به پاس داشت17 ربیع الاول میلاد امام صادق(علیه السلام)/
امروز روز بزرگی است که هم پیشوای امت بزرگ اسلام دنیا را به نور مبارکشان منور کردند و هم پیشوای بزرگ مذهب.مبین احکام اسلام و ایدههای رسول اکرم(ص) حضرت جعفر بن محمد الصادق(ع) هستند.(امام خمینی(ره)
اشاره
حضرت امام جعفر صادق(ع) فرزند امام محمد باقر(ع) و از مادری به نام «اُمّ فَروَه» دختر «قاسم بن محمد بن ابیبکر» است. «ابوعبدالله»، «ابواسماعیل»، «ابوموسی» از کنیههای آن حضرت و «صادق»، «فاضل»، «طاهر»، «صابر» و... از القاب آن جناب است. حضرتش در سال هشتاد و سوم هجری در مدینه به دنیا آمده است. فرزندان آن حضرت را ده تن ذکر کردهاند.
در میان امامان، عصر امام صادق(ع) منحصر به فرد بوده و شرایط اجتماعی و فرهنگی عصر آن بزرگوار، در زمان هیچ یک از امامان وجود نداشته است. زیرا آن دوره از نظر سیاسی، دورهی ضعف و تزلزل حکومت بنیامیه و فزونی قدرت بنیعباس بود و این دو گروه، مدتی در حال کشمکش و مبارزه با یک¬دیگر برای کسب حکومت بودند. از این رو این دوران، دوران آرامش و آزادی نسبیِ امام صادق(ع) و شیعیان و فرصت بسیار خوبی برای فعالیت علمی و فرهنگی آنان به شمار میرفت.
از نظر فکری و فرهنگی نیز عصر امام صادق(ع) عصر جنبش فکری و فرهنگی بود. در آن زمان، شور و شوق علمی بیسابقهای در جامعه¬ی اسلامی حاصل شده و علوم مختلفی اعم از علوم اسلامی یا علوم بشری پدید آمده بود. امام صادق(ع) با توجه به فرصت مناسب سیاسی به دست آمده و با ملاحظه نیاز شدید جامعه و آمادگی زمینه¬ی اجتماعی، دنباله نهضت علمی و فرهنگی پدر بزرگوار خود، امام محمد باقر(ع) را گرفت، حوزهی وسیع علمی و دانشگاه بزرگی به وجود آورد و در رشتههای مختلف علوم عقلی و نقلیِ آن روز، هزاران شاگرد فاضل را پرورش داد.
کوچههای آسمان
عصر بود. نسیم ملایمی در مدینه میوزید. به سوی خانهی امام صادق(ع) به راه افتادم. کوچه خلوت بود. امام را دیدم که بر سکوی کنار منزل خود نشسته است.
گویی میدانست که من به دیدارش میآیم. جلو رفتم و سلام کردم. امام سلامم را پاسخ داد و مرا کنار خود نشاند.
سپس به غلامش دستور داد تا از من پذیرایی کند. با امام سرگرم گفتوگو شدم. غلام با ظرفی پر از انگور آمد. امام به من انگور تعارف کرد.
اندکی گذشت. گدایی از آن جا عبور میکرد. جلو آمد و کمکی خواست. امام، خوشهی بزرگی از انگورها برداشت تا به او بدهد. مرد گدا، نگاهی به انگور انداخت. با ناراحتی گفت: «من انگور نمیخواهم. پول بدهید!». امام از ناشکری مرد گدا، ناراحت شد. انگور را سر جایش گذاشت و به او فرمود: «خدا به تو خیر بدهد».
مرد گدا با غرور، راهش را کشید و رفت. باز با هم مشغول صحبت شدیم. گدای دیگری آمد. او پیرمردی نورانی بود. جلو آمد و از حضرت کمک خواست.
امام فقط، سه دانه از انگوری جدا کرد و به او داد. پیرمرد گرفت و گفت: «خدا را شکر!». امام خوشنود شد. هر دو دستش را پر از انگور کرد و به پیرمرد داد. پیرمرد گرفت و باز هم خدا را شکر کرد.
