کد خبر: ۶۴۲۵۸
تاریخ انتشار: ۰۸:۲۹ - ۲۵ آذر ۱۳۹۳

اینجا پادگان ابوذر است

اینجا پادگان ابوذر است با ساختمان‌های بلند و محکمش که چیزی نمانده بود ما از آن فقط خاطره‌ای داشته باشیم. اینکه چطور مانده است شاید بعدها بشود گفت.
به گزارش شیرازه به نقل از فارس، سید مهدی شجاعی نامی است که اهل مطالعه حتما با او آشنا هستند. شجاعی از جمله نویسندگان متعهد کشورمان است که نشان داد بر خلاف بعضی نویسندگان دیگر در دوران جنگ و سختی نیز در کنار ملت خویش است. قلم سید مهدی گیراست و اغلب آثارش را که می‌خوانی تو را تا ته ماجرا می‌کشاند.

آنچه خواهید خواند گزارشی است ادبی و زیبا از روزهای آغازین جنگ در جبهه غرب که وی با حضور در منطقه و کنار رزمندگان از حال و هوای آن شب ها نوشته و به خوبی شما را در فضا غرق می‌کند. او اینگونه گزارش خود را آغاز کرده است:

سپاه طبق معمول هر شب راه می‌افتند که برای محله‌های فقیرنشین کرمانشاه غذا ببرند و ما هم به طفیلی، و چه دردناک است دیدن آلونک‌هایی طویله مانند از جنس حلبی که همه زندگیشان در همان چهارچوبه خلاصه می‌شود.

بچه‌ها مؤمن‌تر از آنند که بگویند از کجا آمده‌اند و از کجا آورده‌اند. و مناعت آنها هم اجازه نمی‌دهد که خودشان بیایند و غذا را بگیرند.

بچه‌هایشان را از خواب بیدار می‌کنند و قابلمه به دست می‌فرستند و بچه‌ها بی‌هیچ گفت‌وگویی می‌گیرند و می‌روند. دخترکی می‌آید، هفت هشت ساله می‌پرسد:

-غذا مال کجاست؟

-نذری است.

-نذری چیست؟

-یعنی اینکه کسی عهد می‌کند که اگر مشکلش حل شود مردم را طعام کند.

-مردم را یا فقرا را؟

از چشمهایش می‌فهمم که چه می‌گوید پاسخ می‌دهم:

-مردم را، کسانی که مثل خودش هستند.

لبخندی می‌زند و می‌گوید: پس قبول می‌کنم.

پیشانی‌اش را می‌بوسم: تو بزرگتر از خودتی، چند سالته؟

-هفت سال.

-ولی به اندازه یک مرد غیرت داری. خندید، ظرف را گرفت و رفت. تا به مقر سپاه برسیم ساعت از یازده گذشته است. از صدای خنده بچه‌هایی که از عملیات برگشته‌اند فرشته‌ها ریسه می‌روند و خدا بر این همه ایمان لبخند می‌زند.

صبح است، در ستاد عملیات سپاه پاسداران غرب کشور در کرمانشاه هستیم در کنار برادران با ایمان پاسدار. کرمانشاه با وجود حمله میگها که تا به حال به جان پذیرفته است، همچنان زندگی عادی خودش را دارد مردمان شهر هرازگاه که از کنار اماکن بمباران شده چون دانشگاه رازی می‌گذرند سری به حسرت می‌تکانند و به یاد شهدای کرمانشاه که شهدای همه است افسوس می‌خورند.

از کرمانشاه با آمبولانس امداد به طرف سر پل ذهاب حرکت می‌کنیم، جاده نسبتاً خلوت است جز تریلی‌های ارتشی حامل تانک و نفربر و تعدادی ماشین‌های محلی، از ماشین‌های دیگر خبری نیست. تا سر پل‌ذهاب، کرند و اسلام‌آباد را پیش روی داریم. در محلی به نام «پل ماهی»‌ ماشین را متوقف می‌کنند و از رفتن من و دیگر همکارم ممانعت، که بخشنامه شده است و دستور است و بالاخره خبرنگارها نمی‌شود، بروند، با اصرار برادری که آمبولانس را می‌راند، خرمان از پل می‌گذرد. آمبولانس ما را جلوی ستاد عملیات سر پل ذهاب پیاده می‌کند، اولین صداهای خمپاره به گوش می‌رسد. می‌گویند توپخانه‌های عراق از کله‌سحر تا حالا یک ضرب دارند می‌کوبند. با یکی از پاسداران که بعداً می‌فهمیم چند جبهه را فرماندهی می‌کند صحبت می‌کنیم. بالاخره قبول می‌کند که تا پادگان ابوذر ما را ببرد و آنجا از فرمانده تیپ دستور بگیریم.

