پایم را بوسید تا رضایت مرا برای رفتن به جبهه جلب کند
به گزارش شیرازه به نقل از فارس، در طوفان خاکی که عادات روزمرگیمان برپا میکند و غبار غفلت را روی اهداف اصولی و متعالیمان مینشاند، دیدار با پدر و مادران سالخورده شهدا به مثابه حرکتی غبارزدا محسوب میشود، این صله رحم بیشتر برای احیای خودمان است، سرکشی از خانوادههای شهدا بهویژه پدر و مادرانی که بعد از 21 سال از پایان جنگ، کهولت سن و شرایط کهنسالی، آنها را از حضور در محافل اجتماعی بازداشته و چشمان آنها همانند همه پدران و مادران به در است تا شاید کسی وارد شود و احوالی از آنها بپرسد یک وظیفه الهی محسوب میشود، البته پدر و مادر شهدا، دِینی به گردن همه مردم این مرز و بوم دارند، چراکه بیشتر اینان با تشویق و هدایت فرزندشان بهسوی جبهههای جنگ بهنوعی امنیت و آرامش را برای امروزمان به ارمغان آوردهاند؛ پای صحبتهای مادر شهیدان فتحالله و حسین سرمستی نشستیم و چه زیبا در آن لحظات بغضمان با بغض آسمان گره خورد، مشروح این گفتوگو در ادامه از نظرتان میگذرد.
لطفاً خودتان را معرفی کنید.
ساره خوشاندام هستم، مادر شهیدان فتحالله و حسین سرمستی و همسر مرحوم حبیبالله سرمستی.
* پایم را بوسید تا رضایت مرا برای رفتن به جبهه جلب کند
نحوه شهادت فرزندانتان را شرح دهید؟
پسرم شهید فتحالله سال 1361 در سن 22 سالگی در شلمچه به شهادت رسید و وقتی به شهادت میرسید یکسال بود که از ازدواجش میگذشت و خداوند مصلحت ندید که از او فرزندی بهجا بماند.
همسرش ازدواج کرد؟
بله! جوان بود، از خانوادهای خوب و خودش هم خیلی خوب بود، باید ازدواج میکرد، شهید حسین مجرد بود، حوزه علمیه درس میخواند، پنج سال از شهید فتحالله کوچکتر بود ـ متولد 1344 ـ که یکم مردادماه 63 در سن 19 سالگی در منطقه پاسگاه زید مجروح شد ولی 6 روز بعد در بیمارستان به شهادت رسید.
به نظرتان جنگ چه کششی داشت که جوانان اینگونه با حضور در آن شهادت را به آغوش کشیدند؟
بگذارید در تأیید صحبتهای شما خاطرهای را بگویم، یادم میآید شهید فتحالله وقتی توانست رضایت مرا بگیرد، رفت برای جبهه ثبتنام کرد، آنقدر خوشحال بود، که بشکن میزد، انگار میخواست برود عروسی؛ و شهید حسین پشت تکیه محل، خم شد پایم را بوسید تا رضایت مرا برای رفتن به جبهه جلب کند.
با گفتن این خاطرات خواستم بگویم آنها برای رفتن به جبهه داوطلبانه و عاشقانه تصمیم گرفتند و حالا اگر بخواهم بگویم چرا آنقدر برای حضور در جنگ اشتیاق داشتند، به چند دلیل بود نخست حفظ مملکت و سپس دین و انقلاب، آنها نگاه میکردند ببینند امام چه میگوید، حرف امام برایشان حجت شرعی و عقلی بود، هر چه امام میگفت؛ حتی اگر مخالف خواسته همه اهل خانواده و فامیل بود، آنها با جان و دل آن را انجام میدادند، امام خمینی (ره) همهچیزشان بود.
شهیدان حسین و فتحالله سرمستی
بقیه فرزندان شما هم به جبهه رفتند؟
بله؛ البته شاید آخریها بهعلت کمی سن نتوانستند به جبهه بروند.
از خصوصیات شهید فتحالله و شهید حسین برایمان بگویید.
ای کاش این سوال را میرفتید از محلیها میپرسیدند، اگر من بگویم شاید این برداشت شود که دارد از فرزندانش تعریف و تمجید میکند، هر دوی آنها جدا از اینکه خداترس بودند، مردمدوست هم بودند.