امام صادق(ع) باز هم از رفتار پیرمرد خوشنود شد. غلامش را صدا زد. از او پرسید: «چه قدر پول داری؟» غلام، کیسهای بیرون آورد و گفت: «بیست سکه، سرورم!». امام فرمود: «کیسه را به او بده».
پیرمرد، کیسهی سکهها را گرفت و باز هم خدا را شکرکرد. من با تعجب نگاه میکردم. دیدم امام صادق(ع) نگاهی به لباسهای ژولیده و کهنهی او انداخت. سپس از جایش برخاست. عبای خود را از دوشش برداشت. جلو آمد و آن را روی دوش پیرمرد انداخت. پیرمرد بسیارخوش¬حال شد. امام، حتی لباس خود را هم به او داده بود.
من با شگفتی، فقط تماشا میکردم. دیدم اگر همین طور پیش برود، امام صادق(ع) تمام مال و دارایی خود را به او خواهد بخشید. امام، هر چه به پیرمرد میداد او میگرفت و در عوض، شکر خدا را به جا میآورد. امام نیز از این رفتار خوشنود میشد.
از جایم برخاستم. دست پیرمرد را گرفتم و گفتم: «پدرجان! دیگر از این جا برو!» پیرمرد دستانش را به دعا بلند کرد و برای امام صادق(ع) دعا نمود. او باز هم داشت خدا را شکر میکرد. مهربانی امام سبب شد که او بینیاز شود.1
در محضر نور
ویژگى مسلمان راستین
نامش «سفیان ثورى» بود و بزرگ گروه صوفیان. روزى شخصى از قبیلهی قریش از او خواست که وى را نزد امام صادق(ع) ببرد. هر دو به سوى خانه امام به راه افتادند و حضرت را سوار بر مرکب و عازم جایى دیدند. سفیان جلو آمد و به امام گفت: «اى ابا عبدالله! خطبهی رسول اکرم(ص) در مسجد خیف را براى من بیان کن». امام که قصد حرکت داشت، فرمود: «اکنون سوار شدهام؛ بگذار براى وقتى که بازگشتم، آن را برایت خواهم گفت». سفیان پافشارى کرد: «به حق آن خویشاوندى که با پیامبر اکرم(ص) دارى، آن خطبه را برایم بازگو کن». امام با آرامش و مهربانى از مرکب خویش پیاده شد و سفیان قلم و کاغذ آماده کرد. امام فرمود: «بنویس. به نام خداوند بخشایشگر مهرورز. خطبهی رسول خدا(ص) در مسجد خیف؛ خداوند شاد و سرافراز سازد آن بندهاى را که سخنم را بشنود و آن را درک کند و به کسانى که آن را نشنیدهاند، برساند. اى مردم! آنان که هستند به آنان که نیستند، اطلاع دهند؛ چه بسا دارنده علمى که دانشمند نیست و چه بسا رسانندهی علمى که آن را به داناتر از خود برساند. سه چیز است که هیچ فرد مسلمانى به آن خیانت نکند؛ نخست، اخلاص عمل براى خداوند؛ دوم، خیرخواهى و نصیحت براى مسئولان مردم و سوم، پیوستن به جماعت مسلمانان».
