اتفاق عجیبی که در عملیات «کربلای 4» افتاد
در این عملیات بیشترین شهدا از غواص ها بودند. روایتی از این عملیات را که برشی از کتاب اخراجی هاست خواهید خواند. این کتاب مجموعه خاطرات شهید حاج احد محرمی علافی(دایی) از بچه های اطلاعات عملیات لشکر 31 عاشورا بود و سال 89 به دلیل جراحت های شیمیایی به شهادت رسید.
****
مرخصیام بیشتر از بیست روز طول نکشید. احمد گفته بود برو استراحت کن؛ ولی چه استراحتی! من خستگیام در جبهه از تنم در میرفت. روزهای مرخصی به خون دلخوری از دیدن وضعیت بیتفاوتهای مفت خور و مرفه پشت جبهه (تبریز) میگذشت و شبهایش به حضور در پایگاه مقاومت محل (مسجد شهید بهشتی- خیابان آبرسان) که بیشترش کنترل نگهبانی بود و گذاشتن «ایست- بازرسی» در خیابانها که دنبال ضد انقلابها بودیم تا انقلاب را مثل موریانه از درون نپوشانند و جلوگیری از به راه افتادن فسق و فجور که اهلش مترصد بودند تا ماها یک لحظه غافل بشویم تا سوار خر مراد شوند و آنوقت برایشان هیچ چیز فرق نمیکرد؛ اما برای ماها چرا، که پیامآور خونهایی بودیم که سنگینی رسالتش هر لحظه روی دوشمان سنگینی میکرد و دلمان نمیخواست کمر خم کنیم.
احمد گفت: «خوب توی تبریز جا خوش کردهای!»- خب،حالا خدمتتان هستم.
- امشب را اینجا باش، صبح کارت دارم.
صبح شد، گفت: «نزدیک مرز اتفاقاتی افتاده. چند نفر را بردار برو ببین جریان چیست.»
این موضوع طوری طرح شد که ناراحت شدم. درآمدم که: «بابا، اینجا غیر از من کسی پیدا نمیشود؟ همه کارها را من باید انجام بدهم؟»
کمی فکری شد و بعد به حالت خنده جوابم را اینطوری داد: «هروقت کار من مشخص شد کار تو را هم مشخص میکنم.»
قانع نشدن و رفتم پیش عزیز جعفری.
- آقا، خواهش میکنم مسئولیت من و احمد سوداگر مشخص کنید.
گفت: احمد مسئول اطلاعات عملیات قرارگاه است و تو هم آچار فرانسه قرارگاه!»
اینجوریها بود که ناراحتیام برطرف شد و با خود گفتم: «ماشاءالله! این را که تا به حال خودم فهمیدهام!» سرم را انداختم پایین و چند نفر را برداشتم و راهی طرفهای دهلران شدم و وقتی رسیدم سروقت نیروهایی که قرار بود منطقهشان را بررسی کنیم متوجه شدم که این برادران عزیز ما- با اینکه یک نفرشان که درجه گروهبانی داشت تا آخرین لحظات تحملش و پس از مجروح شدن، یکی از تپهها را ول کرده و آمده عقب- کل محورشان را رها کردهاند و آمادهاند عقب (آدم حالش به هم میخورد اگر بخواهد کلمه واقعی «فرار کردن» را که حق مطلب است به کار ببرد) و عراقیها هم که منطقه را خالی دیدهاند آمدهاند مستقر شدهاند.
اول تحویلمان نگرفتند و بعد که یکی از بچهها باز مسئول محور کل منطقه جنوب بودن مرا گوشزد کرد کمی بهتر راه آمدند و گفتند که چطور شد که آن طور شد. (حوصله توصیف کلی اوضاع آنجا را ندارم) حاصل اینکه، از قرارگاه کمک خواستیم و آنها هم تعدادی نیرو از لشگرهای «علی ابن ابیطالب» و «25 کربلا» فرستادند که سه تپه اشغال شده را تنها با یک حرکت آزاد کردن و جلوتر هم رفتند! و برادران عقب نشستهمان آمدند سرجای قبلیشان مستقر شدند و قضیه تمام شد و برگشتیم آمدیم قرارگاه. از همه جالبتر این که «سروان» مسئول توپخانه که خواسته بودم از نیروهای عمل کننده پشتیبانی آتش بکنند- میگفت: «باید از عقب دستور بیاید بعد!» و من داد زده بودم که: «من مسئول محور هستم. دستور را من میدهم!» و به حالت ناراحت گفته بود: «شما فرمانده بسیجیها هستید. هر غلطی میخواهید بکنید. من همه اینها را گزارش میکنم. ارتش اصول خودش را دارد آقا!» و آنجا بود که دستم بالا میرفت تا سیلی را فرود بیاورم اما به راحتی آب خوردن با همان دست پشت دست گوش بیخیالام را خاراندم و بر شیطان لعنت فرستادم.
