پنجشنبهها با شهدا؛ طلایهداران عرصه عشق و معرفت
دست راست «اشلو» در حفظ تنگه احد/ شهید شدم به من بگویید شهید مظلوم
روز سوم محاصره بود که ترکشی به ریه قاسم نشست. روی خاک افتاده بود، مرتب به سجده میرفت و با خدا صحبت میکرد. هر چه مرتضی خواست قاسم را به جای امنی بکشد، نگذاشت، گفت من میخواهم روی همین خاک شهید شوم، چند ترکش دیگر اخرین بندهای حیاتش را برید تا برای همیشه زنده شود.
به گزارش سرویس فرهنگ ایثار و شهادت شیرازه، روز سوم محاصره بود که ترکشی به ریه قاسم نشست. روی خاک افتاده بود، مرتب به سجده میرفت و با خدا صحبت میکرد. هر چه مرتضی خواست قاسم را به جای امنی بکشد، نگذاشت، گفت من میخواهم روی همین خاک شهید شوم، چند ترکش دیگر اخرین بندهای حیاتش را برید تا برای همیشه زنده شود.
از جمله شهیدان به خون خفته والفجر 2 است. شهر مذهبی استهبان در سال 1341 شاهد تولد کودکی بود که به نام ابوالقاسم افتخار یافت.
امیر – پدر ابوالقاسم – اوقاتش را در انجیرستانی در نشیب کوههای استهبان میگذراند و آنگاه که مرارتهای او در نوبرانة شیری میوه ای گره میخورد، دستان پرپینه اش را به آسمان برافراشت تا شکرگزار ذات مقدسی باشد که توفیق خدمت به خانواده رابه وی ارزانی داشته بود.
«شهید ابوالقاسم شانزده ساله بود ودر کلاس اول دبیرستان درس می خواند، در همان سال بود که صدای اعتراض مردم بلند شده بود، شهید می گفت که مدرسه به دردش نمی خورد، مدرسه را رها کرد و به شیراز رفت. در همان جا تا موقع سربازی در مغازه ای شروع به کار کرد، در سن هجده سالگی دفترچة اماده به خدمت گرفت، ولی در همین سال جنگ تحمیلی شروع شد.
شهید خود را معاف کرد – به خاطر انگشتان دستش – و به سربازی نرفت و راهی جبهه های حق علیه باطل شد.
شهید خداحافظی کرد و به جبهه رفت. او هر سه ماه یک بار به مرخصی می آمد. در عملیات رمضان مجروح شد. او را در بیمارستان شمارة 2 شهید فیاض بخش تهران بستری کرده بودند. پس از چند روزی از بیمارستان مرخص شد و به استهبان آمد.
سه روز بیشتر پیش ما نماند. ما به او اصرار کردیم که همین جا بماند و وقتی خوب شد برود اما او می گفت: نمی روم یا خوب می شوم و برمی گردم یا شهید می شوم. خلاصه گوش نداد و رفت و بعد از سه ماه که برگشت هیچ اثری از جراحت در صورتش نبود.»
وقتی خواست برود مقداری پول برادرانش به او دادند برای جبهه، شهید بااین پول آبلیمو و کفش و جوراب برای بچه های جبهه خرید. این آخرین باری بود که از خانواده جدا می شد. چند روز بعد از شهید شدنش در عملیات والفجر 2، شهید مرتضی جاویدی به خانة آمد.
ایشان میگفتند که در آخرین حمله که ابوالقاسم در آن شرکت داشت یک ترکش به ریه اش خورد. دوستان شهید می خواستند او را به عقب برگردانند، ولی شهید به آنها می گفت به فاطمة زهرا(س) قسمتان می دهم که بگذارید بر روی خاک جان بدهم.
بالاخره بعد از چند روز محاصره تمام شد و جسد را آوردند. شهید مرتضی جاویدی نقل می کرد که ابوالقاسم در جبهه فعالیتهای زیادی داشتند، در عملیاتها فرماندة گروهان بودند در حالی که خود شهید هر وقت میخواست از جبهه برای ما بگوید میگفت: «من حتی یک لیوان آب هم نمیتوانم به دست کسی بدهم».
خاطراتی از زبان همرزمان
هفت، هشت سال پیش بود. در حیاط شاهچراغ نشسته بودم. به مناسبتی دورتا دور حیاط, تکیه به درختان، بوم های نقاشی از تصاویر شهدای فارس را چیده بودند و من روبروی یکی از این تصاویر بودم و بی اختیار، به آن چهره زیبا و دلربا که دلبری می کرد خیره شده بودم و با خودم می گفتم, این جوان کیست؟ کجا بوده؟ چه کار کرده...
آن زمانها به تعداد انگشتان دست، حتی از شهدای شاخص فارس نمی شناختم چه رسد به این جوان گمنام...