سفیان حدیث را نگاشت و امام نیز بر مرکب خود سوار شد و رفت. سفیان به همراه فردى که از او خواسته بود وى را نزد امام صادق(ع) ببرد، بازگشتند. در میانهی راه، سفیان به مرد قریشى گفت: «اندکى درنگ کن تا در حدیث پیامبر(ص) بیشتر دقت کنم». مرد که سفیان را بازشناخته بود، به او گفت: «به خدا قسم، امام صادق(ع) چیزى بر گردنت نهاد که تو هرگز توان انجام آن را ندارى». گویا مرد دانسته بود که جماعت صوفیان، افرادى ظاهرساز و ریاکارند و خویش را از جامعهی مسلمانان راستین دور کردهاند. سفیان پرسید: «آن چیست که فکر مىکنى هرگز توان انجامش را ندارم؟» مرد پاسخ داد: «همان سه چیزى که دل هیچ مسلمان واقعى بدان خیانت نمىکند: خالص کردن عمل براى خدا، خیرخواهى براى پیشوایان مسلمانان و پیوستن به جماعت مسلمانان».2
کم بودن تعداد
از سرزنشهاى مردم نسبت به شیعیان به تنگ آمده بود. اگرچه همگى او را دانشمند بلند آوازهاى مىدانستند، ولى زخم زبان مردم، او را بىتاب کرده بود. روزى نزد امام و استاد بزرگوار خویش، حضرت صادق(ع) نشست و زبان به شکایت گشود و به امام صادق(ع) گفت: «چه زخم زبانها که ما به خاطر شما از مردم نمىشنویم!» امام به او فرمود: «چه زخم زبانى به خاطر ما مىشنوید؟» «ابوصباح کنانى» پاسخ داد: «هرگاه با کسى درگیرى لفظى پیدا مىکنیم، در پاسخ به ما مىگویند: اى جعفرى خبیث!» امام صادق(ع) فرمود: «آیا شما را به خاطر من اینگونه سرزنش مىکنند؟» پاسخ داد: «آرى». امام فرمود: «چه قدر کم هستند آنان که از جعفر پیروى مىکنند. پیروان من آنانند که عمل¬شان را به خاطر خدا خالص گردانیدهاند و به پاداش او امید دارند»3.
مولاى مهربان
امام صادق(ع) خدمتکارى داشت که نافرمانى مىکرد. روزى امام او را براى انجام کارى بیرون فرستاد. مدتى گذشت و او بازنگشت. امام صادق(ع)، خود، براى پىگیرى آن کار از خانه خارج شد. او را در مسیر راه دید که گوشهاى خوابیده بود. آفتاب به گرمى مىتابید و هوا گرم بود. امام بدون این که او را بیدار کند، در کنارش نشست تا غلام از خواب بیدار شود. وقتى بیدار شد، با مهربانى به او فرمود: «اى بندهی خدا! به خدا حق تو نیست که هم شب را بخوابى و هم روز را، بلکه بایستى شب استراحت کنى و روزت را به انجام کارها اختصاص دهى».4
0امانتدارى حتى براى ابن ملجم!
پس از نماز، امام صادق(ع) را دید که رو به قبله نشسته و سرگرم راز و نیاز است. نمىخواست خلوت امام را به هم بزند، ولى از پرسش خود نیز نمىتوانست درگذرد.
جلو رفت و به امام سلام کرد، امام در چهرهی «عبدالله بن سنان» نگریست و با دیدن او خوش¬حال شد و سلامش را پاسخ گفت. عبدالله عرض کرد: «برخى از افرادى که با حکومت طاغوت کنونى در تماس هستند، گاه پیش من مىآیند و امانتى را نزد من به ودیعه مىگذارند. من مىدانم که آن¬ها انسانهاى سرکشى هستند. نه اهل خمس هستند و نه دیانت. آیا باز هم بر من واجب است که در حفظ امانت آن¬ها کوشا باشم؟» امام به¬دلیل حساسیت پاسخ، سه مرتبه با دست به سوى قبله اشاره کرد و فرمود: «سوگند به خداى این قبله! سوگند به خداى این قبله! سوگند به خداى این قبله! حتى ابن ملجم که قاتل پدرم، امیرالمؤمنین على(ع) است، اگر به من امانتى واگذار کند، امانتش را صحیح و سالم به او بازمىگردانم».5
اگر حرف مردم نبود...
