اردوگاه مجاهدین خلق؛ بزرگترین خانه سالمندان جهان
به گزارش شیرازه، یک شهروند آلبانیایی که نخواست نامش فاش شود شرح مختصری از بازدید چند ساعته خود را از اردوگاه مجاهدین در شهر تیرانای آلبانی را به رشته تحریر درآورد:
به سرعت کت و شلوارم و کفش هایی که دیشب برقشان انداخته بودم را پوشیدم و راه افتادم؛ قرار بود از اردوگاه یک گروه مخالف حکومت ایران بازدید داشته باشیم. عده ای از افراد این گروه درون شهر به دنبالمان آمدند تا ما را همراهی کنند. آنها زبان انگلیسی را نسبتا خوب صحبت می کردند اما گاهی به خاطر کهولت سن برخی واژه ها و عبارت ها را فراموش می کردند.
بهرحال با آنها راه افتادیم و پس از خروج از شهر به محوطه ای تقریبا کشاورزی در حاشیه شهر تیرانا رسیدیم. ماشین ها جلوی درب ورودی یک کمپ جدیدالتاسیس متوقف شدند و خانم چاقی که عینک ذره بینی به چشم داشت و صورتش پر از چین و چروک بود با طمانیه و آرام آرام از درب نگهبانی به سمت ما آمد. تا چشمش به همراهان ما افتاد خنده ای کرد و با اشاره دست اجازه داد تا وارد شویم.
ماشین ها از کنار چند سوله و ساختمان نوساز گذشتند و بغل یک سالن اجتماعات متوقف شدند. گروه ما مورد استقبال چند نفر از مسئولین گروه ایرانی قرار گرفت و برای پذیرایی به داخل سالنی راهنمایی شدیم. من هم پشت سر آنها وارد سالن شدم. اولین نگاهم که به حضار افتاد کمی متعجب شدم. جمعیت حاضر زنان و مردانی بودند که لباس های مرتبی به تن داشتند اما میانگین سنی آنها 60 تا 70 سال بود. من به وضوح می توانستم چین و چروک صورت ها، سرهای بی مو، شانه های افتاده، کمرهای قوز کرده، سمعک های در گوش و عینک های روی چشمشان را ببینم. خصوصا وقتی می خندیدند دندان های ریخته بعضی شان حسابی جلب توجه می کرد.
من برای اینکه از این فضای پیرمردی فرار کنم به آرامی در گوش سرپرست گروه گفتم: تا شما صحبت می کنید من هم یک دوری در اطراف می زنم. سریع خودم را از سالن به بیرون رساندم تا چرخی در مجموعه بزنم. یکی از ایرانیان آنجا که به نسبت بقیه جوانتر بود و سعی داشت خودش را خنده رو نشان بدهد، فوری به سمت من آمد تا همراهی ام کند. هنوز ساخت و ساز در جریان بود ولی هرچه چشم چرخاندم نه کودکی دیدم نه نوجوانی نه دختری نه پسری ! از همراهم که در واقع مراقب من بود با اشاره و کلمات شکسته بسته پرسیدم بچه های کوچک و دختران زیبا کجا هستند؟ او هم با اشاره و کلمات شکسته بسته به من گفت: ما بچه نداریم و همه اینجا مجرد هستیم ما تصمیم گرفتیم زنان را از مردان جدا کنیم و تولید مثل نداشته باشیم تا بهتر مبارزه کنیم!
با تعجب سری برایش تکان دادم و به سمت یک سالن که خوابگاه آنها بود رفتم و از پنجره به داخلش نگاهی انداختم. 2 عکس بزرگ از مسعود و مریم رجوی بر دیوار خوابگاه نصب شده بود. ویلچر، واکر، عصا، انواع قرص و دارو، پنپرز و … چیزهایی بودند که در نگاه اول کاملا جلب توجه می کرد. عده ای روی تخت ها مشغول چرت زدن و بعضی مچاله روی ویلچرشان؛ چند نفری هم به تلویزیونی که روی دیوار نصب شده بود با چشمان خواب و بیدار نگاه می کردند.
همراه من به آرامی دستم را گرفت و به سمت دیگری از محوطه برد. ماشین کوچکی از کنار ما عبور کرد در حالیکه مرد سفید مویی در صندلی عقب آن در حال گریه کردن بود. علتش را از همراهم پرسیدم خندید و با دستش اشاره ای به سرش کرد و گفت: فراموشی دارد .. آلزایمر .. معمولا چند بار در طول روز گم می شود. در عراق که بودیم او راننده تانک بوده ولی حالا …
واقعا شرایط داشت جالب می شد. کمی آنطرف تر چند نفر از زنان میانسال در حالیکه روسری به سر داشتند روی یک نیمکت در برابر آفتاب نشسته بودند چند نفر از همسن و سالان خودشان هم در نزدیکی آنها مشغول نرمش و پیاده روی بودند. به سمت آنها رفتیم. همراهم چیزی به فارسی به آنها گفت که همه آنها خندیدند.
