با نمک ترین تاکسی ایرانی! + تصاویر
تاکسی عروسکی، کشتی نوح یا اتاق خواب بچهها؟!
متولد سال 58 است؛ اما خودش را دهه شصتی میداند. راننده شدنش را از بد روزگار میداند و «رفیق ناباب» را مقصر اصلی این داستان. از چگونگیاش که میپرسیم با خنده میگوید: «در خانواده ما فقط من دیپلمه هستم. پدر و مادر من هر دو مهندس هستند و کلا همه تحصیلکردهاند. البته اصلا نمیخواهم به رانندهها و همکاران خودم توهین کنم؛ اما از من انتظار میرفت که تحصیلات دانشگاهی داشته باشم. البته من هم در رشته مهندس کشاورزی قبول شدم؛ اما متاسفانه ادامه تحصیل ندادم.» وقتی به او میگویم که هنوز هم برای ادامه تحصیل دیر نشده میخندد و میگوید: «پس کی به اینا برسه؟! کی عروسک اضافه کنه؟ زندگی خرج داره!» از کودکی عاشق حیوانات بوده و اگر میتوانست به عقب برگردد، حتما دامپزشک میشد. همین علاقهاش به حیوانات باعث شده که عروسکهای آنها را هم دوست داشته باشد. میگوید که اول در ماشینش فقط یک عروسک از سگ، گوسفند و الاغ داشته و کمکم تعداد این حیوانات را زیاد کرده است. تاکسی عروسکی، کشتی نوح و اتاق خواب بچهها عناوینی است که مسافران به تاکسی او دادهاند و اتفاقا همین واکنش مثبت مسافران مهمترین انگیزه او برای این کار بوده است.
نسل ما عاشق عروسک است!
وقتی از او میپرسم که بچههایی که وارد تاکسی میشوند، بهانه این عروسکها را نمیگیرند، میخندد و میگوید سوال جالبی است؛ اما جواب خودش جالبتر است: «کودکان دهه شصت بیشتر به این عروسکها علاقه دارند. من و همنسلیهایم با دیدن این عرسکها یاد کودکیهای خود میفتیم. دورانی که شاید کلا یک عروسک داشتیم آن هم عروسکی که مادرهایمان درست میکردند. بچهها نسبت به بزرگترهایشان چشم و دل سیرترند؛ چون آنقدر عروسک دارند که دیگر اینها خیلی برایشان جذابیتی ندارد.» از تمام دههها عروسک دارد. از پلنگ صورتی و قورقور و شیرشاه گرفته تا عروسکهای دهه اخیر مثل اسکندر، رنگو، سالیوان و مینیوم. از محبوبترین عروسکش که سوال میکنم، جدی میگوید: «نه نمیگویم چون ممکن است بقیه بریزند سر آن یکی و او را کتک بزنند!» بلافاصله یاد داستان اسباببازیها میافتد و میخندد. بعد عروسک کوچکی را درست جلوی ماشین نشانم میدهد. دلیلش را هم میگوید: «این عروسک را دوست دارم چون خیلی شبیه دخترم است.» و وقتی میگویم پس دخترتان را بیشتر دوست دارید، میگوید نه؛ اما میخندد و میگوید: «اگر نمینویسید، بگویم.» آقای قندی یک دختر 8 ساله و پسری یازده ساله هم دارد و به گمان بعضی مسافرانش به خاطر نداشتن بچه، به عروسکها علاقهمند نشده است.
ماشینها در خیابان مرا اسکورت میکنند
«من و تاکسیام سوژه مردم هستیم.» میگوید که در خیابان همیشه مرکز توجه است. ماشینهای زیادی بودهاند که برای دیدن ماشینش سبقت گرفتهاند یا سرعتشان را با او تنظیم کردهاند تا بیشتر و بهتر بتوانند این خانه عروسکی متحرک را تماشا کنند: «یک بار که با خانواده در جاده بودیم و به سمت کاشان میرفتیم، هیچ ماشینی جلوتر از من حرکت نمیکرد! چون همه یا کنار من بودند یا پشت من بودند و منتظر بودند که به کنار ماشین من بیایند و داخل ماشین را نگاه کنند. سپس سبقت میگرفتند تا گروه بعدی و همین طور تا خود کاشان همه ماشینها مرا اسکورت میکردند!» به غیر از مردم، رانندههای دیگر و همکارانش هم او را دوست دارند. میان صحبتمان چند باری جلو میآمدند و میگفتند: «قندی ما کارش خیلی درسته!»