بچههای گردان را گروه گروه پخش منطقه کرده بودم و از «دبستان» گرفته تا «زید» و از آنجا تا جنوبیترین نقاط محور دور و درازمان مستقر شده بودند تا مسایل شناسایی و اطلاعاتی مناطق را رتق و فتق کنند و هر جا را هم که به کار انجام عملیات بیاید آماده کنند. کارگران ما این جوری بود و فعلاً خودمان- خودم و علی فرامرزی و چند نفر دیگر- در «زید» بودیم و داشتیم کانالهای آب گرفته را چهار دست و پا گز میکردیم. یاد «رمضان» به خیر! این کانالهای یادگار آن روزهاست که در لشگر عاشورا بودم و بچهها با چه عشقی آنها را کنده بودند تا به زیر پای دشمن برسند، اما آب که امد همه چیز را خراب کرد و رفتیم سراغ پمپهای لعنتی که آب دریاچه پروش ماهی (بوبیان) را با چه ولعی میمکیدند و وارد منطقه میکردند. همان روزهایی که آب از دو سو به هم نزدیک میشد و اعتراضهای من به جایی نمیرسید و آخر سر هم کلاهمان رفت توی هم و ...
گویا ماها را آنجا کاشته بودند و خبرها جای دیگری بود. شب کم کم از نیمه میگذشت که یک دفعه متوجه طرفهای جنوبیمان شدیم. آنجاها آتشباری سنگینی راه افتاد و منورها ویلان آسمان شدند و تانکها و توپخانههای طرف عراقی منطقه خرمشهر را گرفتند زیر آنش، حتماً عملیات از آن نقطه شروع شده بود و کسی چیزی به ماها نگفته بو. دوزاده و نیم شب شده بود و دل تو دلم نبود که بالاخره دوام نیاوردم یکی از بچهها را برداشتم و حرکت کردیم به طرف خرمشهر و آنجا فهمیدیم که «کربلای چهار» شروع شده، اما احمد سوداگر از اینکه آنجا بودم تعجب کرده بود.
- تو چرا آمدی اینجا؟!
گفتم: «آنجا خبری نبود!»
- کسی را گذاشتی بالای سر بچهها یا همینجوری ول کردی و آمدی.
- ای بابا! مگر برگ چغندرند که همینجوری ولشان کنم و بیام.
- همینجاها باش؛ شاید کارت داشته باشم.
کنارههای خرمشهر و طرفهای «نهر عرایض» داشتم برای خودمان میگشتم تا کار احمد در بیاید و محولم کند. توی رؤیای آشکار آتشبازی دشمن که طرفهای اروند را مدام میکوبید غرق بودم. احمد و بقیه فرماندهان عملیات از قرارگاه تاکتیکی که آن سوی پل نو (خرمشهر) مستقر بود عملیات را هدایت میکردند...
سرخود تا تقاطع نهر عرایض و اروند رفته بودم. آنجا بود که متوجه منطقه کاری بچهها شدم. «ام الرصاص» روبرویمان بود و نیروهای عمل کننده، خط ساحلاش را شکسته بودند و آن سو تر درگیر بودند. این بار به طرف شمال حرکت کردم و به آشناهایی که آنجا بودند گفتم: «من میروم داخل قلعه کناری خرمشهر؛ اگر احمد کاری داشت آنجا هستم.» رفتم داخل قلعه و از یکی از سوراخهایش ایستادم به تماشا؛ ... عجب منظرهای! شب از نیمه گذشته بود. نخلهای سواحل دو سوی اروند زیر آتش توپخانه عراق در آتش میسوختند و قایقهایی که خیلی از آنها پرچم برافراشتهای هم داشتند پر از نیروهای عمل کننده لشگرها، در حالی که خیلیشان تکبیر سر داده بودند از نهر عرایض خارج میشدند و زیر آتش شدیدی که از جناحین امالرصاص - جزیره ماهی- روی اروند متمرکز بود و عراقیها با شیلیکاها و دیگر سلاحهای نیمه سنگین و سنگینشان قایقها را زیر آتش گرفته بودند، از دهانه نهر دور میشدند و از میان آتش و دود که زمین و آسمان را پرکرده بود میگذشتند و پیش میرفتند. صحنه بیشتر خیالی مینمود اما نبود. واقعیت آن صحنهها را بشنود چیزی عایدش نمیشود؛ باید بود و دید! هرکس نباشد و نبیند مجبور است نوع مصنوعیاش را در سینمای ساختگی جنگ به تماشا بنشیند.
