کد خبر: ۸۲۵۱۲
تاریخ انتشار: ۱۱:۱۳ - ۲۴ دی ۱۳۹۴
پنج شنبه ها با شهدا

وصیت نامه ای که پس از 17 سال باز شد

رضا وقتی شیراز بود، هنگام خواب تشک و حتی پتو هم زیر پایش نمی انداخت، می گفت جایی که برادران من در سنگر نمور می خوابند من روی جای نرم خوابم نمی برد.

به گزارش سرویس قطعه شهدای شیرازه، شهید این هفته را از زبان مادرش معرفی می کنیم. روايت ميهن دخت ابراهيمي مادر شهيدان غلامرضا و عبدالرضا ذاكرعباسعلي از فرزندانش؛
غلامرضا روز جمعه در روزي از روزهاي فروردين ماه سال 1343 در شيراز به دنيا آمد. از همان كودكي همراه پدرش، حسين به مسجد مي‌رفت. پدرش اهل نماز و مسجد بود.

غلامرضا برادري به نام عبدالرضا داشت. پدرو مادر هر كاري كه به غلامرضا و عبدالرضا مي‌گفتند سرپيچي نمي‌كردند و انجام مي‌دادند. بسيار تابع بودند و احترام زيادي به والدين مي‌گذاشتند. هميشه در بيرون از خانه كمك حال پدر بودند. پدرشان مغازه‌دار بود. والدين هرگز صداي بلند آن دو را نشنيدند. خيلي مهربان بودند باهم قرار گذاشته بودند كه يك روز غلامرضا صبحانه را خريده و آماده كند و دفعه بعد عبدالرضا. دو برادر در حال تحصيل بودند كه انقلاب كم كم پا گرفت. هر دو در متن انقلاب بودند. فعاليت مي‌كردند و در تمام راهپيمايي‌ها شركت مي‌كردند.

بعد از پيروزي انقلاب اسلامي هر دو برادر تمام تلاششان را صرف اين كردند كه به جبهه بروند و در اين كار از هم سبقت مي‌گرفتند.

غلام رضا کوچکتر بود، اما زود تر به جبهه رفت، رضا هم بعد از او. هر دو هم در واحد اطلاعات عملیات بودند. غلام رضا تعریف می کرد یکبار با چند نفر از دوستانم در شناسایی گم شدیم و سه روز سرگردان بودیم.دیگر تاب تشنگی و گرسنگی را نداشتیم که اسب سواری به ما نزدیک شد، ما را به سمت گودال ابی هدایت کرد و مقداری نان به ما داد و از دیدمان محو شد...

روایت مادر شهیدان ذاکرعباسعلی از بازگشت پیکر فرزندانش/ وصیت نامه ای که پس از 17 سال باز شد

قبل از عملیات بدر بود، لشکر مامور شده بود به منطقه سومار. بچه های اطلاعات هم برای شناسایی می رفتند. یک شب نوبت گروه غلامرضا بود که به اتفاق ترکی نژاد و خدری به مواضع دشمن نفوذ کردند. اما برنگشتند. شب بعد و شب های بعدتر تمام معابر را دنبالشان گشتیم. اما نشانه ها خبر از شهادت بچه های این گروه بود. برادرش عبدالرضا هم بود. بر خلاف همه که ناراحت بودند به همه روحیه می داد و می گفت:بلاخره من هم برادر شهید شدم، باید تسویه کنم و به بنیاد شهید بروم!

ظاهرش مثل کوه اتش فشانی ارام بود, اما از درون می جوشید و می سوخت، تا زمان شهادتش، بارها این معبر را رفت شاید برادرش را پیدا کند.

 نوروز سال ۶۴ بود که رضا برگشت. گفتم کو داداشت؟

گفت نگران نباشید، جاش خوبه برمی گرده. همان روز اول عید عروسی یکی از اقوام بود. با ما امد. هر روز سراغ غلام را از او می گرفتم. بلاخره روز هفتم عید گفت مجروح شده. گفتم راستش بگو, من طاقت دارم. چشمانش پر اشک شد. سرش را بالا گرفته بود که اشک هایش نریزد، گفت داداشم شهید شده...