سر پل‌ذهاب دردآور است، نه صدایی، نه آدمی، جز سگ‌هایی که هراز چندی از پشت ویرانه‌ها پارس می‌کنند آنقدر گوشت آدمی خورده‌اند که هار شده‌اند. جاده‌ای که باید از آن عبور کنیم زیر آتش توپخانه‌های عراق است. ظاهراً این چیزهایی که در چپ و راست و عقب و جلوی ماشین به زمین می‌خورد و با صدای گوشخراشی خاک هوا می‌کند خمپاره است، برادر سپاهی فرمان ماشین را سفت گرفته و با آخرین سرعت می‌راند. ترکش خمپاره‌ها گهگاه به ماشین می‌خورد و انگار که سنگی به زمین برمی‌گردد یا برنمی‌گردد، برادر سپاهی غصه ماشین را می‌خورد که بیت‌المال است... و می‌گویم نمی‌توانند به ماشین بزنند، می‌گوید آنها به ماشین می‌زنند اما نزدیک ما که می‌رسد خدا چند درجه مسیرشان را منحرف می‌کند. دست خدا که با خمپاره طوری نمی‌شود، می‌شود؟! بعد از طی مسافتی می‌گوید: بیش از این آتششان نمی‌کشد، جاده تقریباً‌ از حالا به بعد در امان است،‌ بعد می‌گوید تا حالاشم بود، مگه نبود؟

بچه‌های سپاه حتی اگر جز ایمان حکم هیچ چیز دیگر نداشته باشند، پیروزند.

اینجا پادگان ابوذر است با ساختمان‌های بلند و محکمش که چیزی نمانده بود ما از آن فقط خاطره‌ای داشته باشیم. اینکه چطور مانده است شاید بعدها بشود گفت، برادر پاسدار قسم می‌خورد که اگر یک هماهنگی کامل بود چهار روزه می‌توانستیم کار عراق را تمام کنیم اما مدت‌هاست که به بعضی برادران می‌گوییم که بگذارید پیشروی کنیم امکان که دارد؛ جواب می‌دهند که شما احساساتی هستید و هنوز نظامی نشده‌اید... در بین صحبت ماست که دو نفر وارد می‌شوند، یکی جوانی است با چفیه‌ای عربی و دیگر پیرمردی با لباسی بلند و چفیه‌ای و چشمهای خون رنگ. می‌گویم: از کجا می‌آیید؟ می‌گوید از «چم امام حسن» که عراقی‌ها گرفته‌اند و ما را رانده‌اند. این طور که از کلام او برمی‌آید روحیه عراقی‌ها بسیار ضعیف است و هستند صدها نفر از ارتش آنها که دنبال وسیله‌ای می‌گردند تا خود را در آغوش اسلام بیندازند و به این جبهه بپیوندند.