کیسهی آذوقه سنگین بود و به سختى آن را حمل مىکرد. اندکى مىبرد و بعد روى زمین مىگذاشت و دوباره آن را برمىداشت. از دور امام صادق(ع) را در بازار دید که به سوى او مىآید. مرد از اینکه امام او را با آن کیسهی آذوقه ببیند، خجالت کشید. ابتدا کوشید خود را در گوشهاى پنهان کند تا با امام روبهرو نشود، ولى امام، او را دید و جلو آمد و به او سلام کرد.
امام با دیدن حالتش متوجه شد وى از این که در حال حمل بار امام را ملاقات کرد، خجالت مىکشد و براى اینکه مرد احساس خجالت نکند، گفت: «براى خانوادهات آذوقه خریدهاى و به خانه مىبرى؟ به خدا سوگند، اگر اهل مدینه نبودند و بر من خردهگیرى نمىکردند، من نیز دوست داشتم چیزى براى خانوادهام از بازار بخرم و با دست خود آن را به خانه ببرم».6
ارزش نیکى به پدر و مادر
نزد امام صادق(ع) آمد. سلام کرد و کنار امام نشست. سپس نفس راحتى کشید و گفت: «اى پسر رسول خدا! پسرم، اسماعیل به من بسیار نیکى مىکند». امام فرمود: «اى عمار بن حیان! من تا کنون پسرت را دوست مىداشتم، ولى اکنون که اینگونه در مورد او مىگویى، او را بیشتر دوست مىدارم». سپس فرمود: «روزى خواهر رضاعى پیامبر(ص) نزد آن حضرت آمد. وقتى پیامبر(ص) او را دید، شادمان شد و عباى خود را از دوش برداشت و بر زمین پهن کرد تا او بر آن بنشیند. سپس به گرمى با او سلام و احوالپرسى کرد و چند لحظهاى با او گرم گفتوگو شد. آنگاه خواهر ایشان برخاست و رفت. لحظهاى بعد، برادر رضاعى پیامبر نزد ایشان آمد. پیامبر(ص) با او نیز سلام و احوالپرسى کرد، ولى به گرمى خواهرش با او رفتار نکرد». عمار بن حیان پرسید: «دلیل آن چه بود؟» امام فرمود: «دلیل این که ایشان خواهر خود را بیشتر گرامى داشت، این بود که این خواهر بیشتر از برادرش نسبت به پدر و مادر خویش، مهربان و خوشرفتار بود».7
نجات از وبا
دستهاى از بستگانش مدتى بود در خانهی او مهمان بودند و وى مجبور بود براى راحتى آن¬ها، خود را به زحمت بیندازد و از آنان پذیرایى کند. او اتاقى در اختیار هر خانواده قرار داده بود. خود نیز در اتاق کوچکى از خانهاش استراحت مىکرد. این وضعیت، او را به تنگ آورد. روزى خدمت امامصادق(ع) رسید و گفت: «اى فرزند رسول خدا! برادران و پسرعموهایم، خانهام را بر من تنگ کردهاند و از همهی آن خانه، مرا به اتاق کوچکى راندهاند و من همواره مشغول فراهم کردن امکانات آسایش آن¬ها هستم. دوست دارم آنان را از خانهام بیرون کنم». امام به آرامى گفت: «صبر داشته باش. حتماً خداوند گشایشى در کار تو فراهم خواهد کرد». مدتى صبر کرد و چیزى نگفت. پس از گذشت مدت زمانى، بیمارى وبا در مدینه شیوع پیدا کرد و جان بسیارى از مردم شهر را گرفت و آنان را هلاک کرد. با این حال، بیمارى هرگز به خانه آن مرد راه نیافت و از خانواده او کسى از میان نرفت. روزى امام صادق(ع) را دید و قضیه را تعریف کرد. امام لبخندى زد و فرمود: «این نتیجهی نبریدن از بستگان است».8
به خاطر بدهی خانهات را نفروش...