با اینکه یک ماه از شهادت غلام می گذشت، به همه دوستانش سپرده بود که ما نفهمیم. هفت روز دیگر هم ماند و دوباره رفت. در طول جنگ این چهارده روز بیشترین مدتی بود که در خانه و شهر ماند.

 رضا وقتی شیراز بود، هنگام خواب تشک و حتی پتو هم زیر پایش نمی انداخت، می گفت جایی که برادران من در سنگر نمور می خوابند من روی جای نرم خوابم نمی برد. 

عادت داشت به خواندن سوره واقعه قبل از خواب. یکی از دوستانش می گفت یک شب خیلی خسته بود، تا رسید خوابید، چند بار این پهلو و ان پهلو شد و نشست. گفت شیطان گولم زد گفت امشب خسته ای واقعه نخوان، اما انگار تا نخوانم خوابم نمی برد. وضو گرفت و نشست پای قران.

هر چند روز هم که شیراز بود روزه می گرفت. دوستانش می گفتند اگر در منطقه ای بودیم که ماندن ما بیش از ده روز طول می کشید حتما نیت روزه می کرد و روزه می گرفت.

 قبل از عملیات کربلای ۴ بود. رضا به خانه ما رفته و دو نامه به مادرم داده بود که به من بدهد. روی یکی از نامه ها نوشته بود تا قبل از شهادت رضا ذاکر عباسعلی باز نشود. وقتی به خانه رفتم مادرم با گریه نامه ها را داد و گفت اقا رضا هم رفت. در نامه دیگر نوشته بود.حمید، این بار یک حال دیگر هستم، فکر کنم می خواهم شهید شوم، وصیتم را در نامه دیگر نوشته ام!

رضا خیلی گرم بود. با همه می جوشید. وقتی کسی را می دید حدود پنج دقیقه او را در اغوش می کشید و مصافحه می کرد. قبل از کربلای ۴ بود که دیدمش، خیلی توی خودش بود. فقط گفت سلام، کاری نداری؟

وقتی گروهش رد می شد تا وارد اب شود، گریه می کرد، گفت حمید دعام کن، خداحافظ...

 بار اخری بود که می رفت. گفت مادر اگر شهید شدم، من را بالا سر شهید علی اکبر زکی پور، در قطعه شهدای خیبر دفن کنید. اما وقتی خبر شهادتش امد، مثل برادرش غلام رضا مفقود بود، جنازه ای نبود که دفن کنیم، حتی وصیتش را به امید اینکه روزی برگردد باز نکردیم. 

سالها چشم انتظار بودم، تا اینکه بالاخره هر دو برادر بعد از ۱۵ و ۱۷ سال مفقودی با هم برگشتند. عجیب اینکه بعد از گذشت این سال ها، دو قبر خالی بالای سر شهید زکی پور باقی مانده بود که هر دو برادر را کنار هم، همانجا دفن کردیم...

غلامرضا پاسدار وظيفه بود و عبدالرضا عضو رسمي سپاه كه هر دو شربت شهادت را نوشيدند.

قسمتي از وصيتنامه غلامرضا ذاكر عباسعلي

شما بايد از انقلابي كه كرده‌ايد راضي و خشنود باشيد تا آن وقت كه ابرقدرت‌ها و ظالمان زمانه بر انقلاب شما هجوم مي‌كنند بايد غصه نابودي كشورتان را داشته باشيد. روزي كه دشمنان دست از سر شما برداشتند اين نشانه ضعف آنها نيست، اين نشانه به انحراف كشيدن شماست و مطمئن باشيد كه از خط خارج شده‌ايد چون نمي‌شود در راهي كه ما مي‌رويم و آنها هم از مقابل مي‌آيند، تصادفي روي ندهد جز اينكه يك طرف مسامحه كند و آنها مسامحه نخواهند كرد چراكه توبه گرگ مرگ است.

سالاد

نظرات بینندگان