با مقرراتی که خود آنها وضع کرده‌اند ما را اجازه ورود به خط اول جبهه نمی‌دهند و اصرار و الحاح و دوندگی ما هم به نتیجه نمی‌رسد. بالاجبار به کرمانشاه بر‌می‌گردیم، به میان بچه‌های سپاه و همه متأثر می‌شوند از ممانعت ما و کاری هم نمی‌شود کرد. از رفتن به جبهه‌های غرب که مایوس می‌شویم به طرف جنوب حرکت می‌کنیم تا شاید آنچه را می‌خواهیم در آنجا بیابیم. ساعت از یک گذشته است که به اندیمشک می‌رسیم. خانه‌های ویران شده اندیمشک یادگار ناجوانمردی و قساوت دشمنی است که کینه‌اش هرگز از دلهایمان پاک نخواهد شد. انبار زاغه‌های پادگان دوکوهه اندیمشک به سیاهی نشسته است. پوکه‌های مهمات متلاشی شده و قطارهای منهدم شده که زمانی حامل مهمات بوده‌اند ایستاده و خم شده و به خاک افتاده و مظلوم کز کرده‌اند. بر دروازه‌های شهر دزفول نوشته‌اند «به دزفول، شهر عاشقان شهادت خوش آمدید» دزفول با نخل‌های بلند و پرغرورش، با رایحه سبزه‌های انبوهش با طاقهای هشتی‌اش و با مردم شجاع و مهربانش تیری است بر چشم خون‌آلوده دشمن که هر لحظه جای باز می‌کند و پاهای ناتوان دشمن را به ضعف می‌نشاند.

بر خلاف آنچه اندیشیده‌ایم شهر از گذشته هم شلوغ‌تر و با تحرک‌تر است. انگار مردم دزفول از همه جای کشور به شهر خویش بازگشته‌اند تا سرودی را که برادرانمان در جبهه می‌خوانند اینان در شهر فریاد کنند. اگر چه موشک‌های ناجوانمردانه دشمن هر جا فرود آمده است و تا شعاع زیادی خانه‌ها را در خویش فرو ریخته است اما ایمان و شهامت مردم بر همه جای این شهر دامن گسترده است. به مقر سپاه پاسداران دزفول می‌رویم. بعد از نماز یکی از برادران از جبهه می‌رسند. از وضع جبهه‌ها نسبتاً راضی است اما از موانعی که برای رفتن به جبهه برایش ایجاد کرده‌اند ذله است.

آنچه گذشته است و می‌گذرد ما را بر آن می‌دارد که به پادگان ارتش برویم و از آنها مجوز بگیریم. در پادگان ارتش ما را با دژبانی تا جلوی «شوادون» می‌برند (شوادون زیرزمین عمیقی است که در بیشتر خانه‌های دزفول پیدا می‌شود و تابستان‌های خنک و زمستان‌های گرمی دارد.)

بعد از اینکه مقامات مختلف از کار ما مطلع می‌شوند بالاخره جناب سرگردی کارت‌های شورای عالی دفاعمان را می‌گیرد تا شب به عرض تیمسار برساند و فردا صبح خبرش را به ما بدهد. قرار است یکی از برادران سرگرد ما را همراهی کند. ماشین به طرف جبهه پل کرخه راه می‌افتد. هم سرگرد و هم راننده کلاه فلزی برای جلوگیری از ترکش خمپاره به سر دارند، باران همچنان می‌بارد.  نیروهای ارتش با فاصله در جای جای بیابان مستقر هستند. دشمن تقریباً در دو کیلومتری است. از بالای تپه‌ها به راحتی می‌شود دشمن را رؤیت کرد سربازها به هر حال درد زیاد دارند اما محکمتر از آنند که در زیر بار مشکلات بشکنند. یکی از برادران سرباز می‌گوید: «ما دو ماه است که از مشهد حرکت کرده‌ایم و سی و نه روز است که در خط مقدم این جبهه هستیم. در عرض این سی و نه روز یک بار بیست و سوم پیشروی کردیم، ولی نیروهای آنها زیاد بودند تانک‌های ما را منهدم کردند و مجبور شدیم عقب‌نشینی کنیم. روز نهم آبان هم آنها حمله کردند که حدود 800 نفر کشته دادند. روز نهم آبان قصدشان این بود که دزفول را بگیرند اما نتوانستند، ما مقاومت کردیم. یک لشکر کامل بودند، آتش توپخانه آنها از ساعت 11 صبح همچنان می‌زد. روز نهم آبان دو تا از ارتشی‌های عراق خودشان آمدند و تسلیم شدند. آن طرفتر بچه‌های سپاه هستند که خیلی فعالیت می‌کنند. هر شب به دشمن ضربه می‌زنند. دیروز من دیده‌بان بودم و یک موشک و نفربرشان را «گرا» دادم که با خمپاره زدند.

