خاطرات روزهای انقلاب اسلامی/ ماجرای گمشدن عبای امام(ره) در بهشت زهرا
* من روی سر مردم حرکت کنم؟!
شبی که امام این تصمیم خود را اعلام کردند، بعد از نماز مغرب
و عشا بود که به اتاق آمدند و توسط حاج مهدی عراقی دوستان را دعوت کردند...
امام در آن جلسه عنوان کردند که من به ذهنم رسیده است که دیگر
موقعش رسیده که برگردیم ایران و ما کاری اینجا نداریم. زودتر برویم و مردم را ببینیم
و کارهایمان را در داخل کشور انجام بدهیم. سپس نظر حاضران را پرسیدند. پس از سخن
امام حالت عاطفی شدیدی بر همه حاکم شد، به خصوص مرحوم عراقی دچار التهاب روحی شد و اشک
در چشمش حلقه زد، البته امر غیرمنتظره ای نبود و همه در انتظار چنین روزی بودیم. همه
گفتند مصلحت را شما بهتر می دانید.
بعد از آن بحث شد که بعد از فرود در مهرآباد چه کنیم؟ پیشنهاد
داده شد که برویم مجلس شورای ملی. امام گفتند به آنجا برویم که به آن مشروعیت بدهیم!؟
عده ای هم گفتند، مجلس جای کوچکی است و جایی است که نمایندگان شاه آنجا بودند و در
شأن امام نیست. به این جمع بندی رسیدیم که امام ابتدا بروند دانشگاه تهران که جایگاه
و پایگاه مبارزات سیاسی و نیز محل تحصن آقایان علمای شهرستان هاست و بعد هم به بهشت
زهرا و در آنجام امام در حضور خانواده شهدا سخنرانی کنند. بحث و گفتگو شد که باید کمیته
تدارکات تشکیل بشود و مقدمات کار را فراهم و شرایط و امکانات را بررسی کنند. مرحوم
اشراقی گفت: به لحاظ امنیت بهتر است با هلی کوپتر به بهشت زهرا بروند.
امام پاسخ دادند:
من از روی سر مردم حرکت کنم؟ نه، با ماشین می رویم.(خاطرات صادق طباطبایی- ص 229)
* رئیس جمهور آمریکا نگران جان امام(ره)
با اعلام بازگشت امام به ایران پیامها و توصیه های فراوانی به ایشان می شد که حالا به ایران نروید و یا سفر را به تعویق بیندازید. این دلسوزی ها هم از جانب دوستان و هم دشمنان صورت می گرفت. جالب اینکه کارتر هم پیام داد که برای حفظ جان خودتان بهتر است سفر را به مدتی بعد موکول کنید. (همان)
*وقتی ملک حسین در کمال حقارت به اردن برگشت
امام، شاه حسین را نمی پذیرند. شنیدیم ملک حسین پادشاه اردن بطور غیر رسمی وارد فرودگاه پاریس شده و تقاضای ملاقات حضوری با امام را نمود. ما منتظر نظر امام بودیم. مرحوم حاج احمد خمینی از نزد امام برگشت و اعلام کرد: «امام شاه حسین را نمی پذیرند». ملک حسین در کمال حقارت به اردن برگشت. (مجله حضور- شماره 3)
*دیپلماسی عمومی امام در نوفللوشاتو
مدت اقامت امام در نوفل لوشاتو مصادف بود با سالروز میلاد حضرت مسیح(ع) و عید کریسمس. به همین دلیل امام هدایای کوچکی را بسته بندی کرده و دستور دادند به در منازل اهالی نوفل لوشاتو ببرند. این عمل تاثیر بسیار عجیبی روی اهالی گذاشت، اولا دانستند که اسلام برای ادیان الهی احترام قائل است و تبلیغات امپریالیزم بعد از انقلاب مبنی بر اینکه اقلیت های مذهبی در ایران مورد اذیت و آزار قرارمی گیرند، قبلا توسط امام خنثی شده بود.
