قول و قرار...
شیرخوار بود. همان ایام اخوندی به روستای ما امد. ما هم که خیلی چیزی از دین نمی دانستیم. این روحانی بحث وضو کرد و گفت با وضو بودن چقدر ثواب دارد, من هم نیت کردم, شیر بی وضو به حمید ندادم.
شیرازه، خدا بیامرزد مادر, خیلی حمید را دوست داشت. می گفت حمید از همان بچگی با همه فرزندانم فرق داشت. یادم است شیرخوار بود. همان ایام اخوندی به روستای ما امد. ما هم که خیلی چیزی از دین نمی دانستیم. این روحانی بحث وضو کرد و گفت با وضو بودن چقدر ثواب دارد, من هم نیت کردم, شیر بی وضو به حمید ندادم.
همان ایام مریض شدم. شانزده روز مرا در بیمارستان بستری کردند. گفتند به فکر دایه یا شیر خشک برای حمید باش. بعد شانزده روز شیرت خشک هم نشود, این داروها خشکش می کند. وقتی برگشتم روستا, تا حمید را در اغوش کشیدم باز شیر امد!!!
پدرش که زود فوت کرد, برادر بزرگش هم که زن و بچه داشت فوت شد. حمید نسبت به برادر و خواهر هایش به خصوص یتیم های برادرش احساس مسؤلیت می کرد. برای همین بیشتردنبال کار بود.
بلاخره هم رفت شیراز, در شرکت زیمنس مشغول کار شد. یک روز امد به مادر گفت مادر, رفت و امد برایم سخت است, با دوستانمان خانه ای اجاره کرده ایم.
مادرهم خوشحال برایش مقداری ظرف و وسایل گذاشت و راهی اش کرد. یک هفته نشده دیدیم گونی به دوش برگشت. مادر گفت اینها چیه؟
گفت وسایلم که در شیراز بود!
مادر گفت چیزی شده؟
گفت مگه نمی دونی مادر جنگ شده, من دیگه نمی تونم برم سرکار, باید برم جنگ.
مادر را به زور راضی کرد و راهی شد. در جبهه بود تا زمان شهادت. نمی امد مگر برای ماموریت یا سرکشی از فرزندان یتیم برادرش.
یک روز مادر شاکی شد. گفت پسرم این چه وضعیه, سالی یکبار, دوبار...
گفت راستش در عملیات فتح المبین, من, شهید حاج اسکندر و شهید نقی اکبری در محاصره افتادیم. به حدی که هر لحظه امکان اسارت ما بود. من بی سیم چی بودم, تمام رمز بی سیم را خوردم. حاج اسکندر گفت بچه ها بیایید با هم عهد ببندیم, اگر از این محاصره سالم در رفتیم, جبهه را ترک نکنیم, تا اینکه یا شهید شده باشیم, یا جنگ تموم شده باشه...
ما انجا از اسارت جان به در بردیم. و حالا به قولمان عمل می کنیم.
زنگ زدن, حمید مجروح شده و تهران بستری است. بریدم بیمارستان های شیراز, که کسی برای ملاقات تو زحمت نیافته.
دکتر ها راضی نمی شدن. گفتیم نمی خوایم ترخیص کنیم. می خوایم منتقل کنسم. بلاخره نامه انتقال گرفتیم و امدیم شیراز.
گفت یه سر بریم پیش مادر. امدیم. نگذاشت مادر طاول ها را ببیند. امدیم شیراز. گفت خوب دست شما درد نکنه من رفتم جبهه.
فرار کرد و برگشت جبهه...
حاج اسکندر و اکبری با فاصله 36 روز از هم شهید شدند. از میان بچه های قدیمی لجستیک من مانده بودم و حمید. من را فرستاد جزیره, خط شلمچه را که سنگین تر بود خود عهده گرفت. چند روزی از مأموریتم در جزیره می گذشت که یک شب در خواب دیدم، حاج اسکندر و اکبری در باغ بزرگی که چندین نهر در آن جاری بود نشسته اند و حمید را پیش خود می خوانند.
بی صبرانه خود را به شلمچه و حمید رساندم. خواب بود، دستی روی سرش کشیدم. از خواب پرید و متعجبانه به چشمان پر اشک من خیره شد. خودش هم می دانست که آخرین دیدار است، به من گفت: « اگر خدا از من راضی شود و مرا به حاج اسکندر و اکبری برساند، تمام آرزوهایم برآورده می شود.»
مدارکش را از جیب در آورد و به چند روز بعد خبر شهادتش مرا به آتش کشاند. چهلم شهید اسکندری با هفتم شهید اکبری یک روز بود. چهلم شهید اکبری و هفتم حمید هم یک روز!
سردار خورشیدی نقل می کرد, با حمید برای دیدن خط جدید می رفتیم. اتش خمپاره عراقی ها روی سر ما بود. یک لحظه حمید ایستاد, گفت بهتره یکی ما عقب ماشین باشه, یکی جلو. سریع رفت پشت ماشین نشست. خمپاره بعدی که امد, ترکشی به حمید خورد و شهید شد و من ماندم!
شهید حمید شکوهی در سال 1341 در روستای ارباب سفلی از توابع شهرستان کوار به دنیا آمد ، سرانجام در تاریخ 11اسفند ماه سال 1362 در منطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسید.
برای اطلاعات بیشتر به زندگی نامه شهید مراجعه کنید.
نظرات بینندگان