ازشان می‌خواهم تا از کارهایی که تا به حال خودشان یا برادران سپاهی انجام داده‌اند، بگویند؛ یکی از برادران سرباز پاسخ می‌دهد: « پاسدارهایی که اینجا هستند هر شب به دشمن ضربه می‌زنند. دشمن از این ضربه‌ها آنچنان دست‌پاچه می‌شود که نمی‌داند چه کند، کالیبر 50 را هوایی می‌زند. به طرف خودشان منور می‌زنند. به جای شب در روز منور می‌زنند. دیگری در تشریح روحیه عراقی‌ها ادامه می‌دهد که در شب‌هایی که باران می‌بارد و هوا ابر می‌شود تا صبح پشت سر هم منور می‌زنند از ترس شبیخون پاسدارها، ولی پاسدارها از پا نمی‌نشینند.

اینها نیروهای پیاده‌شان قسمت جلو است و پشت سر آنها تانک‌هایشان است بعد پشت تانک‌ها خیلی عقب‌تر دستگاه استراق سمعشان است که از روز صدای آتش توپخانه ما می‌توانند گرای آن را به دست آورند. بچه‌های پاسدار از پیاده و تانک‌های اینها رد شده بودند و با آر.پی.جی هفت دستگاه استراق سمعشان را زده بودند و چند اسیر گرفته بودند. بچه‌ها آنقدر روحیه و ایمانشان قوی است که آن همه ضعف و کمبود نمی‌تواند خللی در کوه استقامتشان پدید بیاورد.»

برادر سرباز دیگری از خط مقدم ادامه می‌دهد: «... روز بیست و سوم مهر ماه ما حمله کردیم و حدود سه کیلومتر از این قسمت جلو رفتیم،‌ بعد آنها به وسیله موشک بی.ال.پی-وان تعدادی از تانک‌های ما را زدند، ما در شیاری مستقر شدیم. حدود ساعت پنج بعدازظهر بود که فرمانده گروهانمان از ما خواست که به عراقی‌ها حمله کنیم، ما یک دسته بودیم حدود تقریباً 30 سرباز با 20 درجه‌دار و افسر، با ژ-3 و آر.پی.جی. هفت به آنها حمله کردیم، ستوان جلیلی جلوی همه می‌رفت.

رفتیم تا حدود 35 متری آنها رسیدیم، آنها با کلاشینکف می‌زدند ما با ژ-3، یکی از دوست‌های خودم که مسیحی بود هیچوقت یادم نمی‌رود که چه خندان شهید شد. آنها موشک‌ها و خمپاره‌هایی برای ما می‌انداختند که زمین به وسعت پنجاه متر آتش می‌شد. تانک‌ها که از پشت سرمان برگشتند ما مجبور به عقب‌نشینی شدیم. صبح روز بعد فرمانده دسته‌مان ستوان جلیلی و چند نفر از بچه‌ها با جیپ 106 رفتند و جسد برادر مسیحی‌مان را آوردند که البته در این جریان سمت راست سینه فرمانده‌مان تیر خورد. در اینجا از ایشان تشکر می‌کنم که واقعاً باعث تقویت روحیه ما بودند. آنچه که بچه‌ها برایشان مطرح است نبودن آمبولانس در خط مقدم است. می‌گویند اگر آمبولانس سپاه هم که در خط اول است برای ماموریت به شوش برود با توجه به اینکه از نظر قوانین ارتش آمبولانس باید در خط چندم باشد ممکن است، اشکال ایجاد شود. بچه‌ها می‌گویند درست است که ما از نظر تدارکات و مرخصی و ... در مضیقه هستیم اما ایمان ما و روحیه جنگی ما که با این چیزها کم نمی‌شود، ما الان حالتی تدافعی داریم، اگر می‌خواستیم حمله کنیم تا دم مرز رفته بودیم، ما می‌خواهیم گورستانشان در خاک خودمان باشد. می‌گویند عراق فکر کرد که در عرض یک هفته می‌تواند خوزستان را بگیرد ولی فهمید که کار اشتباهی است. هرچه مقاومت کرد دید فایده‌ای ندارد و چون حالا می‌بیند که نه راه رفت دارد و نه راه برگشت آخرین تلاشش را می‌کند.»

نظرات بینندگان