این رنگی نباشی نان نمیدهم
توی خانه میگفت: من به غیر «این رنگی» جماعت، نان نمیدهم. «این رنگی» را که او نمیگفت. جای این کلمه، رنگ تیم فوتبال محبوبش را میگفت.
به گزارش شیرازه به نقل از فارس، ۲۱ آبان ۹۰ اسطوره ای گمنام برای مردم ایران رخ نشان داد که تا قبل از آن فقط برخی خواص و دوستانش او را می شناختند. مردی که در بین آشنایانش هم شناخته شده نبود. حاج حسن طهرانی مقدم به گونه ای زیست که خودش می خواست و این مایه مباهات و فخر یک عبد صالح می تواند باشد. حاج حسن ارزوهایش دوربرد و به آسمانها می رسید و سرانجام در این روز خود نیز به آسمان شتافت و روزی خور در گاه حضرت حق شد.
شهید طهرانی مقدم همان که آوازه اش پیکره اسرائیل و آمریکا را لرزاند به قدری عادی و صمیمی زندگی می کرد که آدم های مختلفی با علایق و اعتقادات خاص خودشان خاطرات شیرینی از این فرزند امام خمینی(ره) و سرباز مطیع مقام معظم رهبری دارند که سعی می کنیم در این ایام که نزدیک شهادت وی است از این روایات دلنشین منتشر کنیم تا فقط یادی باشد از پدر موشکی ایران.
شهید حاج حسن طهرانی مقدم در جمع فرماندهان و دوستان (در تصویر سرلشکر عزیز جعفری فرماندهی کل سپاه پاسداران و سردار حاجی زاده و شهیدان سلگی و نواب نیز دیده میشوند)
توی خانه میگفت: من به غیر «این رنگی» جماعت، نان نمیدهم.
«این رنگی» را که او نمیگفت. جای این کلمه، رنگ تیم فوتبال محبوبش را میگفت. چه فرقی میکند قرمز یا آبی. مهم این است که حاج حسن یک فوتبالی دو آتشه بود. از بچگی با توپ و گل کوچک بزرگ شده بود. خیلی هم حرفهای بازی میکرد. جنگ اگر شروع نشده بود و مسیر زندگیاش را عوض نکرده بود، حتماً از تیم ملی سر در میآورد.
توی جبهه و در شرایط سخت با هر فرصتی بچهها را جمع میکرد و توپی میانداخت وسط و شروع میکرد به یارکشی. همه دوست داشتند توی تیم حسن مقدم باشند. بازی که تمام میشد تک تک بچههای تیم مقابل را میبوسید. فرقی نمیکرد رانندهاش باشد یا سربازش. فرمانده باشد یا بسیجی. همه را یک جور بغل میکرد و با دست پشتشان میزد. جوانتر که بود استادیوم هم میرفت. حتی در شرایط سخت. مثل آن دفعه که با یکی دیگر از فرماندهان سپاه عازم جبهه بود. سر راهشان از تماشای دربی هم جا نمانده بودند. همانجا که وقتی وسط بازی اذان شده بود، حاج حسن مهرش را درآورده بود و میان آن همه سر و صدا و هیجان و رنگ نمازش را خوانده بود.
آن روزها زمان جنگ بود. جبهه آدمها را عوض میکرد. ایدهآلهایشان را میآورد توی زندگی معمولیشان. میتوانستند کارهای خرق عادت بکنند بین مردمی که روزمرگی زندگیشان را به گند کشیده بود. ولی حاج حسن حتی بیست سال بعد از آن روز که شده بود عضو هیئت مدیره باشگاه پیکان و بعد صباباتری، هنوز هم همان طور فکر میکرد که آن روز توی استادیوم آرزویش را کرده بود. میگفت: «باید آنقدر روی فرهنگ ورزشکاران و ورزش دوستان کار کرد که وقت اذان صد هزار نفر توی استادیوم آزادی نماز جماعت بخوانند!» البته این علامت تعجب را که او نمیگذاشت آخر جملهاش. خیلی جدی میگفت این حرف را و اگر اجازه میدادند کار کند حتماً روزی به این حرفش میرسیدند و به جای این که از شنیدنش تعجب کنند از دیدنش تعجب میکردند.