ثانیا تأثیر عاطفی زیادی روی ساکنین نوفللوشاتو گذاشت و باعث شد آنها برای ملاقاتکنندگان احترام خاصی قائل شوند و موقعی که امام نوفل لوشاتو را ترک کردند بیشتر اهالی ایشان را بدرقه کردند. (مجله حضور شماره 19)
*توجه امام(ره) به حقوق همسایگان خود حتی در فرانسه
وقتی اعلام شد امام بزودی نوفل لوشاتو را ترک خواهند کرد، مردم این محل برای دیدن و خداحافظی با ایشان ابراز علاقه کردند و صفی طولانی در محوطه مقابل باغ محل استقرار تشکیل شد. واقعاً شور و علاقه مردم برای دیدار با امام جالب بود. در ابتدا یکی دو نفر که از چهره های سرشناس محلی بودند به طور جداگانه حضور امام رسیدند. یکی از آنها کشیش بود که امام او را آخوند محل مینامیدند! او گفت: این روزها در تاریخ جهان ثبت خواهد شد. حضور شما به این دهکده جایگاه تاریخی و به ما یک معنویتی داده است. امام در پاسخ عذرخواهی کردند و گفتند در این مدتی که ما اینجا بودیم برای شما ایجاد زحمت شد، رفت و آمد و سر و صدا زیاد بود و امنیت و آسایش از شما سلب شد. پس از آن نوبت مردم شد که به صورت خانوادگی یا تک تک می رفتند داخل و از امام خداحافظی می کردند.(همان)
*امامی که من ملاقات کردم
وقتی که مرحوم شهید بهشتی، رضوان الله تعالی علیه، در پاریس خدمت امام شرفیاب شدند، صحبت هایی شد و ایشان به ایران آمدند و برای تشکیل کمیته استقبال از حضرت امام عده ای از دوستان را به منزل خودشان دعوت کردند. آنجا من جملات ایشان در گوشم زنگ می زند که فرمودند، برادران کمربندها را محکم ببندید، امام بزودی می آید، امامی که من ملاقات کردم ساعت رفتن شاه را می داند، ساعت ورود خودش را می داند، و آینده را هم می داند.
از همانجا تشکیل کمیته استقبال از امام شروع شد که بعد از پاریس پیغام رسید که امام اراده کردند که محل استقرار ایشان اولا یکی از نقاط مردمی تهران باشد. ثانیا مکان شخصی نباشد و ثالثا مکانی باشد که با اهداف نهضت هماهنگ باشد. ما هم در جلسات کمیته استقبال روی این موضوع تحقیق می کردیم و فکر می کردیم جایی که به نظرمان مناسب آمد مدرسه رفاه بود که مدرسه رفاه در حقیقت به حضرت امام تعلق داشت. چرا که این مدرسه را مقلدین امام با وجوهاتی که با اجازه امام در آنجا داده بودند ساخته بودند و یک مدرسه اسلامی بود وقتی که به پاریس اطلاع دادند مورد موافقت قرارگرفت و مدرسه رفاه به عنوان مقر کمیته استقبال از امام انتخاب شد. (خاطرات محسن رفیق دوست – مجله حضور شماره 3)
*مگر کوروش را می خواهند وارد ایران بکنند
از آنجا که کمیته استقبال تمام تصمیمات مهم خود را با امام خمینی مشورت می کرد، آیت الله بهشتی با پاریس تماس گرفت و برنامه ها را به این شرح اعلام کرد:
1- استقبال بسیار عظیم و گسترده خواهد بود و فرودگاه مهرآباد را قالی فرش می کنیم.
2- شهر را چراغانی و تزیین خواهیم کرد.
3- حضرت امام را با هلی کوپتر به بهشت زهرا می بریم زیرا ازدحام آنقدر زیاد است که با اتومبیل خطرناک است.
موضوع با امام در میان گذاشته شد. امام فرمودند: بروید تماس
بگیرید و به این آقایان بگو: «مگر کوروش را می خواهند وارد ایران بکنند. یک طلبه
از ایران خارج شده، همان طلبه به ایران برمی گردد. من با هلی کوپتر به بهشت زهرا نخواهم رفت.»
نظر امام را به آیت الله بهشتی ابلاغ شد. ولی آیت الله همچنان بر انتقال امام به وسیله
هلی کوپتر اصرار کرد و گفت: «حضرت امام زیر دست و پای مردم له می شوند.»
موضوع مجدداً خدمت امام خمینی گزارش شد. امام فرمودند: «من باید
مانند سایر مردم حرکت کنم ولو زیر دست و پا بروم و له شوم.»
