روایتی کوتاه از زندگی شهید مدافع حرم روحالله قربانی؛
ماجرای نامگذاری روحالله و برآورده شدن حاجت مادرش/ همسر شهید: برای من از غربت کودکان سوری میگفت
از نگرانیهای پدرم و حالت مادرم مضطرب شدم و دلهره همه وجودم را گرفته بود که مادرم گفت همه نگرانی ما برای مادربزرگت است که بیمار است و مرا آرام کردند.
به گزارش شیرازه، هواي دلم ارديبهشتي است. گاهي ابري و گاهي آفتابي میشود. ياد خاطراتت دلم
را گرم ميكند و سرماي فراق تا مغز استخوانم فرو ميرود. چشمان آسمان به
جاي من ميبارد. درست مثل همان روز كه اهالي محله تو را روي دستانشان
بردند من ايستادهام پشت پنجره. آن روز تمامقد چشم شده بودم. دلم ميخواست
از پشت همه پنجرههاي اكباتان نگاهت كنم. خاطرات آن روز پاييزي را هيچ
باران بهاري پاك نميكند. خاطرات رفتن تو و ماندن من. من يعني زينب فروتن.
عروس 25 ساله روحالله قرباني. شهيد مدافع حرم كه 13آبان 1394 در حوالي شهر
حلب سوريه به شهادت رسيد. نامم زينب است و چند ماهي است كه غم از دست دادن
همسري مهربان را با توسل به اين نام، تاب آوردهام. همسري كه حسينگونه
شهيد شد و من ماندهام كه آيا همچون زينب(س) تاب ميآورم؟
معرفی روحالله قربانی
هوای گرم خرداد ماه سال 1368 در محله هفت تیر تهران بود که خداوند فرزند پسری را به خانواده قربانی هدیه داد، همان سال بود که در 14 خردادش، کل ایران در مصیبتی بزرگ فرو رفت و داغدار رهبرکبیر انقلاب شد. مادر روحالله اول نامش را عباس گذاشته بود، اما بعد از رحلت امام خمینی(ره) نام فرزندش را تغییر داد و روحالله گذاشت. پدر روحالله سردار سپاه و از رزمندگان هشت سال جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است و مادر روحالله که زنی مؤمنه بود، او را در سن پانزده سالگی تنها گذاشت و به رحمت خدا رفت. روحالله 10 سال از زندگی خود را در این دنیا بدون مادر سَر کرد. در سن 19 سالگی از شاگردان اخلاق حاجآقا مجتهدی تهرانی شد و از ایشان بهرههای فراوانی برد. دانشگاه هنر قبول میشود و در کنارش در کلاسهای انیمیشن حوزه هنری هم شرکت می کند و زمانی که جذب سپاه می شود از دانشگاه انصراف میدهد. مادر روحالله هم مثل همه مادران برای پسرش آرزوهایی داشت، و همیشه آرزویش بود که یا شهید شود و یا اینکه یک طلبه باشد تا قدمی در راه دین بردارد و روحالله سالها بعد آرزوی مادر را در دفاع از حرم عقیله بنیهاشم سلامالله علیها محقق کرد.
