شهید شهریاری:
خونم در دفاع از انقلاب رنگینتر از بقیه نیست
گرچه به دلیل مشغله و تراکم کار همواره دیر به خانه میآمد، اما آن شب خبری از بهزاد نشد و دست به دامن دوستان و اقوام شدم تا اینکه فردای آن روز ساعت 2 بعد از ظهر یعنی 8 تیر ماه برادرم خبر شهادتش را آورد...
به گزارش شیرازه به نقل از فارس، عقربههای ساعت 10 و نیم شب را نشان میدهد و خدیجه هنوز چشم به راه و منتظر است. به اندازه هزاران بار پنجره اتاقها، آسمان و زمین را دوره کرده، اما هنوز خبری نیست صدایی از بچهها به گوش نمیرسد انگار خوابیدهاند، حالا تنهایی را به خوبی حس میکند و بیقراری بر دلش جا خشک کرده است.
صدای پچپچ و زمزمه مقابل در آپارتمان دلش را آشوب میکند، خبری از بهزاد نیست با ترس و اضطراب راهی اتاق سرایدار میشود. خانم سرایدار میگوید: آقای شهریاری هم نیامده؟ انگار در مجلس بمب گذاری شده البته تلفاتی نداشته تنها کمی از سقف مجلس فرو ریخته؛ با شنیدن این جمله آسمان بر سرش خراب شد. خدیجه با خودش میگوید: «مگه میشه سقف فرو بریزه و اتفاقی نیفته؟»
لحظههای دلتنگی و اضطراب رهایش نمیکند. دیدن چهره و گریههای بیامان همسایه پایینی دلش را دگرگون میسازد و در این هنگام همه لحظههای ناب زندگی در مقابلش رژه میروند، بهترین روزهای زندگیاش را دوره میکند.
17 دی ماه چشمانش دنیای خاکی را نظارهگر شد از همان دوران پاکی، نجابت و غیرت مردانهاش زبانزد بود، بهزاد پسر دایی خدیجه است که نامش به عنوان تنها همدم زندگیاش در شناسنامهاش خودنمایی میکند.
خدیجه میگوید: بهزاد در خانوادهای مذهبی و ولایی در بحیری بوشهر به دنیا آمد. سید محمدطاهر شهریاری پدر بهزاد از روحانیون و تحصیلکردههای زمانش بود که در مخالفت با رضاشاه در زمان کشف حجاب مدیریت مدرسه را رها کرده و به دیارش برگشت و به حرفه کشاورزی پرداخت. بهزاد شهریاری از بچههای نابغه و زرنگ زمانهاش بود به حدی که در سال 51 با قبولی در کنکور در رشته الهیات پیراهن دانشجویی را به تن کرد.
همسر این شهید ادامه میدهد: بهزاد دو سال پس از قبولی در دانشگاه، همدم و یاور زندگیام شد. زندگی در تهران، مشهد، قم و بوشهر را تجربه کردیم. گرچه کبوتر زندگیمان تنها 7 سال عمر داشت، اما هنوز پر نکشیده چون فرزندانم ثمره عشقم پابرجا هستند.
سید محمدحسین و سید محمدمهدی ثمره عشق کوتاهمان هستند و زندگیمان با عشق و شور آغاز شد و هنوز پایانی ندارد تا زمانی که فرزندانم هستند زندگیام پابرجاست، این جملات را خدیجه در حالی بیان میکند که اشک در چشمان خدیجه حلقه زده و هر آن منتظر فرو ریختن هستند.
از خدیجه که بعد از گذشت بیش از 30 سال از شهادت همسر در منزلی در خیابان شهید فاطمی قم زندگی میکند میپرسم از زندگیتان راضی هستید؟ و خدیجه در حالی که اشک امانش را نمیدهد میگوید: هر چه از خوبیهایش بگویم انگار هیچ نگفتهام. بهزاد دردی نداشت جز درد مردم، مشکلی نداشت جز مشکل مردم، در همه لحظات زندگی به داد مردم میرسید به گونهای که در خانهمان همواره به روی همگان باز بود.