انتهای پیام/
شهید طهرانی مقدم همان که آوازه اش پیکره اسرائیل و آمریکا را لرزاند به قدری عادی و صمیمی زندگی می کرد که آدم های مختلفی با علایق و اعتقادات خاص خودشان خاطرات شیرینی از این فرزند امام خمینی(ره) و سرباز مطیع مقام معظم رهبری دارند که سعی می کنیم در این ایام که نزدیک شهادت وی است از این روایات دلنشین منتشر کنیم تا فقط یادی باشد از پدر موشکی ایران.
شهید حاج حسن طهرانی مقدم در جمع فرماندهان و دوستان (در تصویر سرلشکر عزیز جعفری فرماندهی کل سپاه پاسداران و سردار حاجی زاده و شهیدان سلگی و نواب نیز دیده میشوند)
توی خانه میگفت: من به غیر «این رنگی» جماعت، نان نمیدهم.
«این رنگی» را که او نمیگفت. جای این کلمه، رنگ تیم فوتبال محبوبش را میگفت. چه فرقی میکند قرمز یا آبی. مهم این است که حاج حسن یک فوتبالی دو آتشه بود. از بچگی با توپ و گل کوچک بزرگ شده بود. خیلی هم حرفهای بازی میکرد. جنگ اگر شروع نشده بود و مسیر زندگیاش را عوض نکرده بود، حتماً از تیم ملی سر در میآورد.
توی جبهه و در شرایط سخت با هر فرصتی بچهها را جمع میکرد و توپی میانداخت وسط و شروع میکرد به یارکشی. همه دوست داشتند توی تیم حسن مقدم باشند. بازی که تمام میشد تک تک بچههای تیم مقابل را میبوسید. فرقی نمیکرد رانندهاش باشد یا سربازش. فرمانده باشد یا بسیجی. همه را یک جور بغل میکرد و با دست پشتشان میزد. جوانتر که بود استادیوم هم میرفت. حتی در شرایط سخت. مثل آن دفعه که با یکی دیگر از فرماندهان سپاه عازم جبهه بود. سر راهشان از تماشای دربی هم جا نمانده بودند. همانجا که وقتی وسط بازی اذان شده بود، حاج حسن مهرش را درآورده بود و میان آن همه سر و صدا و هیجان و رنگ نمازش را خوانده بود.
آن روزها زمان جنگ بود. جبهه آدمها را عوض میکرد. ایدهآلهایشان را میآورد توی زندگی معمولیشان. میتوانستند کارهای خرق عادت بکنند بین مردمی که روزمرگی زندگیشان را به گند کشیده بود. ولی حاج حسن حتی بیست سال بعد از آن روز که شده بود عضو هیئت مدیره باشگاه پیکان و بعد صباباتری، هنوز هم همان طور فکر میکرد که آن روز توی استادیوم آرزویش را کرده بود. میگفت: «باید آنقدر روی فرهنگ ورزشکاران و ورزش دوستان کار کرد که وقت اذان صد هزار نفر توی استادیوم آزادی نماز جماعت بخوانند!» البته این علامت تعجب را که او نمیگذاشت آخر جملهاش. خیلی جدی میگفت این حرف را و اگر اجازه میدادند کار کند حتماً روزی به این حرفش میرسیدند و به جای این که از شنیدنش تعجب کنند از دیدنش تعجب میکردند.
انتهای پیام/
نظرات بینندگان
نظرات بینندگان
دوباره بخوانید ببینید چه پیامی دارد
شهدا معصوم نیستند روحشان شاد
نویسنده می خواد از روحیه فوتبالی بودن شهید بگه نه یه دندگی و خدای نکرده دگم بودنش
کاش به جای اظهار نظر آبکی دقیق مطالعه کنیم و کج فهمی خودمون رو به دیگران تعمیم ندیم