آغاز زندگی مشترک
زمستان 90 مهمان حرم آقا علیبنموسی الرضا علیهالسلام همراه با همکلاسیهای دوره دانشگاهم بودم، از حضرت یک همسر مؤمن و باتقوا و دیندار خواستم و اینکه هدیه ازدواج به من عاقبت به خیری در دنیا و آخرت باشد، یک ماهی شد از برگشت سفرم که با واسطه دختر خاله مادرم، من و روحالله به هم معرفی و با هم آشنا شدیم و 18 فروردین سال 91 روحالله با خانوادهاش به خواستگاری من آمدند. خانواده من و روحالله از لحاظ فرهنگی، اعتقادی و اجتماعی و سبک زندگی بسیار شبیه به هم بود. هر دو بزرگ شده در خانوادههای سپاهی بودیم و من زندگی یک شخص نظامی را میدانستم و از طرفی روحالله عاشق کارش بود و دنبال زنی بوده که بتواند شرایط سخت کارش را تحمل کند و من چون زندگی با یک شخص نظامی را از مادرم یاد گرفته بودم و میدانستم تحمل سختی و دوریِ فراوانی در پیش رو دارم، اما همه شرایط به ظاهر سخت را پذیرفتم و به خاطراشتراکات خانوادگی و موارد بسیار دیگری که در روحالله وجود داشت و او را یک مرد ایدهآل میکرد، سبب شد که من جواب مثبت را بدهم و بهار 91 من و روحالله بر سر سفره عقد نشستیم. دوران عقدمان که دوسال طول کشید، اکثر اوقات روحالله در مأموریتهای کاری به سر میبرد و ما به دور از هم بودیم. در این دوران که همسران دوست دارند در کنار هم باشند، اما من از این دوریها و ندیدنها اصلاً ناراضی نبودم، چون میدانستم روحالله عاشق کارش است و هیچوقت گلایه نمیکردم تا با خیال آسوده انجام وظیفهاش را بکند و حتی ذرهای فکرش مشغول نباشد. شهریور سال 92 من و روحالله به خانهای کوچک 45 متری در مرکز تهران زندگی مشترک خود را شروع کردیم و شروع زندگیمان ساده، زیبا و راههای ورود تجملات را بستیم که وارد مراسم عروسی و بعداً زندگیمان نشود و دو سال هم با هم زیر یک سقف مشترک زندگی کردیم.
خصوصیات اخلاقی
پیرو خط رهبری بود و همیشه به ما هم میگفت چشم و گوش و رفتارتان به حرف آقا باشد. روحیه قانونمندی در روحالله موج میزد، برای ریزترین مسائل زندگی تا بزرگترین آنها برنامهریزی میکرد، دیدار خانوادهاش تا یک مسافرت دو روزه همه را با برنامه به سرانجام میرساند. همه برنامههای زندگی را یادداشت میکرد و همه را مو به مو انجام میداد و این روحیه را هم در من ایجاد کرد. همیشه تلاش خودش را میکرد که من متکی به خودم باشم و در شرایط سخت زندگی قوی و محکم باشم، نمی دانم حالا که فکرش را میکنم پیش خودم میگویم شاید آیندهنگری را داشته که شاید یک روز بیاید که نباشد و من را برای آن روزها آماده میکند. صله رحم در اولویت همه امور زندگیمان قرار داشت و اگر وقت نمیکرد به خانه فامیل برود حتماً ماهی دو مرتبه با آنها تماس میگرفت . برای خرید کردن برعکس همه مردان حوصله بسیار زیادی به خرج میداد، گاهی من خسته میشدم، اما روحالله اصلاً احساس و یا ابراز خستگی نمیکرد. عاشق کمک به دیگران بود و هر کسی که در گوشه خیابان ایستاده بود و احتیاج به کمک داشت حتماً به سراغش میرفت و کمکش میکرد. درسخوان بود و خیلی هم علاقمند به درس بود و حتی جزو نفرات برتر دانشگاه بود و به زبان عربی و انگلیسی مسلط بود و تصمیم داشت زبان آلمانی را هم تسلط پیدا کند. خط و نقاشیاش عالی بود.
معرفی روحالله قربانی
هوای گرم خرداد ماه سال 1368 در محله هفت تیر تهران بود که خداوند فرزند پسری را به خانواده قربانی هدیه داد، همان سال بود که در 14 خردادش، کل ایران در مصیبتی بزرگ فرو رفت و داغدار رهبرکبیر انقلاب شد. مادر روحالله اول نامش را عباس گذاشته بود، اما بعد از رحلت امام خمینی(ره) نام فرزندش را تغییر داد و روحالله گذاشت. پدر روحالله سردار سپاه و از رزمندگان هشت سال جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است و مادر روحالله که زنی مؤمنه بود، او را در سن پانزده سالگی تنها گذاشت و به رحمت خدا رفت. روحالله 10 سال از زندگی خود را در این دنیا بدون مادر سَر کرد. در سن 19 سالگی از شاگردان اخلاق حاجآقا مجتهدی تهرانی شد و از ایشان بهرههای فراوانی برد. دانشگاه هنر قبول میشود و در کنارش در کلاسهای انیمیشن حوزه هنری هم شرکت می کند و زمانی که جذب سپاه می شود از دانشگاه انصراف میدهد. مادر روحالله هم مثل همه مادران برای پسرش آرزوهایی داشت، و همیشه آرزویش بود که یا شهید شود و یا اینکه یک طلبه باشد تا قدمی در راه دین بردارد و روحالله سالها بعد آرزوی مادر را در دفاع از حرم عقیله بنیهاشم سلامالله علیها محقق کرد.