از پارسایان روزگار و از شاگردان برجستهی امام کاظم(ع) بود. «محمد بن ابىعمیر» نام داشت و پیشهاش بزازى و پارچهفروشى بود. روزى به یکى از برادران مؤمن خویش ده هزار درهم قرض داد، ولى آن مؤمن رفتهرفته فقیر و ورشکسته شد. وقتى موعد پس دادن قرضش فرارسید، خانه خود را فروخت و ده هزار درهم تهیه کرد و آن را به در خانهی محمد برد. در زد. ابن ابىعمیر بیرون آمد و وى سکهها را به او داد. ابن ابىعمیر از او پرسید: «این سکهها را از کجا آوردهاى؟ آیا ارثى به تو رسیده است؟» پاسخ داد: «خیر!» گفت: «آیا کسى آن را به تو بخشیده است؟» پاسخ داد: «نه! خانهام را فروختهام تا قرض خویش را ادا کنم». محمد گفت: «از مولاى خویش امام صادق(ع) شنیدهام که بر فرد لازم نیست که به خاطر بدهکارىاش، خانهی خود را بفروشد. این پول را بگیر که من نیازى به آن ندارم. به خدا سوگند، اگرچه اکنون نیازمند یک درهم هستم، ولى این پول را از تو هرگز نمىگیرم». گفتهی امام صادق(ع) سبب شد تا او که از وضعیت مالى برادر مؤمن خویش آگاه بود، اجازه ندهد وى براى حل مشکل خود، خانوادهاش را بىسرپناه سازد و با بازگرداندن سکهها، مشکل او را حل کرد.9
طوافت را بشکن!
دوشادوش امام گرد خانهی خدا طواف مىکرد و تسبیح پروردگار مىگفت. در کنار صفهاى طوافکنندگان، یکى از دوستان نیازمند خود را دید که براى حاجتى به او اشاره مىکرد و پولى قرض مىخواست، ولى او همچنان به طواف خود ادامه مىداد. قصد داشت پس از تمام شدن طواف، سراغ او برود و مشکلش را حل کند. آن مرد منتظر ایستاده بود و در هر دور به او اشاره مىکرد که به سراغش برود. در این میان، امام صادق(ع) متوجه موضوع شد و پرسید: «اى اَبان بن تغلب! آیا این مرد با تو کارى دارد که مدام اشاره مىکند؟» ابان پاسخ داد: «آرى! سرورم. او منتظر است طواف من به پایان برسد و نزد او بروم و نیازش را با قرض برطرف سازم». امام بىدرنگ به او فرمود: «پس نزد او برو». ابان پرسید: «پس طواف من چه مىشود؟» امام فرمود: «اشکالى ندارد. آن را بشکن و برو مشکل او را حل کن. ابان به سوى آن مرد رفت و مشکل او را حل کرد. مرد تشکر کرد و رفت.
ابان نیز به سوى امام برگشت و در مورد رفع نیاز مؤمن از حضرت پرسید. امام فرمود: «اى ابان! از این سخن درگذر که تو توان انجام کامل آن را ندارى». اشتیاق ابان به دانستن ارزش این کار بیشتر شد و پرسش خود را تکرار کرد. امام با دیدن شوق او به دانستن پاسخ گفت: «اى ابان! آیا حاضر بودى که نصف همهی دارایىهایت را به آن مردى که چند لحظه پیش نزد او رفتى، بدهى؟» چهرهی ابان دگرگون شد و امام از تغییر حالت او فهمید که او آمادگى چنین کارى را ندارد. امام فرمود: «آیا نمىدانى که پروردگار از مؤمنانى که ایثارگرند و دیگران را بر خود ترجیح مىدهند تا مشکل¬شان را برطرف سازند، به بزرگى یاد کرده است و مىفرماید: وَ یُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ؛ آنان (انصار) مهاجران را بر خود مقدم مىدارند هر چند خود به آن نیاز داشته باشند.10 ». ابان پاسخ داد: «آرى!» امام فرمود: «پس آگاه باش که اگر تو نصف اموالت را به او بدهى، هنوز او را بر خودت ترجیح ندادهاى، بلکه بین او و خودت به مساوات رفتار کردهاى. وقتى نسبت به او ایثار کردهاى که نصف دیگر اموالت را نیز به او داده باشى».11
ارزش آشتى دادن دو مؤمن
در خانهی امام صادق(ع) نشسته بود که امام در مورد آشتى دادن دو مؤمن با او به گفتوگو پرداخت و فرمود: «اى مفضل! اگر آشتى برقرار کردن بین دو نفر نیازمند صرف هزینههاى مالى بود، تو آن را بپرداز. من بعداً به تو آن را پس مىدهم». روزى مفضل شنید که بین ابوحنیفه و دامادش درگیرى به وجود آمده است و آن دو با هم قهر کردهاند. مفضل، ابوحنیفه را دید و ساعتى براى صلح دادن او با دامادش با وى سخن گفت. بعد سراغ دامادش رفت و با او نیز صحبت کرد. سپس هر دو آن¬ها را به خانه خود برد و با جدیت تمام تلاش کرد آن دو را آشتى بدهد. او پس از سخن گفتن با آن دو، فهمید که علت قهر آن¬ها مسائل مالى بوده است.
