کتابی که مورد توجه رهبر انقلاب قرار گرفت
به کتاب قصه خیلی علاقه داشتم و خیلی از
رمانهای معروف را در دوره نوجوانی خواندم. شعر هم می خواندم. من در دوره
نوجوانی وجوانی، با بسیاری از دیوانهای شعر آشنا شدم. به کتاب تاریخ علاقه
داشتم، و چون درس عربی می خواندم و با زبان عربی آشنا شده بودم، به حدیث هم
علاقه داشتم. الان احادیثی یادم است که آنهارا در دوره نوجوانی خواندم و
یادداشت کردم. دفتر کوچکی داشتم که احادیث را در آن یادداشت می کردم.
شماها
واقعا باید دوره نوجوانی وجوانی را قدر بدانید. هرچه امروز مطالعه می
کنید، برایتان می ماند و هرگز از ذهنتان زدوده نمی شود. این دوره نوجوانی،
برای مطالعه کردن و یادگرفتن، که مطالعه کردن و یادگرفتن، دوره خیلی خوبی
است؛ واقعا یک دوره طلایی است و با هیچ دوران دیگری قابل مقایسه نیست.»
این صحبت های رهبر معظم انقلاب است که در خصوص کتاب و کتابخوانی مخصوصا در دوارن نوجوانی و جوانی ایراد کرده اند.
کتاب
از منظر ایشان همواره یکی از موارد بسیار مهم بوده است؛ «من اگر هر روز یک
ساعت باید حرف بزنم و نتیجه اش این باشد که مردم کتابخوان بشوند، حاضرم
روزی یک ساعت و نیم حرف بزنم!»
تقریظ هایی که ایشان بر کتاب های
مختلف می نویسند همیشه مورد توجه بوده است و نویسندگان و ناشران در این
انتظار هستند که کتاب توسط ایشان خوانده شود و مطلبی برایش نوشته شود.
در
آستانه هفته کتاب و در این گزارش به کتابی نگاه کرده ایم که تقریظ رهبر
انقلاب بر آن منتشر شد؛ کتابی که شاید تا قبل از تقریظ دیده نشد اما نگاه
نافذ رهبر انقلاب این کتاب خوب را دید و بر آن مطلبی نوشتند.
تن تن و سندباد نوشته محمد میرکیانی
کتاب
در دهه 70 توسط نوشته شده است، زمانی که رهبر انقلاب تاکید زیادی بر تهاجم
فرهنگی داشتند و این مسئله از سوی همگان مورد بی توجهی قرار می گرفت؛ کتاب
برای نوجوانان نوشته شده و نویسنده با نثری دلنشین از شخصیت هایی استفاده
کرده است که برای این رده سنی بسیار جذاب است.
داستان این کتاب
ازآنجا آغاز میشود که "تنتن" به همراه سگش میلو و چندین نفر از شخصیت های
کارتونی که برای همه نوجوانان آشنا هستند به مشرق زمین سفر می کنند تا در
این سرزمین مثل دیگر سفرهایشان خودشان را اثبات کنند و بجنگند و پیروز
شوند.
اما در این سفر با قهرمانانی از مشرق زمین که رهبری آنها را سندباد به عهده دارد روبرو می شوند.
تنتن
و همراهانش در ساحل ایستاده بودند که جوانی از کشتی بادبانی پایین آمد و
سوار قایقی شد و به ساحل آمد. پیرمرد ماهیگیر، با دیدن جوانِ تازهوارد
خوشحال شد و جان تازهای گرفت. او بهطرف جوان دوید و فریاد زد: «سندباد،
خوشآمدی!»
تنتن تا این اسم را شنید روبه پروفسور کرد و پرسید: «تو تابهحال این اسم را شنیدهای پروفسور؟»
پروفسور عینکش را جابهجا کرد و گفت: «در تمام مشرق زمین، سندباد را میشناسد. من سرگذشت او را خواندهام: جوان ماجراجویی است.»
کاپیتان
هادوک که از این حرف ناراحت شده بود، گفت: «خیلی از او تعریف نکن پروفسور.
