نتیجه احترام به عکس صدام
من چشمها را نگاه می کردم 1800 چشم به من نگاه می کردند که من چه می کنم. آیا عکس را به دیوار نصب می کنم. به همه نگاه کردم. به عراقیها هم نگاه کردم. یک لحظه امام و شهدا همه آمدند جلوی چشمم، زن و بچه و خانواده ام! خودم می دانستم که آخر این کار چه می شود و بچه ها هم می دانستند که من این کار را نمی کنم! یک لبخندی به بچه ها زدم و یک لبخندی به عراقی ها زدم. دو تا عراقی هم ایستاده بودند کنار من و مدام می گفتند: یالله، یالله! منهم عکس را پرت کردم روی زمین و با پا پریدم رویش!
عراقیها بهتشان زد و با دمپایی زندند توی صورتم! خیلی برایشان گران تمام شد! بچه ها ا.. اکبر می گفتند. من را بردند در انفرادی! حدود دو هفته بدجوری شکنجه ام می کردند. مدام بیهوش می شدم. روزهای آخر کار به جایی رسیده بود که شهید بزرگوار شکرویان(دامادمان) را می دیدم که به سراغم می آمد و یاری ام می داد و دیگر اصلاً من در آن سلول نبودم!
روزهای آخر که غذا آورده بودند، من اصلاً متوجه نشدم و نخوردم. روز چهاردهم جاسوسشان آمد و دید که وضعیت من اینطوری است و سه روز است غذا نخورده ام. رفت به بچه ها گفت که وضعیت ذاکری خیلی خطرناک شده و اصلاً به هوش نیست. این را که بچه ها فهمیدند، گفتند اعتصاب می کنند و داخل آسایشگاه نمی روند و عراقی ها هم مجبور شدند که گزارش کنند به فرمانده بالادستشان!
فرمانده آمد و بچه ها گفتند که باید دوست ما را از انفرادی خارج کنید! آنقدر من را شکنجه کرده بودند که دوستانم مرا نمی شناختند. البته بسیاری از بچه ها به خاطر شکنجه اینطور می شدند. دندان های مرا خرد کرده بودند و صورتم را زخمی کرده بودند! فرمانده شان که از جای دیگر آمده بود. در ظاهر جلوی بچه ها به فرمانده اردوگاه گفت چرا شما این کار را کرده اید تا بچه ها را آرام کند و دستور دارد من را ببرند بهداری. در بهداری هم به جای مسکن، آب مقطر به من می دادند تا اینکه صلیب سرخ آمد!
منبع: نوید شاهد