او چهارصد درهم به هر یک از آنها داد و از هر دو تعهد گرفت که دیگر با هم قهر نکنند. وقتى آن دو با هم آشتى کردند، مفضل بن عمر با خنده گفت: «این پول که به شما دادم، از آن من نبود، بلکه امام صادق(ع) به من فرموده بود هرگاه بین دو نفر درگیرى پیش آمد و به قهر انجامید و قهر آن¬ها به¬دلیل مسائل مالى بود، تو از سوى من آن را با پول حل کن. من آن پول را بعد به تو خواهم پرداخت. پس بدانید که آن چه به شما پرداختم، از آن من نبود، بلکه از آن اباعبدالله بود».12
ملایمت در امر به معروف
در میان مردم آواز در دادند که منصور عباسى قصد دارد بیتالمال را میان مردم تقسیم کند. مردم به سوى بیتالمال هجوم آوردند تا سهم خود را بگیرند. امام صادق(ع) از کوچهها مىگذشت که نگاهش به «شقرانى» افتاد. او و پدرانش، آزاد کردهی رسول خدا(ص) بودند. بسیار کوشید تا زودتر خود را به داخل برساند و سهم خویش را بگیرد. وقتى متوجه امام شد که به او مىنگریست، جلو آمد، به امام سلام کرد و گفت: «فدایت شوم! من غلام شما شقرانى هستم».
امام با نگاه محبتآمیزى به او نگریست و شقرانى دلیل حضور خود را در آن جا بیان کرد. امام کیسهاى پر از سکه به او داد و سپس با لحن ملایمى به او فرمود: «اى شقرانى! کار خوب از هر کسى خوب است و چون تو را به ما نسبت مىدهند و وابسته به خاندان پیامبر(ص) هستى، از تو خوبتر است و کار زشت از هر کسى زشت است، ولى از تو به دلیل نسبت با ما زشتتر و ناپسندتر است». امام مىدانست که او شراب مىنوشد و کارهاى زشت انجام مىدهد، ولى با لحنى کنایهآمیز به او فهماند که باید از کار زشت خود دست بردارد و توبه کند. عرق شرم بر پیشانى شقرانى نشست. سخنان امام در او اثر کرد و رفتار خود را تغییر داد.13
در کوچه باغ خاطره
بگذار عاشقانهتر از صداقت سخن بگویم. بگذار بیپردهتر از شمس، از مدح صادق(ع) پرده برداریم. امروز روز تولد راستی و درستی است. امروز روز تلألو خورشید دین، صادق آل محمّد(ص) است. شیعه به واسطهی تو بر عالم فخر میفروشد و راه تو را سرلوحهی خویش قرار داده است. ای سفیر جمال و جلال الهی! رخ نمودی و با قدوم نورانیات دیدگان بشر را روشن نمودی. آسمان صاف و بیابر مدینه را از چشمهای مشتاق، بارانی کردی و سیلاب شوق و انتظار را به دلهای عاشق سرازیر نمودی. واژههای شادمانِ دل، سراسیمه از شوق به سویت میروند. عرشیان، دانههای بلورین تبریک از آسمان فرو میپاشند و ملائک بال گستردهاند تا گامهای آسمانیات کمکم با زمین خاکی ما آشنا شود. قدوم نورانیات بر زمین خاکی ما فرخنده و خجسته باد و سلام بیانتهایمان را پذیرا باش! شورانگیزترین سلامها به استقبال قدوم تو باد، ای راست گفتار و درست کردار!
