شهیدی که تصمیم گرفته بود در جبهه دبیرستان راه بیندازد+تصاویر
شهید مطهرنیا پس از گذراندن دوران تحصیل ابتدایی و راهنمایی در سال 1357 و در بحبوحه پیروزی انقلاب موفق به اخذ دیپلم گردید و یک سال بعد یعنی در سال 1358 بعد از انصراف از دانشگاه (که در جریان انقلاب فرهنگی موقتا تعطیل شده بود) به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی جهرم در آمد. شهید مطهرنیا که دوران انقلاب در مبارزات مردمی در شهرستان جهرم از جمله تسخیر ژاندارمری و شهربانی و پادگان ارتش نقش فعالی داشت، بعد از انقلاب از بنیان گذاران اصلی بسیج و تشکیل دهندگان گروههای مقاومت این شهرستان بود. بعد از شروع جنگ تحمیلی نیز از جمله کسانی بود که رهسپار جبهه های حق علیه باطل گردید و تا زمان شهادتش در غالب عملیات ها شرکت کرد. در عملیات رمضان به عنوان فرمانده گردان و بعد از آن به سمت فرماندهی طرح و عملیات لشکر المهدی .عج. منصوب گردید و تا زمان شهادتش در این سمت باقی ماند.
وی در حال گذراندن دوره فرماندهی درتهران بود که عملیات کربلای 4 شروع
شد و به محض اطلاع خود را به جبهه رساند و در این عملیات شرکت کرد. شهید مطهرنیا که در
عملیاتهای مختلف بارها به شدت مجروح شده بود، سرانجام در تاریخ 30 دیماه 65 درحالی
که مانند آقایش ابا عبدالله .ع. سر بر بدن نداشت به دیدار حضرت دوست شتافت. خاک
لاله خیز شلمچه و عملیات کربلای 5 یادمان پرواز ملکوتی این عاشق واصل است. پیکر مطهر
شهید در نهم بهمن ماه 1365 در جهرم تشیع و در کنار همرزمانش به
خاک سپرده شد.
شهید مطهرنیا در سال 1361 ازدواج کرد که ثمره ی آن دو فرزند به نامهای سجاد و فاطمه می باشد که در وصیتنامه خویش درباره فرزندانش ،خطاب به همسرش می نویسد: «فرزندم سجاد را با اخلاق نیکو و صفات پسندیده تربیت نما و با خودت عهد کن که او را در راه اسلام فدانمای». در جایی دیگر شهید ، فرزندش را اینگونه وصیت می کند: «هیچ وقت به خاطر مقام و مال و ثروت به دیگران احترام نگذار، پشتیبانت خدا باشد و امیدت به تلاش کار خود.»
تصمیم گرفته بود توی جبهه دبیرستان راه بیندازد. می گفت: «امروز بچه ها دارند این جا می جنگند و خون می دهند، عده ای بی تفاوت و اشراف زاده هم در شهرها عین خیالشان نیست !با خیال راحت درس میخوانند، فردا هم که جنگ تموم بشود، همه مسولیت ها ی کلیدی مملکت را بدست میگیرند، این رزمندها هم می شوند محافظ یا زیر دست آنها!»
وسعت دید عجیبی داشت؛برای رزمندها می سوخت. یکی از روزها یک گوشه خلوت نشسته بود حال غریبی داشت تا آمدم حرف بزنم گفت : «چیزی به شروع عملیات نمونده، بعد از عملیات هم دیگه منو نمی بینی، کار من با دنیا تموم شده ، کار دنیا هم با من تموم شده! نه من دیگه با دنیا کار دارم نه دنیا بامن».