سندباد هر چه که باشد، نمیتواند در برابر ما ایستادگی کند.»
پروفسور، با صدای جیغ مانندش گفت: «البته! البته!»
ماهیگیر و سندباد، مدتی با یکدیگر احوالپرسی کردند.
سندباد،
جوانی بلندقد بود و لباس جوانهای مشرق زمین به تن داشت و کفش چرمی
زعفرانی رنگی به پا کرده بود. او به جلو آمد و رو به تنتن کرد و گفت: «شما
بزرگان را تابهحال اینطرفها ندیده بودم. از کجا میآیید! قبا و
لباسهایتان نشان میدهد که اهل مغرب زمین هستید.»
تنتن دست راستش را دراز کرد و گفت: «از آشنایی با شما خوشوقتم! من، تنتن. ایشان هم پروفسور و دوست دیگرمان...»
کاپیتان هادوک با ناراحتی گفت: «لازم نیست مرا معرفی کنی تنتن. من خودم را طور دیگری به این آقا معرفی میکنم.»
سندباد
چشم غُرّهای به کاپیتان هادوک رفت و گفت: «خوب، پس حدس من درست بود؛ شما
با نیت خوبی به اینجا نیامدهاید. مخصوصاً این کاپیتان که به نظر میرسد
اشتهای زیادی برای درگیری دارد. ولی اگر از قصد من بخواهید بدانید، باید
بگویم که فقط برای آشنایی با اهل این کشتی به اینجا آمدهام.»
پروفسور
که تا این زمان ساکت بود چند قدم جلو گذاشت و گفت: «خوب، جوان شرقی؛
اینطور که پیداست تو خیلی عاقل و دانایی. پس حاضری به ما کمک کنی؟»
سندباد نگاهی به دور و برش انداخت و گفت: «اگر کار خیر باشد، چرا کمک نکنم؟»
پروفسور
با خنده جیغ مانندی گفت: «آفرین! ما برای یک سفر داستانی به اینجا
آمدهایم؛ برای پیدا کردن و گردش در سرزمین قصههای مشرق زمین. اگر به ما
کمک کنی تا به آنچه میخواهیم برسیم هم خودت صاحب ثروت زیادی میشوی و هم
ما را خوشحال میکنی.»
سندباد لبخندی زد و گفت: «با تسخیر سرزمین قصههای ما، شما فقط خوشحال میشوید یا به چیزهای مهمتری هم میرسید؟»
کاپیتان
هاوک با ناراحتی چند قدم جلو گذاشت و گفت: «ما مجبور نیستیم که به همه
سؤالهای تو جواب بدهیم. حالا زود باش ازاینجا برو، زود باش!»
سندباد پرسید: «کجا بروم؟ به مغرب زمین؟! اینجا زادگاه و سرزمین من است.»
- به کشتی خودت برگرد!
با
شنیدن این حرف، سندباد، آرامشش را از دست داد و گفت: «پس خوب گوش کنید!
این شما هستید که باید هر چه زودتر سوارِ کشتیتان بشوید و ازاینجا بروید!
اینجا زادگاه و سرزمین ما است. سندباد بدون مشرق زمین، یعنی هیچ! حالا
بهرسم مردمِ مشرق زمین تا هفت میشمارم. اگر در این مدت سوار کشتیتان
شدید که بهتر؛ وگرنه کشتیتان بدون شما، ازاینجا خواهد رفت.»
بعد دستش را بالا برد و بهسرعت پایین آورد. ناگهان، در مقابل چشمان حیرتزده تنتن و همراهانش، موتورهای کشتی روشن شد. ..
نویسنده
موضوعی را به تصویر کشیده است که در دهه حاضر هم برای یک نوجوان می تواند
جذاب باشد؛ او غرب و شرق روبروی هم قرار داده و از تقابل این شخصیت ها به
نوجوان عصر حاضر می آموزد که اگر این شخصیت غربی برایت یک شخصیت نامیرا و
قهرمان است اما در فرهنگ خودت هزاران قهرمان افسانه ای داری.