چین و چروک صورتشان بیش از هر چیز دیگری خودنمایی می کرد. سرصحبت را بایکی از این پیرزن ها باز کردم و با زبان اشاره و نفرهمراه و کمک بقیه افراد ازش پرسیدم: خانواده ات کجا هستند؟ چون فکر می کرد ما هم مثل خودش گوشمان سنگین شده با صدای بلندی جواب داد: من و همسرم 40 سال قبل تنها فرزندم را با یک تاکسی به درب خانه پدرم در تهران فرستادیم و گفتیم به عراق می رویم و زود برمی گردیم. اما مبارزه طولانی شد. پدر و مادرم مردند، همسرم در عراق مرد و او را در قبرستان مروارید خاک کردیم. یکی از اقوامم در بغداد در لیبرتی مرد و من هم تازه از بیمارستان آمریکایی تیرانا مرخص شدم. 3 ماه آنجا بستری بودم و چند جای بدنم را عمل کردم احتمالا من هم اینجا خواهم مرد. با گفتن این جمله اشک از چشمانش سرازیر شد. یکی دیگر از خانم های که آنجا نشسته بود به جای نامشخصی خیره خیره نگاه می کرد و در طول آمدن و رفتن من هیچ تغییری در حالتش پیدا نشد. دوباره پرسیدم با خانواده ات تماس دارید؟ تلفن می زنید؟ به ملاقات شما می آیند؟ سری تکان داد و با همان صدای بلند گفت: ما با هیچ کس و هیچ کجا ارتباطی نداریم . هیچ اصلا ً.
خانم سوم که کمی لبش افتاده بود با صدای گرفته و خش دار گفت: ولی من اینجا را دوست ندارم انگار غم عالم را دارد، من خیلی اهل کار و فعالیت بودم اما این سکته آخری …. با دستش هم اشاره ای به پای ورم کرده اش کرد و ادامه داد: پسر برادرم در عراق با ما بود ولی وقتی اینجا اومدیم با دوستش فرار کرد و به کمپ پناهندگان سازمان ملل در تیرانا رفت.
از آنها جدا شدم و با استفاده از اینترنت گوشی ام در مورد بیمارستان آمریکایی تیرانا که آن خانم گفته بود جستجو کردم. چیزهای جالبی پیدا کردم و معلوم شد تعداد زیادی از بیماران آنها، اعضا همین گروه هستند که مشکلات جسمی و روحی فراوانی را با خود حمل می کنند. در فرصتی که باقی مانده بود چرخی در محوطه و بعضی ساختمان های دیگر زدم. در چهره هیچ کسی نشانه ای از خنده و امید ندیدم همه عبوس، افسرده و درهم بودند انگار که نفر بعدی که قرار است عزرائیل به سراغش برود او خواهد بود.
بعد از حدود یکساعت نزد گروه برگشتم. آخرهای گردش بود. افرادی که اطراف بازدیدکنندگان بودند با اعضایی که من دیده بودم اندکی متفاوت بودن، کمی سن و سالشان پایین تر بود. البته این نوعی نمایش بود که سازمان برای ما ترتیب داده بود. در ادامه ما را به سالنی بردند که تقریبا 100 نفری در آن جمع بودند. چند موزیک مهیج که به آن انقلابی می گفتند، پخش کردند به نحوی که همه افراد سالن حتی یکی دونفر از افراد مسن و سالخورده هم به شدت هیجانی شده بودند. این شرایط، حال و هوای کمپ بازماندگان و کهنه سربازان جنگ جهانی دوم را در ذهنم تداعی می کرد.
در مسیر بازگشت، برداشت خودم را از آنچه که در کمپ تیرانا دیده بودم و اوضاع اسفبار 2500 نفر از ساکنین آن به همراهانم گفتم و همچنین گفتم که به نظر من آنجا به تنها چیزی که شباهت دارد خانه سالمندان است. خانه سالمندانی که شاید بتوان آن را بزرگترین خانه سالمندان جهان نامید. من اگر بتوانم حتما نماینده گینس را برای ثبت جهانی به این جا می فرستم.
یکی از همراهانم حرف های من را گوش کرد و گفت: اینکه ما اینجا می آییم و دل این پیرمردها و پیرزن ها را شاد می کنیم کار بدی است؟! تو فکر می کنی پول هایی که برای اینها خرج می شود برای مبارزه کردن اینهاست؟! نه صرفا برای زنده نگه داشتنشان است. ببین! اینجا یک تبعیدگاه دورافتاده است!
منبع: ایران اینترلینک
انتهای پیام/