سالها طول کشید تا بفهم این جوان یکی از شجاع ترین و رشیدترین شهدای فارس است و بازوی راست شهید جاویدی در حفظ تنگه احد. از وقتی او را شناختم دیگر از جلو تصویر هیچ شهیدی بی تفاوت نمیگذرم میگویم شاید این هم مثل قاسم سری در سرها باشد...
وصیت نامه شهید عزیز ابوالقاسم چوپان
ای مؤمنان با کافران جهاد کنید که در زمین فتنه و فسادی دیگر نماند و آیین همه دین خدا گردد و چنانچه دست از کفر کشیدند خدا به اعمالشان بصیر و آگاه هست و … شما مؤمنان غم ندارید و بدانید که خدا بهترین یارو یاور شماست. (قرآن کریم)
این بندهی حقیر ابوالقاسم چوپان فرزند امیر که در یکی از شهرهای مذهبی (اصطهبانات) متولد شده و پدرم مرا از همان سنین کودکی علی وار تربیت کرده و او همیشه می خواسته که من یک فردی باشم که بتوانم خدای خود را از زینتهای ساختـه شدگـان ابلیس و قـابیل تشخیص بدهم.
خـدای را شاهد می گیرم که اسـلام فقط به وسیلـهی خون و اتّحاد و تبعیت از امام بر جای خواهد ماند. خدایا، اگر بخواهی مرا به این هدف (شهادت) برسانی از شایستگی و لیاقت من نیست بلکه از فضل و احسان توست.
خدایا، تو را به شهدای به خون خفته، از به خون خفتگان هابیل تا شهدای حسین(ع) و از شهدای حسین(ع) تا شهدای خمینی، سوگند یاد می کنم که به نادانهای ما آگاهی و به آگاهان ما تقوا و به تقوایان ما عمل و به عاملان ما نیّت و به نیّت داران ما صراط مستقیم عطا فرما. خدایا، اکنون که به جبهه می روم، به درگهت امیدوارم و امیدم این است که آرزوی بندهی معصیت کار خود را برآورده سازی.
بنده این راه را آگاهانه انتخاب کردم و آگاهانه پذیرفتم؛ راهم را از قرآن یافتم که آگاهانه در راه قدم گذار و مردانه بجنگ و ایستاده بمیر که در این زمان و هر زمان دیگر برای هر مسلمان جز این تنگ است و به قول سرور آزادگان حسین بن علی(ع) که می فرماید: «انی لا اری الموت الا السعاده والحیوه مع الضالمین الابرما.» آری، درست فرمود سرور آزادگان، بندهی حقیر کوچکتر از آنم که بخواهم بر استادان خود وصیت کنم ولی چه کنم هر آنچه فکرمی کنم نمی توانم بدون وصیت باشم؛
۱ـ در اسلام هر کس باید یک مسؤولیت را به عهده گیرد کسانی که می توانند به جبهه بروند و جهاد کنند باید انجام دهند و خواهران که نمی توانند به جبهه بروند با حجاب خود سایهای باشند برای این نهال که به وسیلهی خون روییده است.
۲ـ نکند خدای نخواسته در شما انحرافی به وجود آید و خدای بزرگ را از یاد ببرید و رهبر عزیزمان را تنها بگذارید. در ما رگ شیعه بودن وجود دارد و این ارث از جدّ خود علی ابن ابیطالب(ع) داریم.
۳ـ جلسات قرآن و دعاها را رها نکنید و از هر راهی که می توانید به اسلام خدمت کـنید و شما راهتـان اسـلام و تنهـا هدفتـان پیـروزی مکـتبمان و تنهـا غم، دوری مولایمـان صاحب الزمان(عج) باشد.
خداوندا، از تو عاجـزانه می خواهم که به کسانی که از مکتب مقدّست دفاع می کنند و خمینی کبیر را یاری می نمایند به آنها نصرت عطا بفرما. و تو ای مادرِ زینب وار، که مرا هم چون سرباز حسین(ع) پرورش دادی، درود فاطمه الزهرا(س) بر تو باد و درود خدا بر تو باد که مرا به جهاد فرستادی و تو ای پدر کـه به من آموختی راه حسین را، درود علی بن ابیطالب(ع) بر تو باد. از برادرانم تقاضا دارم که راه شهدا را ادامه دهند.
خانوادهی عزیزم در غم بنده گریه نکنید، هر وقت خواستید گریه کنید این را به یاد بیاورید که قاسمها و علی اکبرها و علی اصغرهای اسلام را شهید کردند. بنده باید در میان این شهدا آبرویی داشته باشم. خانوادهی عزیزم جسدم را در کنار شهدای اصطهبانات خاک کنید. درود به رهبر کبیر.
والسلام علیکم و رحمه الله
انتهای پیام/ م
نظرات بینندگان