در دوران سربازیاش عشق امام و رهبر را داشت و از پنهان کردن اعلامیه در پوتینهای سربازیاش گرفته تا فعالیت در پادگان، همه را بدون حتی کوچکترین ترسی انجام میداد. خدیجه در ادامه میگوید: «بهزاد از رفتن به سربازی خودداری میکرد و همواره میگفت نمیخواهم برای شاه خدمت کنم، اما به درخواست روحانیون بوشهر و قم افسر نظام وظیفه در تهران شد و تنها هدفش را خدمت به امام و رهبرش میدانست.»
میربهزاد شهریاری فعالیتهای انقلابی بسیاری داشت و با وجود مشغله فکری، ذهنی و درگیری در کار بهترین پدر برای فرزندانش، بهترین همسر و بهترین فرزند برای پدر و مادرش بود.
توانایی و قابلیتهای بهزاد تا حدی بود که در سن 26 سالگی نماینده بوشهر شد، گرچه زمانه و روزگار تنها یک سال اجازه خدمت به او داد، اما در همان یک سال خدمتهای بیشمارش به مردم بوشهر همه را وامدار نامش ساخت به گونهای که هنوز هم برای نام و یادش احترام خاصی قائل هستند.
در لباس خدمتگزاری همانند نداشت و مدیریت کمیته انقلاب اسلامی و عضو کمیسیون کشاورزی تهران و عمران روستایی تنها چند نمونه از تواناییهای بهزاد است.
خدیجه درباره دوران نمایندگی همسرش میگوید: در طبقه پنجم آپارتمانی که همه ساکنانش از نمایندگان مجلس بودند زندگی میکردیم زندگی بسیار ساده و بیریایی داشتیم، همه دغدغه بهزاد برطرف کردن مشکلات مردم بود.
خدیجه خاطرنشان میکند: با وجود مخالفتهای بیشمار نمایندگی را پذیرفت، اما عشق خدمت به مردم بهترین بهانه برای خدمتگزاری بود و بهزاد به عشق مردم کار میکرد و در نهایت به عشق آنها پر کشید.
پرواز به ابدیت
ساعت حول و حوش 12 ظهر است و تقویم هم 7 تیر ماه سال 60 را نشان میدهد. صدای تلفن منزل به گوش میرسد و بهزاد در آن سوی خط میگوید: «برای نهار میام خونه». خدیجه در حالی که بغض سنگینی در گلویش جا گرفته ادامه میدهد: همیشه نهار را در مجلس میخورد، اما آن روز را در کنار ما بود انگار میدانست این نهار آخرین غذایی است که با هم سر یک سفره مینشینیم.
وی میافزاید: هیچگاه ترسی از حرف زدن نداشت، همه حرفهایش را با دل و جرات بیان میکرد آن روز هم در جلسه شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی که برای عدم کفایت بنیصدر برگزار شده بود سخنرانی تندی علیه بنیصدر و بیکفایتیاش ایراد کرد و همان روز برادرش با تماس تلفنی به همسرم گفت مراقب خودت باش حرفهایت بسیار تند بودند و بهزاد هم در پاسخ به برادرش گفت مگر خون من رنگینتر از بقیه است من ترسی ندارم و حرفم را میزنم.
وی ادامه میدهد: گرچه به دلیل مشغله و تراکم کار همواره دیر به خانه میآمد، اما آن شب خبری از بهزاد نشد و دست به دامن دوستان و اقوام شدم تا اینکه فردای آن روز ساعت 2 بعد از ظهر یعنی 8 تیر ماه برادرم خبر شهادتش را آورد. دنیا بر سرمان خراب شد زمانی که سید محمدمهدی جویای بابا شد برادرم گفت «بابات رفته بهشت، پیش خدا».
پیکر بهزاد را به خانه ابدیتش روستای بحیری در بوشهر رهسپار کردیم همانجایی که چشمانش را برای همیشه به روی دنیا بست.
بغضهای خدیجه دیگر به اجازه نیازی نداشتند روانه شدند. آرام و بی صدا از طرفی غمگین از تنها شدن و بییاوری و از طرفی هم خوشحال از شهادت.
بهزاد در 27 سالگی و در اوج جوانی شربت شهادت را نوشید، شربتی که همواره آرزویش را داشت، اما حالا خدیجه نمیدانست با تنهایی و بیکسی چه کند.
حالا دیگر تنها او تنها نبود، سید محمد و سید مهدی هم از سایه پدر محروم شدند و دیگر نمیتوانستند دست نوازش بابا را حس کنند.
