زندگینامه جانباز و آزاده شهيد«حسن رسته من»
به گزارش شیرازه، شهيد«حسن رسته من» متولد فروردين 1321 در شيراز بود. او دوران کودکي خود را با کار و زحمت در کنار دست پدر گذراند و در اين مدت تنها توانست تحصيلات ابتدائي خود را سپري کند.
دوران کودکي و نوجواني و حتي جواني اين شهيد عزيز در کار و سختي فراوان سپري شد، در سن 27 سالگي ازدواج کرد و صاحب 2 فرزند پسر و 1 دختر شد.
در سالهای اوج شکلگیری انقلاب هميشه در صف اول راهپیماییها بود و روزهاي درگيري با ماشين وانت خود در محل مجروحان به بيمارستان کمک میکرد.
پس از پيروزي انقلاب و شروع جنگ تحميلي با عضويت افتخاري در سپاه پاسداران وارد ميدان دفاع از ميهن اسلامیشد.
در جبهه مدتي تدارکات و پشتيباني بود و پس از آموزشهای لازم به جمع خمپارهاندازان خط مقدم پيوست، به دليل ديسک کمر و فشارهاي جسمي که داشت نتوانست مدت زياد در لباس سپاهيان پاسدار باقي بماند و بهعنوان بسيجي در جبهه فعاليت میکرد، تا اينکه در سال 65 در منطقه جزيره مجنون از ناحيه جمجمه دچار اصابت ترکش شد و راهي بيمارستان اهواز و بعدازآن نمازي شيراز شد.
حدود 2 ماه در بيمارستان مورد جراحیهای مختلف قرار گرفت تا اينکه با يک بهبودي نسبي از بيمارستان مرخص شد.
حدود 1 سالي را با همين وضعيت سپري کرد که خبر شهادت عوض پور همت که از دوستان نزديک او بود، دوباره حال و هواي جبهه را در او زنده کرد.
با وجود وضعيتي که داشت و شانتی«Shunt» که در سر داشت و دکتر گفته بود که 3 ماه ديگر بايد حتماً عمل شوي و شانت را بيرون بياورند به جبهه رفت و تا اواخر جنگ يعني خرداد 67 در جبهه بود تا اينکه در منطقه شلمچه به اسارت دشمنان بعثي درآمد.
هیچکس از زنده يا اسير بودن او اطلاعي نداشت و تا مرداد 69 که جنگ تمامشده بود و اسيران ايراني شروع به آمدن به وطن کردند، او بهصورت مفقودالاثر بود.
خبر اسير بودن او را عدهای از اسراء که آزاد شدند دادند، اما میگفتند که تا مدتي پيش از او خبر داشتهاند.
در بيمارستان بقیهالله تهران بستریشده بود و از جمله اسرائي بود که مستقيم از بغداد به تهران منتقلشده بودند. با نيمه حافظهای که از او باقیمانده بود توانسته بود شماره تلفن يکي از آشنايان را به همراهان يکي از اسراء بدهد و آنها به خانواده خبر دادند، سالها پير شده بود و آثار شکنجه در ظاهر و رفتار او مشهود بود.
از آنجائی که قبل از اسارت مجروح شده بود و آثار جراحتهای جنگ بر پيشاني او نقش بسته بود، سبب شده بود تا او را بسيار شکنجه کنند، تا جايي که بدن نیمهجانش را يک ماه بیهوش در بيمارستان بغداد نگهداشته بودند تا بالاخره به فضل الهي بهتر شده بود و به اردوگاه ديگري منتقلش کرده بودند.
در آنجا افسرنگهبان آن بند يک شيعه بوده که برادرش نيز از اسيران عراقي در ايران بوده و چون شنيده بوده که ايرانيان با اسراء بهخوبی رفتار میکنند مراقبت بيشتري از او میکند و همين عامل میشود تا در وضعيت جسمي بهتري قرار بگيرد تا موقع آزادي.
اما در اثر ضربات پوتين افسران بعثي به قسمت جمجمهاش که استخوان نداشت و ضربان مغزش مشخص بود، بينايي يکي از چشمانش را از دست داده بود. گردنش کاملاً خشک و بیحرکت بود. و در راه رفتن تعادل نداشت، آثار شکنجههای روحي نيز در برخي صحبتها و نگاههایش نمايان بود.
بعد از چند روز با هواپيما به شيراز منتقل شد. و در فرودگاه مورد استقبال همه فاميل، آشناها و همسايگان و يا حتي مردم عادي قرار گرفت.
بعد از مدت کوتاهي مورد عمل جراحي استخوان جمجمه قرار گرفت، و بر روي مغزش استخوان مصنوعي کار گذاشتند تا از ضربات ناگهاني بعدي به مغزش جلوگيري شود.
سالهای بعد از اسارت را در خانه سپري میکرد، مايل به انجام کارهاي قبل بود اما توانائي انجام آنها را نداشت، گاهي حال بدي پيدا میکرد، کنترل ادرار و مدفوع نداشت، بدبين و خیالپرداز میشد، و گاهي آرام و ساکت، با کمک داروهاي پزشکان و همکاري افراد خانواده حال بهتري پيدا کرد.
وضعيت روحي و جسمیاش نسبتاً بهتر شد، تا اينکه در سال 74 دچار ايست قلبي شد، مدتي را در بيمارستان بستري بود و بعد از مرخص شدن از بيمارستان در خانه استراحت میکرد.
کمکم که وضعيت عادیتری پيدا کرد و توانست تا حدود زيادي کارهاي شخصي خود را خودش انجام دهد.
آرام در لاک خود بود. احساس میکرد دنيا برايش خيلي کوچکشده، زشتیهای دنيا آزارش میداد و حسابي در حال و هواي پرواز بود.
بيشتر اوقات روز را به خواندن قرآن، نماز و ذکر میگذراند. خيلي به نماز اول وقت اهميت میداد و بقيه را نيز به آن سفارش میکرد، بعد از هر نماز شايد گاهي 20 دقيقه فقط دعا میکرد به همه آشنا، دوست، فاميل و ... یکییکی اسم میبرد و برايشان از خدا حاجتهایشان را میخواست.
از دنيا جداشده، حال و هواي آسمانی پیداکرده بود.
تا اينکه در 10 شعبان برابر با 25 مهر 81 در هنگام اذان ظهر در حال گرفتن وضو به دلیل سکته همزمان مغزي و قلبي به یاران شهیدش پيوست، روحش شاد و راهش پر رهرو باد.