(خاطرات مرحوم اسماعیل فردوسی ص491)
* شب عاشورایی امام (ره) در نوفل لوشاتو
امام خمینی در آخرین نماز جماعت مغرب و عشا در جمع دوستان و هواداران خود حاضر شدند و پس از نمازگزاردن به یکی از وعاظ گفتند تا برای آنهایی که موفق به همراهی با پرواز امام نشده اند صحبت کند و بگوید: «این سفر، سفر خطرناکی است. معلوم نیست ما به سلامت به ایران برسیم. شاید این پرواز را در هوا یا زمین بزنند. شما نگران نباشید، اصرار نکنید با من باشید. بگذارید من بروم اگر خطری بود برای من باشد.» پس از سخنرانی مفصل سخنران و نقل سخنان امام، گریه و زاری از هر سو بلند شد و هر کس با زبانی می گفت: اگر برای شما خطری هست ما پیشمرگ شماییم. امام برای همه دعا کردند و سرانجام برای باقیماندگان نیز پرواز دیگری تهیه شد. (همان)
* هواپیمای امام در آسمان
امام خمینی پس از ساعتی از شب گذشته به سوی فرودگاه دوگل در
حومه پاریس حرکت کردند. صدها نفر ایرانی در فرودگاه دوگل حاضر شده بودند تا امام خمینی
را بدرقه کنند. آنها یکسره شعار می دادند؛ فرودگاه با ده ها عکس از امام خمینی تزیین شده
بود و عده ای مشغول خواندن سرودهای انقلابی بودند. حدود ساعت 11 به وقت
محلی امام خمینی سوار بر هواپیما شدند و به دنبال او پنجاه تن از همراهان و صد و پنجاه
خبرنگار سوار شدند. ساعت حدود یک به وقت فرانسه (3:30 به وقت تهران) هواپیمای حامل
امام از فرودگاه شارل دوگل به پرواز درآمد.
هواپیمای امام خمینی غرش کنان از فرودگاه شارل دوگل به سوی
آسمان پرواز کرد.
* حتی در شب پرواز
به احترام امام طبقه بالای هواپیما را اختصاص به امام داده بودند تا امام در آنجا استراحت بکنند و کسی مزاحم ایشان نباشد بقیه مسافران طبقه پایین هواپیما نشسته بودند. هرکدامشان به کاری مشغول بودند. من جسارت کردم گفتم که بروم ببینم امام در چه حالی است. پله های هواپیما را گرفتم و رفتم طبقه بالا. وقتی رفتم دیدم امام نشسته اند و مشغول نمازند. مثل سایر اوقات. اما به پهنای صورت اشک می ریزند و در حال نماز شب هستند. این حالت امام برای من بسیار جالب بود. حتی در شب پرواز - از پاریس به تهران - آن هم در چنین شرایطی امام نماز شب و حالت نیمه شب را ترک نکرد. (مجله حضور شماره3)
* راز پاسخ عجیب امام به یک خبرنگار
پس از طلوع فجر، امام خمینی به نماز ایستادند و یاران نیز به
او پیوستند و نماز صبح را با جماعت در هواپیما اقامه کردند. ساعت نزدیک هشت به وقت ایران بود که مهماندار پشت بلندگو رفت
و اعلام کرد: هم اکنون در آسمان ایران وارد شدیم. امام خمینی با شنیدن این جمله،
لبخندی بر لبانش نقش بست.
هر کس از لبخند امام تفسیری کرد: ورود به خاک وطن، احساس پیروزی،
یادآوری هنگامی که تنها با یک هواپیمای نظامی به سوی ترکیه تبعید می شدند، یادآوری جمله ای که فرموده بودند که: شاه! کاری
نکن که از ایران بیرونت کنم و...
موقعی لبخند امام بیشتر معنا یافت که خبرنگاری پرسید: آیت الله چه احساسی دارند و امام فرمودند:
هیچ.