سید محمدمهدی درباره دلتنگیها و یتیم شدنش میگوید: روزهایی را گذراندم که سخت نیازمند نگاه و محبتش بودم پشتوانه زندگیام را زمانی که نمیدانستم از دست دادم و حالا هم با گذشت چندین سال و داشتن فرزند هنوز هم جای خالیاش غصه بر دلم میگذارد هنوز هم نیازمند دستان مهربانش هستم و به دنبالش میگردم...
انتهای پیام/
صدای پچپچ و زمزمه مقابل در آپارتمان دلش را آشوب میکند، خبری از بهزاد نیست با ترس و اضطراب راهی اتاق سرایدار میشود. خانم سرایدار میگوید: آقای شهریاری هم نیامده؟ انگار در مجلس بمب گذاری شده البته تلفاتی نداشته تنها کمی از سقف مجلس فرو ریخته؛ با شنیدن این جمله آسمان بر سرش خراب شد. خدیجه با خودش میگوید: «مگه میشه سقف فرو بریزه و اتفاقی نیفته؟»
لحظههای دلتنگی و اضطراب رهایش نمیکند. دیدن چهره و گریههای بیامان همسایه پایینی دلش را دگرگون میسازد و در این هنگام همه لحظههای ناب زندگی در مقابلش رژه میروند، بهترین روزهای زندگیاش را دوره میکند.
17 دی ماه چشمانش دنیای خاکی را نظارهگر شد از همان دوران پاکی، نجابت و غیرت مردانهاش زبانزد بود، بهزاد پسر دایی خدیجه است که نامش به عنوان تنها همدم زندگیاش در شناسنامهاش خودنمایی میکند.
خدیجه میگوید: بهزاد در خانوادهای مذهبی و ولایی در بحیری بوشهر به دنیا آمد. سید محمدطاهر شهریاری پدر بهزاد از روحانیون و تحصیلکردههای زمانش بود که در مخالفت با رضاشاه در زمان کشف حجاب مدیریت مدرسه را رها کرده و به دیارش برگشت و به حرفه کشاورزی پرداخت. بهزاد شهریاری از بچههای نابغه و زرنگ زمانهاش بود به حدی که در سال 51 با قبولی در کنکور در رشته الهیات پیراهن دانشجویی را به تن کرد.
همسر این شهید ادامه میدهد: بهزاد دو سال پس از قبولی در دانشگاه، همدم و یاور زندگیام شد. زندگی در تهران، مشهد، قم و بوشهر را تجربه کردیم. گرچه کبوتر زندگیمان تنها 7 سال عمر داشت، اما هنوز پر نکشیده چون فرزندانم ثمره عشقم پابرجا هستند.
سید محمدحسین و سید محمدمهدی ثمره عشق کوتاهمان هستند و زندگیمان با عشق و شور آغاز شد و هنوز پایانی ندارد تا زمانی که فرزندانم هستند زندگیام پابرجاست، این جملات را خدیجه در حالی بیان میکند که اشک در چشمان خدیجه حلقه زده و هر آن منتظر فرو ریختن هستند.
از خدیجه که بعد از گذشت بیش از 30 سال از شهادت همسر در منزلی در خیابان شهید فاطمی قم زندگی میکند میپرسم از زندگیتان راضی هستید؟ و خدیجه در حالی که اشک امانش را نمیدهد میگوید: هر چه از خوبیهایش بگویم انگار هیچ نگفتهام. بهزاد دردی نداشت جز درد مردم، مشکلی نداشت جز مشکل مردم، در همه لحظات زندگی به داد مردم میرسید به گونهای که در خانهمان همواره به روی همگان باز بود.
در دوران سربازیاش عشق امام و رهبر را داشت و از پنهان کردن اعلامیه در پوتینهای سربازیاش گرفته تا فعالیت در پادگان، همه را بدون حتی کوچکترین ترسی انجام میداد. خدیجه در ادامه میگوید: «بهزاد از رفتن به سربازی خودداری میکرد و همواره میگفت نمیخواهم برای شاه خدمت کنم، اما به درخواست روحانیون بوشهر و قم افسر نظام وظیفه در تهران شد و تنها هدفش را خدمت به امام و رهبرش میدانست.»
میربهزاد شهریاری فعالیتهای انقلابی بسیاری داشت و با وجود مشغله فکری، ذهنی و درگیری در کار بهترین پدر برای فرزندانش، بهترین همسر و بهترین فرزند برای پدر و مادرش بود.