شهید حسین در قبرستان محل برای خودش قبری را کنده بود و میرفت در آنجا نماز میخواند، میگفت: «باید خودمان را برای رفتن به آن دنیا آماده نگه داشته باشیم».
توجه زیادی به محرومان داشت، در محل یک زنی بود که از نظر عقلی سالم نبود، بیشتر وقتها غذا میپخت و برای او میبرد، میداد، حتی در کنارش مینشست و غذا میخورد، در حالت عادی که ما از کنار آن زن رد میشدیم، بهخاطر نرفتن به حمام یا انجام ندادن طهارت، قابل تحمل نبود ولی او میرفت در کنارش مینشست و غذا میخورد.
یک روز به او گفتم: «حسین؛ تو پیش من غذا نمیخوری و میروی پیش یک زن دیوانه غذا میخوری؟!» در جوابم گفت: «مادر جان! تو چند تا بچه داری که در کنارت هستند، این زن کسی را ندارد».
هر چه کار میکرد را میبرد بین فقرا تقسیم میکرد، در محل یک زن بود که شوهرش او و فرزندانش را ترک کرد و رفت، شهید حسین خیلی نگرانش بود، چند مرتبه من خودم شاهد بودم از پول دسترنجش وسایل میخرید و میبرد به آن زن میداد، به من میگفت: «قبل از اینکه به ما غذا بدهی، ببر بده به این زن بیسرپرست».
شاید باورتان نشود فقط یک دست لباس داشت، وقتی کثیف میشد و من آن را میشستم، او مجبور بود در منزل بماند تا لباسش خشک شود، اگر برایش لباس میخریدم بدون آن که آن را بپوشد، میبرد آن را میداد به افراد مستحق یا مستضعف.
شهید حسین سرمستی
* شهدا میخواهند ما زینبوار راهشان را ادامه دهیم
خاطرهای از فرزندان شهیدتان به یاد دارید که از همرزمانشان نقل شده باشد؟
پسرعموی آنها که همنام حسین هم است، تعریف میکرد، سال 61 برای عملیاتی از بین نیروهای رزمنده، داوطلب خواستند تا در صورت باز نشدن میدان مین، این عده خود را بالای مین بیندازند و با انفجار مین راه را برای دیگران باز کنند.
20 نفر برای انجام این کار میخواستند، پسرم حسین رو کرد به پسرعمویش و گفت: «من داوطلب میشوم».
پسر عمویش گفت: «حسین جان! تو یک برادرت تازه شهید شده، اگر تو هم شهید شوی تحمل آن برای خانواده سخت است».
شهید حسین رو کرد به پسرعمویش و گفت: «مگر ندیدی فتحالله چه گفت؟!»؛ گفت راه مرا ادامه بدهید، نگفت بروید کنار خانوادهام بنشینید.
چه سفارشاتی به شما میکردند؟
هم فتحالله و هم حسین، هر دو به ما میگفتند، زینبوار راه ما را ادامه دهید، سفارش امام را به ما میکردند، میگفتند امام را تنها نگذارید، امام شده بود همهچیزشان، دل نداشتند کسی کوچکترین حرفی به امام بزند، میگفتند او جانشین امام زمان (عج) است، ناراحت کردن امام، ناراحت کردن امام زمان (عج) است.
* پیروی از ولایت یکی از راههای شهدا است
در کارهای خانه به شما کمک میکردند؟
بله؛ بازوی پدرشان بودند، در کار خسته نمیشدند، اصلاً اهل نق و نُق نبودند، فتحالله تو کارهای آشپزی خانه هم به من کمک میکرد، آشپز خوبی هم بود، خیلی شوخطبع و سرزنده بود، هر دوی آنها اهل کار بودند.
حالا شما چه توصیهای به ما میکنید؟
توصیه من به شما این است که راه شهدا را ادامه دهید، به زبان آوردن کلمه شهید آسان است، اگر دوست داریم شهدا در آن دنیا شفیع ما باشند، باید امروز به دغدغههای آنها عمل کنیم، پیروی از ولایت یکی از راههای شهدا است، هر مشکلی که امروزه پیشروی ما قرار میگیرد، اگر دقت کرده باشید میبینید ریشه در فاصله گرفتن ما از ولایت فقیه دارد.