آغاز زندگی مشترک
زمستان 90 مهمان حرم آقا علیبنموسی الرضا علیهالسلام همراه با همکلاسیهای دوره دانشگاهم بودم، از حضرت یک همسر مؤمن و باتقوا و دیندار خواستم و اینکه هدیه ازدواج به من عاقبت به خیری در دنیا و آخرت باشد، یک ماهی شد از برگشت سفرم که با واسطه دختر خاله مادرم، من و روحالله به هم معرفی و با هم آشنا شدیم و 18 فروردین سال 91 روحالله با خانوادهاش به خواستگاری من آمدند. خانواده من و روحالله از لحاظ فرهنگی، اعتقادی و اجتماعی و سبک زندگی بسیار شبیه به هم بود. هر دو بزرگ شده در خانوادههای سپاهی بودیم و من زندگی یک شخص نظامی را میدانستم و از طرفی روحالله عاشق کارش بود و دنبال زنی بوده که بتواند شرایط سخت کارش را تحمل کند و من چون زندگی با یک شخص نظامی را از مادرم یاد گرفته بودم و میدانستم تحمل سختی و دوریِ فراوانی در پیش رو دارم، اما همه شرایط به ظاهر سخت را پذیرفتم و به خاطراشتراکات خانوادگی و موارد بسیار دیگری که در روحالله وجود داشت و او را یک مرد ایدهآل میکرد، سبب شد که من جواب مثبت را بدهم و بهار 91 من و روحالله بر سر سفره عقد نشستیم. دوران عقدمان که دوسال طول کشید، اکثر اوقات روحالله در مأموریتهای کاری به سر میبرد و ما به دور از هم بودیم. در این دوران که همسران دوست دارند در کنار هم باشند، اما من از این دوریها و ندیدنها اصلاً ناراضی نبودم، چون میدانستم روحالله عاشق کارش است و هیچوقت گلایه نمیکردم تا با خیال آسوده انجام وظیفهاش را بکند و حتی ذرهای فکرش مشغول نباشد. شهریور سال 92 من و روحالله به خانهای کوچک 45 متری در مرکز تهران زندگی مشترک خود را شروع کردیم و شروع زندگیمان ساده، زیبا و راههای ورود تجملات را بستیم که وارد مراسم عروسی و بعداً زندگیمان نشود و دو سال هم با هم زیر یک سقف مشترک زندگی کردیم.
خصوصیات اخلاقی
پیرو خط رهبری بود و همیشه به ما هم میگفت چشم و گوش و رفتارتان به حرف آقا باشد. روحیه قانونمندی در روحالله موج میزد، برای ریزترین مسائل زندگی تا بزرگترین آنها برنامهریزی میکرد، دیدار خانوادهاش تا یک مسافرت دو روزه همه را با برنامه به سرانجام میرساند. همه برنامههای زندگی را یادداشت میکرد و همه را مو به مو انجام میداد و این روحیه را هم در من ایجاد کرد. همیشه تلاش خودش را میکرد که من متکی به خودم باشم و در شرایط سخت زندگی قوی و محکم باشم، نمی دانم حالا که فکرش را میکنم پیش خودم میگویم شاید آیندهنگری را داشته که شاید یک روز بیاید که نباشد و من را برای آن روزها آماده میکند. صله رحم در اولویت همه امور زندگیمان قرار داشت و اگر وقت نمیکرد به خانه فامیل برود حتماً ماهی دو مرتبه با آنها تماس میگرفت . برای خرید کردن برعکس همه مردان حوصله بسیار زیادی به خرج میداد، گاهی من خسته میشدم، اما روحالله اصلاً احساس و یا ابراز خستگی نمیکرد. عاشق کمک به دیگران بود و هر کسی که در گوشه خیابان ایستاده بود و احتیاج به کمک داشت حتماً به سراغش میرفت و کمکش میکرد. درسخوان بود و خیلی هم علاقمند به درس بود و حتی جزو نفرات برتر دانشگاه بود و به زبان عربی و انگلیسی مسلط بود و تصمیم داشت زبان آلمانی را هم تسلط پیدا کند. خط و نقاشیاش عالی بود.