توانایی و قابلیتهای بهزاد تا حدی بود که در سن 26 سالگی نماینده بوشهر شد، گرچه زمانه و روزگار تنها یک سال اجازه خدمت به او داد، اما در همان یک سال خدمتهای بیشمارش به مردم بوشهر همه را وامدار نامش ساخت به گونهای که هنوز هم برای نام و یادش احترام خاصی قائل هستند.
در لباس خدمتگزاری همانند نداشت و مدیریت کمیته انقلاب اسلامی و عضو کمیسیون کشاورزی تهران و عمران روستایی تنها چند نمونه از تواناییهای بهزاد است.
خدیجه درباره دوران نمایندگی همسرش میگوید: در طبقه پنجم آپارتمانی که همه ساکنانش از نمایندگان مجلس بودند زندگی میکردیم زندگی بسیار ساده و بیریایی داشتیم، همه دغدغه بهزاد برطرف کردن مشکلات مردم بود.
خدیجه خاطرنشان میکند: با وجود مخالفتهای بیشمار نمایندگی را پذیرفت، اما عشق خدمت به مردم بهترین بهانه برای خدمتگزاری بود و بهزاد به عشق مردم کار میکرد و در نهایت به عشق آنها پر کشید.
پرواز به ابدیت
ساعت حول و حوش 12 ظهر است و تقویم هم 7 تیر ماه سال 60 را نشان میدهد. صدای تلفن منزل به گوش میرسد و بهزاد در آن سوی خط میگوید: «برای نهار میام خونه». خدیجه در حالی که بغض سنگینی در گلویش جا گرفته ادامه میدهد: همیشه نهار را در مجلس میخورد، اما آن روز را در کنار ما بود انگار میدانست این نهار آخرین غذایی است که با هم سر یک سفره مینشینیم.
وی میافزاید: هیچگاه ترسی از حرف زدن نداشت، همه حرفهایش را با دل و جرات بیان میکرد آن روز هم در جلسه شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی که برای عدم کفایت بنیصدر برگزار شده بود سخنرانی تندی علیه بنیصدر و بیکفایتیاش ایراد کرد و همان روز برادرش با تماس تلفنی به همسرم گفت مراقب خودت باش حرفهایت بسیار تند بودند و بهزاد هم در پاسخ به برادرش گفت مگر خون من رنگینتر از بقیه است من ترسی ندارم و حرفم را میزنم.
وی ادامه میدهد: گرچه به دلیل مشغله و تراکم کار همواره دیر به خانه میآمد، اما آن شب خبری از بهزاد نشد و دست به دامن دوستان و اقوام شدم تا اینکه فردای آن روز ساعت 2 بعد از ظهر یعنی 8 تیر ماه برادرم خبر شهادتش را آورد. دنیا بر سرمان خراب شد زمانی که سید محمدمهدی جویای بابا شد برادرم گفت «بابات رفته بهشت، پیش خدا».
پیکر بهزاد را به خانه ابدیتش روستای بحیری در بوشهر رهسپار کردیم همانجایی که چشمانش را برای همیشه به روی دنیا بست.
بغضهای خدیجه دیگر به اجازه نیازی نداشتند روانه شدند. آرام و بی صدا از طرفی غمگین از تنها شدن و بییاوری و از طرفی هم خوشحال از شهادت.
بهزاد در 27 سالگی و در اوج جوانی شربت شهادت را نوشید، شربتی که همواره آرزویش را داشت، اما حالا خدیجه نمیدانست با تنهایی و بیکسی چه کند.
حالا دیگر تنها او تنها نبود، سید محمد و سید مهدی هم از سایه پدر محروم شدند و دیگر نمیتوانستند دست نوازش بابا را حس کنند.
سید محمدمهدی درباره دلتنگیها و یتیم شدنش میگوید: روزهایی را گذراندم که سخت نیازمند نگاه و محبتش بودم پشتوانه زندگیام را زمانی که نمیدانستم از دست دادم و حالا هم با گذشت چندین سال و داشتن فرزند هنوز هم جای خالیاش غصه بر دلم میگذارد هنوز هم نیازمند دستان مهربانش هستم و به دنبالش میگردم...
انتهای پیام/
نظرات بینندگان