خاطره ای از شهدای گمنام
از وقتي امير شهيد شد، ديگر كسي پيشاني مادرش را نبوسيد.
به گزارش شیرازه، بغض كرده بود. از بس گفته بودند: «بچه است؛ زخمي بشود آه و ناله ميكند و عمليات را لو ميدهد.»
شايد هم حق داشتند. نه اروند با كسي شوخي داشت، نه عراقيها. اگر عمليات لو ميرفت، غواصها - كه فقط يك چاقو داشتند - قتل عام ميشدند. فرمانده كه بغضش را ديد و اشتياقش را، موافقت كرد.
بغض كرده بود. توي گل و لاي كنار اروند، در ساحل فاو دراز كشيده بود. جفت پاهايش زودتر از خودش رفته بودند. يا كوسه برده بود يا خمپاره. دهانش را هم پر از گِل كرده بود كه عمليات را لو ندهد.
شايد هم حق داشتند. نه اروند با كسي شوخي داشت، نه عراقيها. اگر عمليات لو ميرفت، غواصها - كه فقط يك چاقو داشتند - قتل عام ميشدند. فرمانده كه بغضش را ديد و اشتياقش را، موافقت كرد.
بغض كرده بود. توي گل و لاي كنار اروند، در ساحل فاو دراز كشيده بود. جفت پاهايش زودتر از خودش رفته بودند. يا كوسه برده بود يا خمپاره. دهانش را هم پر از گِل كرده بود كه عمليات را لو ندهد.
«بچه! اين چه وضعشه؟ صبح ميري هنرستان، بعد ميري معلوم نيست كجا كار ميكني، شبها هم كه اين حاج ابوالقاسم مقدس رو ول نميكني توي مسجد. تلف ميشي پسر جون! مگه من مادرت نيستم؟ پس چرا حرفم رو گوش نميكني؟»
مثل هميشه رفت جلو و پيشاني مادرش را بوسيد: «جونِ عزيز اگه ميدونستم از ته دل اين حرف رو ميزني، نه هنرستان ميرفتم، نه سركار، نه مسجد خاتم. ولي من ميدونم فقط از سر دلسوزي اين حرفها رو ميزني.» از وقتي امير شهيد شد، ديگر كسي پيشاني مادرش را نبوسيد.
فرمانده
داشت با شور و حرارت صحبت ميكرد. وظايف را تقسيم ميكرد و گروهها يكي
يكي توجيه ميشدند. يك دفعه يادش آمد بايد خبري را به قرارگاه برساند. سرش
را چرخاند؛ پسر بچهاي بسيجي را توي جمع ديد. گفت: «تو پاشو با اون موتور
سريع برو عقب اين پيغام رو بده.»
پسر بچه بلند شد. خواست بگويد موتورسواري بلد نيستم، ولي فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود كه نتوانست. دويد سمت موتور، موتور را توي دست گرفت و شروع كرد به دويدن. صداي خندهي همهي رزمندهها بلند شد.
پسر بچه بلند شد. خواست بگويد موتورسواري بلد نيستم، ولي فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود كه نتوانست. دويد سمت موتور، موتور را توي دست گرفت و شروع كرد به دويدن. صداي خندهي همهي رزمندهها بلند شد.
نظرات بینندگان