دوست دارم سهمی در شاد کردن مردم داشته باشم
در تاکسیاش یک دفتر نظرسنجی هم دارد که در آن مسافران برایش یادگاری مینویسند. برای نظر مسافران ارزش زیادی قائل است؛ تا حدی که بعضی از عروسکها را به خواست آنها خریده است. خاطرات جالبی هم از آنها دارد: «خانمی در دفترم نوشته است که اینجا با همسرش آشنا شده و ازدواج کرده است. خانم دیگری هم که در آستانه طلاق پایش به این تاکسی باز شده بود، برایم نوشت که تاکسی شما باعث شد که برگردم به دوران کودکیم و همین بعدا انگیزهای شد که به زندگی مشترکم برگردم.» خیلیها بودهاند که با سگرمههای درهم وارد تاکسی عروسکی شده و با لبهای خندان، از آن پیاده شدهاند. خاله کوکب را به سفارش مسافر تبریزیاش خریده و برنارد را به خواست یکی دیگر. مناسبتها در طراحی تاکسیاش بیتاثیر نیستند. چراغی که زیر صندلیهای عقب تعبیه کرده است، هر شب یک رنگ دارد و در زمان اعیاد چشمکزن میشود. دو سالی هم هست که موقع عید نوروز سفره هفتسین در ماشینش میچیند.
«رنگو»،کمکرانندهام است
تاکسیاش کمکراننده هم دارد. قبلا یک الاغ کمکرانندهاش بوده و الان یک رنگو! با خنده میگوید: «احتمالا همین رنگو کمکرانندهام بماند. دست فرمونش خوبه!» وقتی از عروسکهایش حرف میزند انگار از بچههایش صحبت میکند. آنها را هر چند وقت یک بار حمام میبرد و اتو میکند و لباسهایشان را پشت شیشه عقب یا به قول خودش «بالکن» آویزان میکند. این لباسهایی که همسرش برای الاغ تاکسی عروسکی دوخته، یک بار هم سوژه پلیس شده است: « در خیابان بودم دیدم یک نفر پشت بلندگو میگوید لباسها خشک شد جمعشون کن! نزدیکتر که آمد دیدم یک افسر پلیس است. دستی تکان داد و با خنده رد شد.» رابطهاش با پلیس و قانون هم خوب است و از وقتی که تاکسیدار شده فقط سه بار جریمه شده است.
نام تک تک دوستان عروسکیاش را میداند و از هر کدام خاطرهای دارد. یکی از آنها عروسک شیری است که یادگاری جام جهانی 1998 است. میگوید اولین باری که فوتبال ایران به جام جهانی رفته، این عروسکها را در استادیوم آزادی پخش میکردهاند. دیگری «مستر دماغ» است که از بیمارستان محک برای کمک به کودکان سرطانی خریده است. کلا عروسک یادگاری زیاد دارد. چه آنهایی که اعضای خانوادهاش به او یادگاری دادهاند چه عروسکهایی که مسافران به او هدیه دادهاند و حالا آنقدر عروسک که شیفتی جایشان را با هم عوض میکنند: «خرسهای من برعکسند و خواب تابستانی و بهاره میروند و الان مینیومها به جای آنها آمدهاند!» برخی عروسکهای آقای قندی پدر و مادر دارند و اجازه دارند هر چند وقتیکبار بار مرخصی بروند و به پدر و مادرشان سر بزنند: «این مککوئیل [اتومبیل اسباببازی] را عید فرستادم مرخصی!»
3600 تا لایک خوردم
چند سالی میشود که پیج فیسبوک دارد. اوایل به فکر فعالیتهای مجازی نبوده؛ اما اتفاقی باعث شده که پیج رسمی برای خودش بزند: «آن زمان که فیسبوک نداشتم بعضی دوستانم میگفتند که در فیسبوک صفحه داری؟ عکسهای ماشینت را در فیسبوک دیدهایم. کسانی که وارد ماشین من میشدند، از آن عکس میگرفتند و به اسم خودشان منتشر میکردند و از اینجا بود که تصمیم گرفتم خودم صفحه شخصی داشته باشم.» خیلی زود هم در فیسبوک کارش میگیرد و به گفته خودش لایک میخورد. خودش به تعداد لایکهایش افتخار میکند: «من با اینکه فرد مشهوری نیستم، لایکهایم گاهی وقتها به اندازه یک هنرمند یا بازیگر است.» از طریق همین شبکههای مجازی با ایرانیهای خارج از کشور ارتباط دارد و با آنها دوست شده است؛ تا جایی که وقتی به ایران میآیند، ترجیح میدهند با تاکسی او جابهجا شوند. از همکارانی که شبیه او تاکسیهای عجیبوغریب دارند، خبر دارد. تاکسی شکلاتی، تاکسی کتاب و تاکسی طبیعت از دیگر تاکسیهای عجیبوغریب اما بانک هستند.
آقای قندی دوست دارد در کنار تاکسیاش، یک اتومبیل شخصی هم داشته باشد؛ اما باز هم سمند سبز. در پایان مصاحبه، دفتر یادگاریاش را به من میدهد تا هم یادگاری بنویسیم هم پیشنهاد بدهم برای عروسک جدید و وقتی مینویسم: «جای فامیل دور خالیه» میخندد و میگوید: «پسرعمهزا را بیشتر دوست دارم!»