رفتن برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم سلامالله علیها
دفعه اولی که به سوریه رفت و برگشت مأموریتش 59 روز طول کشید، اولین سالگرد ازدواجمان بود و بدون روحالله گذشت. بسیار سخت و سنگین، اما به خواست خداوند صبر و تحملم هر روز بیشتر میشد. نزدیک اربعین بود که برگشت و قرارمان بود بعد از مأموریتش به مسافرت برویم، دفترچهاش را که همیشه برنامه زندگیمان را مینوشت نگاه کردم، کل برنامه مسافرتمان را نوشته بود حتی مایحتاج ریز و درشتی که احتیاج داشتیم هم نوشته بود، وقتی برنامهریزی دقیق روحالله را دیدم بسیار خوشحال شدم که در شرایط سخت هم به فکر زندگی مشترکمان هست.
سیزده شهریور آخرین مرتبهای بود که روحالله به سوریه رفت، پنجشنبه صبح، چقدر خوشحال بود و من بغض دلتنگی در گلویم داشتم. غذای مورد علاقهاش را پختم، ناهار را خوردیم. از صبح ساکش را جمع کرده بودم، بهترین لباسهایش را پوشید، از زیر قرآن ردش کردم و راهی قرارگاه شدیم، مدام اصرار میکردم که زنگ بزند شاید مأموریتش عقب افتاده باشد تا یک روز یا یک نصف روز و یا یک ساعت تا لحظات و ثانیههای بیشتری را در کنار روحالله سَر کنم. تماس گرفت و گفتند ساعت پرواز تغیر نکرده، پیاده شد و بدون خداحافظی رفت و به من هم گفت توقف نکنم، سریع ماشین را بردارم و حرکت کنم و نگاهم را سپردم به روحالله. با سرعت بهطرف قرارگاه حرکت کرد و من هم راهی خانه شدم.
در سوریه هر چند روز یک مرتبه تماس میگرفت و از اوضاع و احوال همدیگر مطلع میشدیم. دو هفته قبل از شهادتش تماس گرفت، بعد از حال و احوال گفت: خانم این دنیا خیلی بیوفا است و کوتاه و بیارزش، مادرم، حاج آقا مجتبی و خیلی از بهترینهای ما در زندگی رفتند، این دنیا خیلی کوتاه و کم است و اگر خداوند روزیام کرد و من در این سفر شهید شدم، غصه نخور، من به تو قول میدهم که در آن دنیا هم با تو همراه باشم؛ در برابر همه سختیها و مشکلات زندگی صبر پیشه کن. با این حرفهای روحالله دلم ریخت و خود به خود اشکهایم جاری شد، گفتم روحالله نصف شب این چه حرفی است که میزنی؟ و فقط خدا میداند که آن شب را چطور به صبح رساندم. با همه اضطرابها و نگرانیهایم فقط نفس میکشیدم. دیگر ادامه زندگی برایم سخت شده بود. دلتنگی همه وجودم را گرفته بود.
مدام اخبارجبهه مقاومت را پیگیر بودم که سردار همدانی به شهادت رسیدند، شناخت زیادی روی ایشان نداشتم، اما از شهادتشان و اینکه نظام جمهوری اسلامی ایران یکی از فرماندهانش را از دست داده است بسیار متاثر و ناراحت شدم. چند روز بعد از شهادت سردار، روحالله تماس گرفت، من شروع کردم گریه کردن و از شهادت سردار گفتم، روحالله گفت: چرا گریه میکنی، سردار عاقبت بهخیر شد و مزد زحماتش را گرفت. این همه زحمت برای نظام و انقلاب کشید و حالا اجر همه آن زحمتها شهادت است که نصیبش شد. خانم! شما هم خودت را برای سختیها و مشکلات زندگی آماده کن.