رهبر
معظم انقلاب در تقریظی که بر این کتاب نوشتند؛ تاکید کردند: «من هم همین
قصّه را همیشه تعریف میکردم! حیف که خیلیها آن را باور نداشتند. حالا خوب
شد، شاهد از غیب رسید! راوی این حکایت که خود همهچیز را به چشم خود دیده،
حکایت تنتن و سندباد را چاپ کرده است. حالا دیگر کار من آسان شد! همین بس
است که نسخهی این کتاب را به همهی بچهها بدهم...»»
در کتاب می
بینیم که نویسنده شکست های شخصیت های مشرق زمین را هم می گوید؛ می گوید که
ممکن است که ما هم شکست بخوریم اما اگر در سایه همدلی و با کمک هم باشیم می
توانیم دشمن را شکست دهیم
سوپرمن از بالا نگاهی به پایین انداخت:
پهلوانپنبه، بیحال و خسته، در حال قدم زدن بود. سوپرمن با دیدن او گفت:
«قبل از هر کس باید این آدم تنومند را هدف قرار بدهیم. چون اگر گرفتار او
بشوم، مشکل است از دستش جان سالم به درببرم! از آن گذشته، انگار خیلی
خستهوکوفته شده. بعد از مدتی جنگوگریز با دوستان من، حالا چندساعتی
استراحت احتیاج دارد.»
این را گفت و با تفنگ [بیهوش کننده]
کوچکش از همان بالا بهطرف پهلوانپنبه نشانه رفت. پهلوانپنبه که عطسهاش
گرفته بود یکلحظه سرش را بلند کرد تا سرش را رو به آسمان کند که چشمش به
همان دکلِ بزرگ کشتی افتاد و سوپرمن را دید. ولی قبل از آنکه بتواند کاری
بکند، سوپرمن به طرفش شلیک کرد.
با شلیک بیصدای تفنگِ سوپرمن،
پهلوانپنبه بیهوش شد و دورِ خودش چرخی زد و محکم روی زمین افتاد. نسیم
ملایمی که میوزید به لباسِ پهلوانپنبه چنگی زد و چندتکه پنبه از آن جدا
کرد و با خودش برد.
با زمین خوردن پهلوانپنبه، توجه سرنشینان کشتی به عرشه جلب شد. بعد هم با اشاره سندباد، علیبابا از انبار کشتی بالا آمد.
او
تا پهلوانپنبه را کف عرشه دید بالای سرش دوید. بعد نگران شد و چند قدم
عقب عقب رفت و نگاهی به اطراف انداخت. احساس کرد، اتفاقی افتاده و خطری،
جان افراد کشتی را تهدید میکند؛ اما متوجه نشد که این خطر از کجاست؛ اما
ناگهان علیبابا هم چرخی خورد و دور خودش خورد و روی عرشه کشتی پهن شد.
محمد
میرکیانی نویسنده کتاب می گوید: زمانی که شروع به نوشتن کتاب کردم داشتم
اثرات ماهواره بر زندگی های ایرانی را می دیدم ، چیزهایی که باعث می شود ما
خودمان را فراموش کنیم، اینکه جوان و نوجوان ما یادش برود که کجا زندگی می
کند خیلی بد است برای همین به نوشتن کتاب ترغیب شدم اما حیف که کتاب در
زمان خودش دیده نشد.
کتاب حاضر توسط نشر قدیانی منتشر شده است و جا
دارد با توجه به موضوع جذاب کتاب تا بتواند قهرمانان این سرزمین را برای
کودکانش به خوبی معرفی کند، مطمئنا این کتاب می تواند سرلوحه ای برای دیگر
نویسندگان باشد تا در این زمانه ای که از هر سو تهاجم فرهنگی بر سر جوان
نوجوان این سرزمین می بارد و آنها را به سمت خود میکشد از این گونه کتاب
ها بنویسند و بنویسند که هر روزی که نوشته نشود ظلمی در حق فرزندان این
سرزمین است.
منبع: فرهنگ نیوز