اژدر - یکی از نیروهای «طرح عملیات» قرارگاهمان - آمد پیشم و خبر آورد که نیروهای لشگرهای امام حسین و نجف قرار است از اروند بگذرند و امالرصاص را آزاد کنند.
- مسألهای نیست، ما هم میرویم آن طرف.
عراق متوجه تمامی عملیات شده بود و از همان روبروی نهر عرایض- با دیدهبانی از طریق رازیت- تمامی نقل و انتقالات را زیر نظر داشت و شاید انتظارش را داشت که بالاخره نوبت به خود امالرصاص هم خواهد رسید.
سوار یکی از قایقها شدیم و کمی بعد از اینکه غواصها خط ساحلی جزیره را شکستند، من و اژدر در آن سو، بی هیچ سلاحی پیاده شدیم! من فقط یک دوربین همراهم بود. گفتم اژدر! اینجا دیگر بزن بزنه، تو این شیر تو شیری بپا یکی یک اسلحه برداریم. رفتیم سراغ شهدای غواص که هم زمان با زدن به خط دشمن شهید شده بودند و جنازههایشان جا به جا کنار خورشیدی ها و کمی این سو تر افتاده بود. هر کدام یک اسلحه، مال شهدا، برداشتیم و راه افتادیم نیروهای نجف به طرف جنوب جزیره باز شدند و بچههای امام حسین هم به طرف شمال، که قرار بود تا صبح تا جزیره ماهی پیش بروند و آنجا را تسخیر کنند (اگر اینکار نمیشد میگفتند کل عملیات بر باد خواهد رفت و باید از همه مناطق عقب نشینی کرد.) ما با این نیروها همراه شدیم تا برویم ببینیم این ماهی چگونه ماهییی است که سقوط نمیکند!
پاکسازی شروع شد. عراقیها داخل نیزارها که هیچ جایش دیده نمیشد مخفی شده بودند و هر از گاهی بلند میشدند، رگباری خالی می کردند و باز گم و گور میشدند فرماندهان گفته بودند هیچ کس داخل نیزارها نشود و کار پاکسازی منطقه را فقط از طریق جادههای اطراف دنبال کنند. همین طوری تا نوک شمالی جزیره رفتیم. از آن نقطه بهتر میشد دید که از بالای سنگ چین سد مانند سواحل جزیره ماهی دشمن چه آتش مهلکی بر روی قایقهایی که از اروند رد می شدند میریزد. از شدت گلولههای خمپاره و توپ و شلیکهای سر پایین آورده که سطح آب را میزدند خیلی از نیزارها در دو سو شعله ور شده بود و دودش همه جا را گرفته بود و با انفجارهای پی در پی صحنههای عجیبی از جنگ و گریز را به نمایش میگذاشت.
از موقعیت استراتژیکی که جزیره ماهی و قسمت روبروی ما داشت، هم ایران مطلع بود و هم عراق، به همین خاطر با اینکه در قسمت پشت جزیره ماهی، بوارین آزاده شده بود و حتی قسمتهایی ازآن سوی ماهی هم به تصرف درآمده بود اما قسمتهای مشرف به ام الرصاص مقاومت میکرد و نیروهای مستقر در آنجا بی هیچ دغدغهای کار عبور از اروند را دشوار، خونین و بسیار غم انگیز کرده بودند.
صبح شد، بمباران وسیع منطقه شدت گرفته بود هواپیماها از راست و از چپ میآمدند و بمبهایشان را در خرمشهر و شلمچه داخل آب، این طرف و همه جا خالی میکردند و میرفتند. از شدت شلیکهای زمینی کم شده بود و فقط هر قایقی که قصد عبور از اروند را داشت از سوی جزیره ماهی مورد هجوم واقع می شد.
-اژدر، ماهی سقوط نکرده، فکر میکنم اگر قرار بشود گاومان بزاید از همین طرف خواهد زایید.
این را گفتم و افتادیم به صرافت پایین سر و معلوم شد که نیروهای لشگر نجف تا پلهای ارتباطی ام الرصاص به طرف عقبه عراق پیش رفتهاند و پلها را چهار دستی چسبیدهاند تا عراق نفوذ نکند (درگیری برای کنترل کامل پل جنوبی ادامه داشت اما اصرار عراق به جایی نرسید!) گاهی سکوت همه منطقه را فرا میگرفت اما خیلی طول نمی کشید که از داخل نخلستان و از آن سو ماهی رگبار وحشت باری خالی میشد و در فضا طنین میانداخت و دل آدم را میریخت هنوز هیچ کس نمیتوانست وارد نخلستان و نیزارها بشود. نیروهای دشمن آنجاها بودند و گاهی بیرون میآمدند، تلفات میگرفتند و در یک کلام حوصله آدم را سر میبردند.