بسیاری این جمله امام را درک نکردند و اصولاً برای آنها قابل درک نبود که مردی
تبعیدی که اکنون پیروزمندانه به وطنش بازمی گردد، چرا نباید احساس خوشحالی بکند؟
امام خمینی انسانی بود صاحب عقل و غریزه، اما انسان مافوقی بود
که غرایزش را به تسخیر عقل الهی خویش در آورده بود. او فقط بر مبنای تکلیف عمل می کرد؛ پیروزی و شکست برای او هر دو
زیبا بود، همان طوری که شکست او را مأیوس و افسرده نمی کرد، پیروزی نیز احساسات شخصی او
را برنمی انگیخت. او حتی برای خود نقشی قائل نبود که پیروزی او را خوشحال
کند. او معتقد بود که خداوند مردم را برانگیخته و خود آنان را پیروز کرده و دیگر جایی
برای نشان دادن احساسات شخصی باقی نمانده. پانزده سال قبل وقتی رژیم به مدرسه فیضیه حمله کرد، وقتی که همه دچار
رعب و وحشت و سرخوردگی شدند، امام خمینی فرمودند: الحمدلله این همان چیزی بود که ما
از خدا می خواستیم. از طرف دیگر امام خمینی یک مؤمن بود، همه زمین را متعلق به خداوند می دانست و برای او مرزهای جغرافیایی
قراردادهای اعتباری بودند که هیچ اصالتی نداشتند؛ اما پاسخ امام برای کسانی که قلب
خود را در چنبره حدود جغرافیایی گرفتار کرده بودند همچنان سنگینی می کرد. موضوع از امام خمینی پرسیده
شد، امام از این سؤال تعجب کردند و فرمودند: «اما در برابر احساسات مردم که در سخنرانی
گفتم عواطف و احساسات شما بر دوش من سنگینی می کند و نمی توانم جواب بدهم... اما در برابر
خاک، خاک ایران، عراق، کویت و... برایم فرق نمی کند.»
*جلوتر از شما نخواهم رفت
آقای پسندیده برادر بزرگ امام از پایین وارد هواپیما شدند. فهمیدم که وضع آنچنان نیست که ما خیال می کردیم. وضع، وضع دیگری است. امام به حسب روحیه ای که داشتند نسبت به برادر بزرگترشان فرمودند: آقای پسندیده جلو بیفتد. چون هیچگاه امام از ایشان سبقت نمی گرفتند. آقای پسندیده هم نمی توانستند جلوتر از امام راه بیفتند. امام فرمودند: پس شما جلوتر از ما از هواپیما بروید بیرون والا من جلوتر از شما نخواهم رفت (مجله حضور شماره13).
*منافقین و محافظت از جان امام (ره)
در کمیته به حقیر دو مسئولیت رسمی داده بودند یکی "مسئول
تدارکات کمیته استقبال" بود که علنی بود و یکی هم "مسئولیت امنیت حفاظت از
شخص امام" بود که آن مسئله تدارکات را با یک تشکیلات بسیار وسیعی سامان می دادیم
و یک عده دیگری هم با من همکاری داشتند، اما در مورد مسئولیت امنیت که قراربود من به
عهده داشته باشم به طورکلی فقط برادران بزرگواری که اکثرشان مثل شهید بزرگوار آیت الله
مطهری، شهید مظلوم آیت الله بهشتی، مرحوم شهید مفتح،
اینها الان نیستند، ولی آقای هاشمی
و مقام معظم رهبری الان هستند فقط اینها می دانستند که مسئله امنیت به عهده
بنده است. ما آمدیم برای امنیت فکر کردیم که از چه کسانی استفاده کنیم.
البته فکر نمی کردیم
که بعدا همه ترتیبات ما به هم می خورد، اما خوب ماموریت داشتیم و می
خواستیم این کار
انجام شود، در میان دوستانی که با ما بودند، خدا رحمتش کند شهید گرانقدر
سپاه، شهید
بروجردی را که ایشان با من از سالهای قبل از انقلاب ارتباط داشت و با هم در مبارزه علیه
طاغوت کار می کردیم... من ایشان را خواستم و گفتم که چنین مسئولیتی به من داده شده
و قرار است که ما گروهی را انتخاب کنیم و حفاظت از امام را به عهده بگیریم. ایشان حدود
پنجاه نفر از برادران را که همه از بچه های کارکرده و سلاح دیده و مورد اعتماد بودند،
جمع کردند. ما تقریبا مدتی برای این کار مانور دادیم. ماشین تهیه کردیم، موتور سوارها
چطور باشند. پیشنهاد شده بود به کمیته استقبال، که حفاظت از امام را بدهید به مجاهدین
خلق... . ما مخالفت کردیم و کار به جایی رسید که در مدرسه رفاه جلسه ای تشکیل شد و چند
نفر از طرف شورای انقلاب مامور شد که حرفهای مرا گوش کنند. حرفهای طرف مقابل را هم
گوش کنند و من به چند دلیل این موضوع را در آن جلسه ثابت کردم که این کار به مجاهدین
داده نشود. دلایل من این بود که اولا به چه اشخاصی می خواهند این کار را واگذار کنند،
آیا همانهایی که اخیرا از زندان آزاد شدند. یا کسانی که بیرون بودند، معلوم بود که
می خواستند به همین اشخاص بدهند.