گل¬برگی از آفتاب
بهترین دوست من
امام صادق(ع) فرمودند: اَحَبُّ إخوانی إلَیّ مَن أهدی إلَی عُیوُبی؛ محبوبترین برادرم کسی است که عیبهایم را به من هدیه کند.14
عوامل محبت
امام صادق(ع) فرمودند: ثَلاثَةٌ تُورِثُ المَحَبَّةَ: الدِّینُ و التِّواضُعُ و البَذلُٔ؛ سه چیز محبّت میآورد: دینداری، تواضع و بخشش.15
سه چیز نیکو
امام صادق(ع) فرمودند: الأُنسُ فی ثَلاثٍ: فِی الزَّوجَةِ المُوافِقَةِ و الوَلَدِ البارِّ و الصَّدیقِ المُصافِی؛ انس در سه چیز است: زن سازگار، فرزند نیکوکار و دوست یک¬رنگ.16
بندهی خالص خدا شدن
امام صادق(ع) فرمودند: لایَصیرُ العَبدُ عَبداً خالِصاً لِلّهِ حَتّی یَصیرَ المَدحُ و الذَّمُّ عِنَدهُ سَواءٌ؛ آدمی بندهی خالص خدا نمیشود تا آنگاه که ستایش و نکوهش نزد او یکسان شود.17
خیانت به برادر
امام صادق(ع) فرمودند: مَن رَأی أخاهُ عَلی أمرٍ یَکرَهُهُ، فَلَم یَرُدَّهُ عَنهُ ـ و هُو یَقدِرُ عَلَیهِ ـ فَقَد خانَهُ؛ هر که برادرش را در کاری ناپسند ببیند و بتواند او را از آن باز دارد و چنین نکند، به او خیانت کرده است.18
حضور در مجلس گناه
امام صادق(ع) فرمودند: لایَنبَغی لِلمُؤمِنِ أن یَجلِسَ مَجلِساً یُعصَی اللَّهُ فیهِ و لایَقدِرُ عَلی تَغییرِه؛ شایسته نیست مؤمن در مجلسی بنشیند که در آن گناه میشود و او توانایی تغییر دادن آن را ندارد.19
روزی حلال
امام صادق(ع) فرمودند: مَن سَرَّهُ أن یُستَجابَ دُعاؤُهُ فَلیُطَیِّب کَسبَه؛ هر که خوش دارد دعایش مستجاب شود، باید کسب خود را حلال کند.20
پاورقی:
1. بحارالانوار، ج11، ص87 چاپ قدیم.
2. اصول کافى، ج 1، ص 391.
3. اصول کافى، ج 2، ص77.
4. اصول کافى، ج 2، ص57.
5. بحار الانوار، ج47، ص215.
6. اصول کافى، ج2، ص123.
7. اصول کافی،ج1، ص 191.
8. اصول کافى، ج2، ص349.
9. قاموس الرجال، ج9، ص42.
10. حشر، آیه¬ی9.
11. اصول کافى، ج2، ص171.
12. اصول کافى، ج2، ص209.
13. بحار الانوار، ج47، ص349.
14. تحف العقول، ص366.
15. تحف العقول، ص315.
16. تحف العقول، ص318.
17. بحار الأنوار، ج73، ص294.
18. الأمالی، صدوق، ص343.
19. الکافی، ج2، ص374.
20. بحار الانوار، ج93، ص373.
تهامی طه
ماهنامه پیام زن شماره239