-اژدر راهی نیست، باید نیزارها را آتش بزنیم.
چند نفر از بچههای امام حسین کمک کردند، از سنگرهای پاکسازی شده و دیگر جاها نفت و گازوئیل گیر آوردند و اول محدوده جاده کناری و جاده اول میانی (از طرف شمال) را آتش زدیم. هواپیماهای خودشان هم به کمک آمدند و بمبهایشان را که ریختند آتش شعله ور تر شد و عراقیهای مخفی شده وضعیت را خیط دیدند و گذاشتند به فرار که با رگبار بچههای امام حسین خیلیهایشان افتادند و مردند و بعضیهاشان هم که توانسته بودند خودشان را به داخل نیزارهای سوخته برسانند دیگر جرات تیراندازی نیافتند و خاموش ماندند، اوضاع تقریبا آرام شده بود و نیروهای لشگر امام حسین در سمت نوک جزیره و دیگر جاها داخل سنگرها مستقر بودند و نگهبانهاشان فقط مراقب آب بودند که غواصهای دشمن نفوذ نکنند، همه آن مناطق (شمال جزیره) را گشتیم و بعد از هر فکری که کردیم راهی قسمت جنوبی شدیم تا سروگوشی آب بدهیم و برگردیم.
تا قسمتهایی از جنوب که درگیری نیروهای نجف با دشمن به راه بود پیش رفتیم و موقع برگشتن اتفاق عجیبی افتاده بود. یک ساعت طول نکشید که رفتیم و برگشتیم، اما نیروهای امام حسین نبودند! سنگرها خالی و هم ساحل رها و قسمت شمالی جزیره خالی خالی شده بود.
-اژدر، چی شده، نکند این دو سه گردان نیرو را عراقیها اسیر گرفتند.
-اِ ..، یعنی تو این یک ساعت چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد!
طبق معمول افتادیم به سرخاراندن و اینکه سر خود آمدن این جور چیزها را هم دارد، که اژدر گفت: سر خود که نیامدهایم، احمد گفته بود اگر توانستید یک سری بزنید و خبر بیاورید.
-سرکه زدیم، اما کاش به بقیه نیروها هم گفته بودیم که اگر اتفاقی افتاد ما ها را هم خبر کنند.
چارهای نبود این بار ما که اطلاعاتی بودیم بی خبرتر بودیم و حالا ساعت ده و نیم صبح بود و داشتیم برای خودمان کانالها و جاهایی را که موقع شب از اسکله تا آنجا آمده بودیم میگشتیم جنازههای شهدای غواص داخل کانالها و دیگر جاها افتاده بود و در بیرون هم بسیاری از کشته های عراقی و بعضا شهید خودی، اما خبری از حتی یک نفر نیرو (چه خودی و چه دشمن) نبود آمدیم رسیدیم به ساحل روبروی نهر عرایض و همان اسکله، روز روشن تیراندازی قطع، خدایا آن همه آتشبازی و تیراندازیهای وحشتناک، چه شد که یک دفعه همهاش خاموش شد! قایقهای ایرانی که حین عملیات و در تاریکی شب با سرعت به خورشیدیهای کناری زده بودند سوراخ و تکه پاره در گوشه وکنارآب رها شده بودند و آب در کار نوازش بدنهای خیس غواصهای شهیدی که در لحظات اولیه ورود به جزیره جان داده بودند و ما دو نفر، که مات و مبهوت مانده بودیم.
دوباره برگشتیم و این دفعه برای اینکه بتوانیم از چند و چون ماجرا سر در بیاوریم راهی قسمت جنوبی جزیره شدیم و زود متوجه شدیم که به جز نیروهای کمکی که از لشگر نجف در کنار پلهای مرتبط با عراقیها مقاومت میکنند و به عبارت بهتر سر دشمن را گرم نگه داشتهاند بقیه نیروهای آن لشگر هم پیدایشان نیست.
-اژدر، به نظر تو جریان چیه؟
گفت: والله احد آقا من فکر میکنم چون نشده که جزیره ماهی کلا تصرف بشود به احتمال زیاد به همه نیروها عقب نشینی دادهاند و آنها هم که درگیر هستند به خاطر سرگرم شدن عراقیهاست تا نیروهای خودی جزیره را ترک کنند.