دلیل اولم این بود که اینهایی که امام را قبول ندارند. دوم اینکه آنهایی هم که در زندان بودند 5 - 6 سال بود که آمادگی حمل سلاح را نداشتند. سوم اینکه اصلا اینها سلاح ندارند. در مقابل ما گروهی را انتخاب کردیم که گروه توحیدی صف بود . آنها همه مسلح بودند، حتی مسلسل هم داشتند، همه از عاشقان امام بودند. همه هم مورد تایید خود آقا قرارگرفتند. و لذا در آن جلسه، این موضوع هم حل شد و ما آماده شدیم که برای ورود اول امام که روز پنجم بهمن بود. فرودگاه، فرودگاهی بود که قبلا سقفش ریخته بود و قرار بود از همان فرودگاه استفاده کنیم، اما هنوز افتتاح نشده بود. مرتبا می رفتیم می دیدیم پلیس آنجا را احاطه کرده تا آنکه فرودگاه ها کاملا بسته شدند. یک بحث این بود که اگر امام تصمیم گرفتند که بیایند ما برویم و مسلحانه فرودگاه را بگیریم. ما طرح این کار را ریخته بودیم که حتی از کجا برویم و چه جوری حمله کنیم. چقدر تلفات بدهیم و به هرحال چه کار بکنیم. طرح دیگر براساس تماسی که آن موقع با بقایای رژیم داشتیم، این بود که آنها تصمیم داشتند فرودگاه را در اختیار ما بگذارند. طرح دوم قبول شد. آنها شب 12 بهمن حدود ساعت 9 شب اعلام کردند که بیاید. ما گفتیم که ما می خواهیم فرودگاه را تحویل بگیریم، شما حق ندارید در فرودگاه باشید. اما آنها گفتند کسی از ما نباید مسلح باشد، که ما گوش نکردیم. شب ساعت 9 رفتیم فرودگاه را تحویل گرفتیم. عده ای از برادران غیر از گروهی که جزو محافظین بودند، آنها را بردیم روی سقف فرودگاه و جاهای مختلف با لباسهای مبدل و انواع پوششها قراردادیم. به ایشان مسئولیت دادیم و آنها هم مراقب بودند. صبح حرکت کردیم با همه بچه ها. یادم هست دوتا مسلسل قراربود با خودمان ببریم فرودگاه. مرحوم شهید بروجردی، که باصطلاح بعد از من که مسئول امنیت بودم، مسئول گروه بود. لباس روحانیت پوشید و مسلسل را زیر همان لباس حمل کرد به فرودگاه.