دو شب قبل از شهادت به من زنگ زد و کمی از اوضاع کارم پرسید، با نگرانی گفتم: روحالله کی برمیگردی؟ از من خواست صبر و تحملم را زیاد کنم و از کوکان سوری، مظلومیت و غربتشان برایم گفت و اینکه نمیتواند ببیند کودکان در آن شرایط بد زندگی کنند و رها کند و بیاید. در آخر تماس هم نام یکیک نزدیکان اقوام را برد و گفت سلام به همهشان برسان. برایم کمی جای تعجب بود، چون همیشه میگفت سلام به همه برسان، اما این بار نام تکتک را برد، هر لحظه دلهرهام بیشتر و بیشتر میشد و در آخر از من خواست تا به همه سلام برسانم و یکییکی نام برد. خیلی کم پیش میآمد که از من بخواهد تا به تکتک اقوام و نزدیکان سلامش را برسانم و این آخرین تماس تلفنی من و روحالله بود و از آن شب به بعد، اضطراب و نگرانی همنشین همه دقایق زندگی من شد.
روحالله دور روز بعد از شهید صدرزاده که خود را در لشکر فاطمیون جا کرده بود و حالا به شهادت رسیده بود به شهادت رسید. روحالله همان شب دو باره زنگ زد و به من گفت: حتماً سخنان همسر شهید صدرزاده را گوش کن و پیگیر باش و ببین که بعد از شهادت همسرش چه محکم ایستاده و بدون هیچ ترسی مثل کوه از شهادت همسرش صحبت میکند.
شب شهادت روحالله یکی از اقوام به پدرم اطلاع داده بود، از نگرانیهای پدرم و حالت مادرم مضطرب شدم و دلهره همه وجودم را گرفته بود که مادرم گفت همه نگرانی ما برای مادربزرگت است که بیمار است و مرا آرام کردند. از صبح مدام تلفن روحالله تماسهای بیپاسخ از طرف دوستان و آشنایان داشت و پدرم که به مأموریت نرفت، من را هر لحظه نگرانتر میکرد. خاله همسرم با من تماس گرفت و وقتی متوجه شده بود من از جایی خبرندارم تلفن را قطع کرد، پدر شوهرم زنگ زد و گفت: میگویند روحالله مجروح شده است، با پدرم تماس گرفتم و پدرم من را مطمئن کرد که روحالله مجروح شده، و من خودم را راضی کردم که حتماً همسرم مجروح شده است، پدرم و برادرم به محل کارم آمدند و من را به خانه بردند و شلوغی دم در و دیدن چشمان گریان اقوام و بغض مادر که در بغل من ترکید و اشکهای مادر که روحالله آسماننشین شد، دانستم که همسرم شهید شده است.
روحالله به سوريه نرفت كه شهيد شود. او براي هدفش رفت كه دفاع از ارزشها و اعتقاداتش بود. او مثل همه جوانان كشورم سرشار از اميد و آرزو بود. دوست داشت سردار شود و پنج بچه داشته باشد. روحالله میگفت من از شهادت فرار نمیکنم. ولی ما باید برویم، بجنگیم، نابود کنیم و ریشه ظلم را بکنیم، اگر خدا خواست به شهادت میرسیم؛ و خدا خواست و روحالله عاقبت به خیر شد و به فیض شهادت رسید.
خودروی روح الله و شهید قدیر سرلک روز چهارشنبه 13 آبان سال 94 ساعت سه بعد از ظهر در شهر حلب سوریه در روستای «تل عزان» مورد اصابت موشک کورنت اسرائیلی قرار میگیرد و در مبارزه با تروریستهای تکفیری به شهادت رسیدند. پیکر مطهر شهید قربانی در قطعه ۵۳ گلزار شهدای بهشت زهرا در جوار محرم ترک و رسول خلیلی به خاک سپرده شده است.
بخشی از وصیتنامه
بخشی از وصیتنامه شهید روحالله قربانی به خانوادهاش: «چیزی که نمیدانید عمل نکنید، ادای کسی را در نیاورید. بدون علم درست وارد کاری نشوید، مخصوصاً دین؛ اول واجبات بعد مستحبات مؤکد، مثل کمک به پدر و مادر و دور و بریها، نه حج و کربلا صد بار... بدون این کارها؛ هیئت و زیارت با توجه به نیاز، با توجه به دین و سیدالشهداعلیهالسلام و فقط نیکی به پدر و مادر مستثنی است. قال الله: افضل الاعمال بر والدین و اولادها.»
منبع: رجا نیوز
نظرات بینندگان