-من هم اینطوری فکر میکنم.
کمی هم گشتیم و بالاخره آن شست اطلاعاتی مان خبردار شد که قضیه همان است که فکرش را کرده بودیم.
-پسر، باید فورا در برویم وگرنه از لای همین نیزارها عراقیها بیرون میآیند و آن وقت اگر خیلی لطف کنید اسیر میشویمها!
این حرفم برای اژدر بوی ناامیدی داد که درآمد کجا، کجا میتوانیم برویم. گفتم: هر جا رفتیم آخر سر باید به همان اسکلهای برگردیم که شب قبل آنجا از قایق پیاده شدیم.
هول برمان داشته بود، اما دیگر نمیترسیدیم از اینکه بالای دکل مخزن آب سوراخ سوراخی که تقریبا وسطهای جزیره بود بروم و اطراف را دید بزنم. دود سیاهی تمام اروند را در بر گرفته بود و طرف ایران دیده نمی شد تا علامت دادن و دست تکان دادن کسی را ببینم و فکرم به جایی قد بدهد. آدم پایین.
اژدر، طرف خودمان چیزی دیده نمیشود، اما این طرفها بچههای نجف هنوز درگیرند.
گفت: این یکی هم از مسلمات است کل نیرو را که عقب مینشانند عدهای را وا میدارند تا جلوی نیروهای دشمن را بگیرند قضیه اینطوری است ما باید فوری برگردیم.
ته و توی قضیه را در بیاوریم. بعد هر وقت هم لازم شد میپریم توی آب و میرویم طرف خودمان اینکه دیگر فکر کردن و بیچارهشدن نمیخواهد.
-حالا چی کار باید بکنیم؟
-یک سر به کانالهای نزدیک جزیره ماهی بزنیم.
حرکت کردیم و افتادیم داخل کانالها و پیش رفتیم به طرف شمال جزیره، خیلی دور نشده بودیم که سیاهی دنبالهداری در فاصله تقریبا دور چشمم را گرفت.
-اژدر این دوربین را بگیر، یک نگاهی بکن ببین چشمهای من دودی شده پرپر میکند یا تو هم ستون نیرو را میبینی؟
اژدر با هیکل درشتش داخل کانال سرپا شد و با دوربین نگاهی کرد و حرفم را تائید کرد. عراقیها بودند و به دنبال عقب نشینی نیروهای ایرانی از ام الرصاص، داشتند از سوی جزیره ماهی که طرف جنوبیاش در آن عملیات هرگز به تصرف نیروهای ما در نیامد وارد منطقه میشدند.راستش من هنوز نمیتوانستم، شاید هم نمیخواستم، باور کنم که آنها عراقی باشند. گفتم بیا کمی هم جلوتر برویم.
-هیچ معلوم است تو چی داری میگویی ! اگر بگیرندمان؟!
حرفش را قبول داشتم اما با همه اینها کمی هم جلوتر رفتیم و من از داخل کانال در آمدم و رفتم پشت بام یکی از سنگرها و اژدر هم پشت سرم آمد بالا و دیدیم که ستوان نیروی که دیده بودیم از پل نفر رو بین دو جزیره عبور میکنند و وارد ام الرصاص میشوند گفتم: اینها عراقی اند اژدر!
-از کجا فهمیدی؟
-پایین دست جزیره ماهی دست بچههای ما نبود که ..
حوادث آن قدر پشت سر هم و به سرعت اتفاق میافتاد که اژدر نمیخواست باور کند، اما عراقیها همچنان پیش میآمدند و کلاههای آهنیشان برق میزد و این ذهنیت را به آدم میداد که عجب، تازه نفس هم که هستند!
حالا دیگر از داخل نیزارها صدایی در نمیآمد. جزیره خلوت شده بود و بمباران دشمن از سرگرفته شده بود و همه همراه توپخانه سنگینشان ام الرصاص و داخل اروند را زیر و رو میکردند و از طرف شمال هم نیروهایشان از روی پل، با بلم و قایق و هر وسیله دیگری وارد میشدند.
بعضی وقتها آدم را در جاهایی گیر میافتد و بین تصمیم و اقدام کردنش فاصله ایجاد میشود و بعدها که فکرش را میکند میبیند علت مشخصی برای مکث بیشتر وجود نداشته، ما هم با اینکه تمام حوادث پیش چشممان بود اما باز همانطوری بالای سنگر بودیم پایین هم نمیآمدیم و با دوربین خیره اطراف بودیم.
انتهای پیام/