از همانجا مشکلات ما شروع شد. چند تا مسئله داشتیم: یکی، ترتیب ایستادن مستقبلین بود در سالن فرودگاه. دوم بعداز اینکه امام از هواپیما تشریف آوردند پایین، چه کسی برود استقبال. آنجا همه اتفاق کردند که شهید مطهری برود و کسی هم اعتراض نداشت. بعد ما آمدیم دیدیم که صفهایی تشکیل شد، صف اول حدود 14 - 15 نفر از سران منافقین ایستاده اند... بالاخره ترتیبی دادیم که روحانیون بیایند و جلو بایستند و اینها (منافقین) بروند پشت بایستند. حتی یادم هست برای اینکه بتوانیم موضوع را خیلی روحانی بکنیم رهبر ارامنه هم آوردیم سرصف در کنار روحانیون خودمان قراردادیم که اصولا روحانی باشد و افراد غیر روحانی بروند صف دوم بایستند. امام از هواپیما پیاده شدند و آمدند در سالن فرودگاه.(همان)
* غیر از احمد کسی سوار نشود
جایی از ماشین را که قراربود امام بنشینند ضدگلوله کرده بودم؛ یعنی هم پشت سر خودم شیشه گذاشته بودم و هم پشت سر امام و هم طرف چپ و راست ماشین. در بدن ماشین فولاد مقاوم و شیشه های ضدگلوله تعبیه شده بود. امام نگاهی کردند و گفتند: من می خواهم جلو بنشینم. خب امام بودند و کاری نمی شد کرد. بعد ما منتظر بودیم که آقای مطهری بیایند که ایشان رفته بودند داخل جمعیت ناگهان دیدم آقای صباغیان داخل ماشین نشسته است، امام نگاهی کردند و فرمودند: این آقا بیایند پایین. ایشان گفتند که قراراست من هم باشم. امام فرمودند که بیایید پایین و غیر از احمد کسی سوار نشود. یک خورده ایشان مقاومت کردند که حتما باید باشم و ماموریت دارم. امام با نیمه عصبانیت فرمودند: بیا پایین. ایشان آمد و احمدآقا عقب ماشین نشستند .(همان)
* من با این مردم کار دارم
ماشین افتاد به دست مردم. من حس کردم که ماشین در اختیار من نیست و خودبخود حرکت می کند. در این لحظه من سرعت ماشین را زیاد کردم و آمدیم تا انتهای خیابان امیریه و یواش یواش طرف منطقه جنوب و فقیرنشین تهران. از آنجا به محض اینکه خانه های کاهگلی و فقیر دیده شد، امام به احمدآقا فرمودند: اینجا کجاست؟ البته در مسیر مرتبا می پرسیدند که این کدام خیابان است و آن کدام محله. احمدآقا مرتبا جواب می دادند. یا از من می پرسیدند. آنجا امام فرمودند که من با این مردم کار دارم و این مردم هم با من کاردارند. (همان)
* امام بعد از سخنرانی در بهشت زهرا کجا رفتند
اصلا ماشین معلوم نبود در چه وضعی است. بالاخره بر اثر فشار
جمعیت موتور اتومبیل عیب کرد و خاموش شد و ماشین هم که از جلو عقب در میان کوهی از
مردم فرو رفته بود به جلو و عقب کشیده می شد. ناگهان خلبان هلیکوپتر که از بالا مراقب
اوضاع بود با تبحر خاصی در وسط جمعیت فرود آمد و با زحمت زیاد و فشار و تقاضا از مردم
خواستیم ماشین را به طرف هلیکوپتر هل بدهند. جالب آن بود که در تمام مدت امام آرامش
عجیبی داشتند درحالی که لبخند می زدند برای مردم دست تکان می دادند و آقای رفیق دوست
می گفت: هر بار که من نگران می شدم، امام می گفتند: "نگران نباش چیزی نمی شود"
نزدیک هلیکوپتر شدم و امام را ناگزیر از در طرف راننده به هلیکوپتر منتقل کردیم و سپس
من و حاج احمد آقا و برادر دیگری سوار شدیم. خلبان می گفت چون هلیکوپتر متصل به مردم
است اگر بخواهیم پرواز کنیم، هلیکوپتر آتش می گیرد، ولی با یک ریسک ناگهان از جا بلند
شد و حرکت کرد ...
در قطعه 17 پیاده شدیم ... در تمام مدتی که امام در بهشت زهرا حضور
داشتند، شدیدترین و زیباترین ابراز احساسات از جانب مردم دیده می شد. آن روز به هر
چشمی که خیره می شدی زلالی اشک را در آن می دیدی، امت سراپا انتظار پس از سالها به
وصال امام خود نایل شده بود. یادم می آید هنگامی که از بلندگوهای بهشت زهرا شعار:
"شهید! بپاخیز خمینی ات آمده" پخش می شد. تنها صدایی که می شنیدی صدای گریه
بود، گریه پیر و جوان. وقتی امام صحبتشان تمام شد هلیکوپتر نزدیک نشست تا امام را
سوار کند. امام را به طرف هلیکوپتر حرکت دادیم اما فشار جمعیت به حدی بود که کنترل
از دست ماموران انتظامی خارج شد... در این گیر و دار هلیکوپتر احساس خطر کرد و به پرواز
درآمد، البته بدون امام.
