاهی مجبور بودیم پنهان شویم که ما را نبینند.
ما آن زمان یک تویوتا داشتیم برای تفحص، چهار نفر بودیم و سنگین ترین سلاح ما نیز یک بیل دستی بود.
زمانی که به طلاییه می رفتیم گاه تا دو هفته ارتباطی با عقبه نداشتیم و وقتی برمی گشتیم اهواز هر کس قیافه ما را می دید از ریش بلند ما می فهمید که ما از جزایر برگشتیم.
ما آشپز نبودیم اما آشپز شدیم، غذای ما بیشتر مرغ و ما از آشپزی تنها این را بلد بودیم که مرغ را با رب و نمک داخل آب بگذاریم و برای تفحص برویم که تا برمی گشتیم یا سوخته بود و یا نپخته.
زمانی که مرغمان تمام می شد صبح تا شب غذایمان نان و پنیر بود. فقط برای حمام مشکل نداشتیم چراکه می رفتیم داخل هور.
جای مناسبی برای خواب به جز سنگرهای عراقی ها نداشتیم که برای جلوگیری از جولان موش ها معروف این منطقه به سقف و دیوارش پلاستیک زده بودیم.
پس از جنگ هور خشک شده بود اما آن زمان دارای آب بود و با توجه به اینکه جاده طلاییه زیر آب می رفت ما با قایق تردد می کردیم و تا دو سال کل ترددهای ما در ایام خاص به طلاییه با قایق بود.
بچه های تفحص با وجود سختی ها اصلا کم نمی گذاشتند؛ما به عشق الهی می رفتیم و گرچه کسی را نداشتیم که میدان مین را خنثی کند اینقدر خودمان با مین ها کلنجار رفتیم که یاد گرفتیم آنها را خنثی کنیم.
شاید شرایط سخت بود اما خدا را شاهد می گیرم که قشنگ ترین روزهای ما همان روزهایی بود که چراغ شب های تاریک طلاییه تنها یک فانوس بود که دم سنگر می آویختیم.
*کمی از جست و جوهای تفحص و شرایط معنوی پیدا کردن اجساد شهدا برایمان بگویید.
**ما هر روز که برای تفحص می رفتیم آن روز را به نام های خاصی اسم گذاری می کردیم که اتفاق های قشنگی نیز در این ارتباط می افتاد.
پس از تفحص ما برای شستن بیل مکانیکی جایی را در دشت طلاییه پیدا می کردیم که مطمئن بودیم شهیدی در ان منطقه وجود ندارد، و با بیل زمین را می کندیم و زمانی که آبِ جاری زلال می شد بیل را در ان می شستیم.
یادم هست روز جمعه ای بود که تعداد زیادی شهید پیدا کرده بودیم و من به بچه ها گفتن بروید بیل را تمیز کنید و خودم در سنگر مشغول تمیزکاری و پخت غذا شدم.
داشتم کف سنگر را تمیز می کردم که دیدم یکی از بچه ها داخل سنگر آمد و دستانش پر از خون بود، ترسیدم که سر یکی از یکی از بچه ها بلایی آمده باشد؛ دویدم بیرون از سنگر که متوجه شدم دست نفر دیگه هم پر ازخونه، داد زدم چی شده که آن دو گفتند عقب را نگاه کن.
دیدم در یک گونی جسد شهیدی را قرار داده اند که سرنداشت اما دکمه پیراهنش را تا انتهای گردن بسته بود و من تا دکمه را باز کردم ناگهان گرم خون تازه ریخت روی پیراهن سپیدش.
داستان از این قرار بود که زمانی که دوستان برای شستن بیل رفته بودند پس از کندن زمین و زلال شدن آب یک آستین می بینند و متوجه می شوند مقداری استخوان نیز هست، این فرد عبداللهی نامی بود اهل تهران و من از وی عکس نیز گرفتم.
این را می خواهم بگویم که گاه انگار هدایت خود شهدا موجب یافتن پیکر مطهر آنها می شد، ما نشانی هایی از زمان جنگ درباره نقاطی که رزمندگان شهید شدند داشتیم و درست جایی که ما اصلا فکرش را هم نمی کردیم شهیدی یافت شد این پیکر مطهر را پیدا کردیم.
خاطرات آن روزها زیاد است، گاهی خیلی دلمان هوای ان روزها را می کند اما چه کنیم که ما مانده ایم و شهدا رفته اند و تنها یاد آنها گاهی ما را زنده نگه می دارد.
انتهای پیام/
نظرات بینندگان