امام در میان مردم و احساسات اوج گرفته بود. هر کس سعی داشت افراد دیگر را دور کند، اما خود سبب فشار بیشتری می شد... کار به آنجا کشید که کنترل از دست ما هم خارج شد . عمامه از سر امام افتاد و مدت زیادی ایشان از این طرف به آن طرف کشیده می شدند و در نتیجه بیحال شدند... اما به لطف خدا بدون اینکه از مامورین یا مسئولین کسی در آنجا باشد، امام روی دست همان مردم به جایگاه برگردانده شدند. امام حدود بیست دقیقه بیحال بودند و عبای ایشان را روی سرشان کشیدیم. دوباره هم هلیکوپتر نشست، نشد، یک آمبولانس از شرکت نفت جلو آمد و امام را از در عقب به زحمت داخل آمبولانس قرار دادند و من و احمد آقا و شخص دیگری با زحمت بسیار سوار شدیم و آژیرکشان درحالی که من با بلندگو به مردم اخطار می کردم که وضع فوق العاده است کنار می رفتند. از بهشت زهرا آمدیم بیرون، یک خیابان فرعی پیدا کردیم، هلیکوپتر که از بالا نظارت داشت و ما هم او را می دیدیم، فرود آمد و امام را از آمبولانس به داخل آن منتقل کردیم. حال امام خیلی بد بود... . با هلیکوپتر وارد بیمارستان شدیم . ما پیاده شدیم اطبا و کارکنان و سایر حضار با آنکه نشناختند، صف بندی کردند. ما هم گفتیم یک بیمار داریم و یک آمبولانس لازم داریم. ماشین گیر نیامد، یک دکتری ماشین "پژو" خود را آماده کرد و نزدیک هلیکوپتر آورد. در هلیکوپتر را باز کردیم، امام با آن بی حالی لبخندی زدند و شروع کردند دست تکان دادن، که به مردم حالت شوکی دست داد، و ناگهان حمله ور شدند که امام را زیارت کنند. به ماشین گفتیم حرکت کند و من خودم را با زحمت زیاد به سقف ماشین آویزان کردم و آمدیم بیرون و رفتیم انتهای بلوار کشاورز. جایی که صبح آن روز ماشینها را پارک کرده بودیم. ماشین من هم (که پیکان قراضه ای بود) آنجا پارک شده بود. رفتیم و امام و حاج احمد آقا و من سوار شدیم. در خیابانهای تهران می رفتیم و ملت هم در بهشت زهرا و رفاه منتظر امام بودند. چون آن روز همه به استقبال رفته بودند و شهر خلوت بود نمی دانستند که امام در ماشین قراضه ماست و در خیابانهای تهران. در خدمت ایشان رفتیم به خیابان دکتر شریعتی به منزل یکی از بستگان امام. فقط احمد آقا آدرس را می دانست چون امام بعد از گذشت پانزده سال فراموش کرده بودند و احمد آقا در خیابان بدون عبا پیاده می شد و آدرس را می پرسید، کسی هم نمی دانست امام در ماشین است و این هم پسر اوست. وقتی به منزل بستگان امام رسیدیم مردهای خانه برای استقبال به مدرسه رفاه رفته بودند، فقط زنهای خانه در منزل بودند، وقتی در را باز کردند تا امام را دیدند، نزدیک بود از خوشحالی بیهوش شوند، امام که هفده سال بود آنان را ندیده بودند آرام وارد شدند. به آشپزخانه رفتند و حال همگی را پرسیدند. ناهار ساده ای ترتیب دادند و خوردیم. لازم به توضیح است که نه امام عبا داشتند، نه احمد آقا و نه من. بعد از ظهر رفتند شمیران چند عبا آوردند و تا ساعت ده شب ماندیم و در این ساعت ایشان را به کمیته استقبال و مدرسه رفاه منتقل کردیم . (خاطرات ناطق نوری – مجله حضور شماره3)
*فدای سر امام(ره)
بعد از ورود امام خمینی وضعیت به جایی رسیده بود که مردم نیازی به اعمال قدرت دولت نمی دیدند، مردم سعی می «مردم خودشان مأمور راهنمایی و رانندگی شده بودند. اگر تصادفی اتفاق میکردند با ایثار و گذشت مسایل را بین خود حلّ و فصل نمایند. صاحبان ماشین پیاده می شدند و باهم روبوسی کرده و از خسارت می گذشتند و می گفتند فدای سر امام و می رفتند. [و به عبارتی دیگر] در آن روزها از سراسر ایران بوی بهشت به مشام می رسید.» (خاطرات محمدرضا اعتمادیان، ص81)