کد خبر: ۶۷۴۲۷
تاریخ انتشار: ۱۱:۵۴ - ۲۱ اسفند ۱۳۹۳
پنج شنبه ها با شهدا؛

خبر شهادت این شهید را وزیر دولت نهم داد + عکس

سردار شهید باقر سلیمانی پس از عمری تلاش و مبارزه سرانجام در 22 بهمن 1364 ندای حق را لبیک گفته و بال در بال ملائک در ملکوت اشک و آتش به پرواز درآمد.
به گزارش سرویس قطعه شهدای شیرازه، سردار شهید «باقر سلیمانی» در سوم دیماه 1337 در روستای خشت از توابع شهرستان کازرون تولد یافت. پس از گذراندن دوران کودکی با دلی سرشار از شوق و امید راهی مدرسه شد. وی دوران مختلف تحصیل را با موفقیت پشت سر گذاشت و سرانجام با اخذ مدرک دیپلم جهت گذراندن دوران سربازی راهی کرج گردید اما با شنیدن صدای بنیانگذار جمهوری اسلامی مبنی بر ترک پادگانها، خدمت را رها کرده و به صفوف مردم انقلابی پیوست. وی ادامة خدمت سربازی را پس از پیروزی انقلاب در نظام مقدس جمهوری اسلامی به پایان رساند.

شهید باقر سلیمانی که دوره آموزش نظامی را بعداز پیروزی انقلاب در بسیج گذرانده بود با شروع جنگ تحمیلی همراه با اولین گروه اعزامی از کازرون رهسپار میادین نبرد شد. وی پس از مراجعت از جبهه های نبرد حق علیه باطل با حکم فرماندهی سپاه، مأمور تشکیل بسیج در منطقه خشت و کمارج گردید و بدینوسیله رسماًبه جمع طلایه داران سبز پوش سپاه پیوست.

خبر شهادت این شهید را وزیر دولت نهم داد + عکس

این شهید عزیز با تشکیل گردان رزمی در سپاه شیراز به عضویت این گردان درآمد و پس از گذرراندن دوران آموزش در عملیات شکست حصر آبادان شرکت کرد و در همین عملیات از ناحیة چشم و دست مجروح گردید.

وی همچنین با عنوان جانشین فرماندهی گردان در عملیات طریق القدس حضور یافت و پس از بازگشت از جبهه فرماندهی سپاه قائمیه را برعهده گرفت. پس از عروج آسمانی برادر شهیدش مشتاق تر از پیش در عرصه های نبرد حضور یافت و در عملیاتهای مختلفی از جمله محّرم، والفجر مقدماتی و والفجر 1 شرکت کرد. در پاسگاه زید فرماندهی خط و مسئولیت محور را باجان و دل پذیرا شد. با ادغام تیپ فاطمه الزهرا(س) در لشکر 19 فجر، فرماندهی گردان حضرت زینب (س) را عهده دار گردید و تا لحظه ي شهادت بار این مسئولیت خطیر را خالصانه به دوش کشید.

خبر شهادت این شهید را وزیر دولت نهم داد + عکس
سردار شهید باقر سلیمانی پس از عمری تلاش و مبارزه سرانجام در 22 بهمن 1364 ندای حق را لبیک گفته و بال در بال ملائک در ملکوت اشک و آتش به پرواز درآمد. محور فاو در عملیات والفجر 8 شقایقزار خون او وصدها شهید جان بر کفی بود که دراه دفاع از اسلام و ارزشهای اسلامی عاشقانه جان باختند.

«نُ. آی اّم. لُر»
باقر خوش قیافه بود، قد بلند، چهار شانه، چشم های رنگی و مو های بور.تعریف میکرد برای ماموریتی عازم تهران بودم. در بین راه برای استراحت به کنار زاینده رود رفتم. کیف سامسونت جیمز باندی و عینک دودی ام غلط انداز بود. در حال خودم بودم که خبر نگاری با یه دوربین به سمت من آمد. بعد از مٍن و مٍنی گفت : «مستر، دو یو اسپیک انگلیش؟» (آقا آیا شما می توانید به انگلیسی صحبت کنید؟)
خنده ام گرفته بود، عینک رو برداشتم، نگاهی به چشمان متعجبش انداختم و گفتم:"نو ، آی اَم لُر" (نه، من لر هستم)

دکتر محمد سلیمانی وزیر دولت نهم خبر چگونه خبر شهادت برادرش را داد؟

بهمن سال 1364 نيز نظير يكي دو سال قبل از فرصت تعطيلي بين دو ترم دانشگاه استفاده كردم و به ديدن پدر و مادرم در شهر خشت (از توابع كازرون) رفتم. عمليات والفجر 8 شروع شده بود و راديو هر روز مارش پيروزي مي‌نواخت. دو برادرم يعني باقر و موسي در اين عمليات حضور داشتند. روز 24 بهمن بليت داشتم كه به تهران برگردم. عصر ساعت حدود 16 بود كه عمويم وارد حياط منزل پدرم شد و به من گفت يك سربازي با شما كار دارد. با هم به سمت درب منزل رفتيم و سرباز مرا صدا كرد و گفت پيغامي به پاسگاه داده شده است كه شما بليت هواپيما را به تأخير بيندازيد. ناگهان زانوهايم شل شد.

همراه برادر ديگرم عيسي (خدا رحمتش كند بعداً در سال 1386 در تصادف جاده‌اي به لقاء ا... پيوست) راهي كازرون شديم. به دفتر فرماندهي رفتم. خبر را گرفتم كه باقر شهيد شده است. برگشتم، به حاج عيسي نگفتم و به سمت خشت راه افتاديم. وارد جاده فرعي به سمت خشت شديم كه ناگهان ديديم حاج موسي با لباس سپاهي و چروكيده و خوني در كنار جاده ايستاده است. اين جا حاج عيسي متوجه شد كه باقر شهيد شده است. سر در گريبان هم گذاشتيم و هر سه گريه كرديم. در ورودي خشت به ذهنمان آمد كه اگر اين گونه وارد منزل پدر شويم، پدر و مادرم سكته ناگهاني مي‌كنند. بايد تدبيري بينديشيم. ساعت حدود 10 شب بود. قرار گذاشتيم حاج موسي را به منزل امام جمعه ببريم و ايشان شب را آن جا بمانند تا صبح. لذا من و حاج عيسي به منزل نزد پدر و مادرمان برگشتيم. پدر و مادر از كار اضطراري من سؤال كردند. عرض كردم شخصي بود. لذا همه خوابيديم و حاج عيسي هم به نزد حاج موسي منزل امام جمعه رفت.

آن شب تا صبح برايم خيلي سخت گذشت. بالاخره هر كاري كردم نتوانستم خبر شهادت را به پدر و مادرم بدهم. ساعت 8 صبح شد كه امام جمعه شهر وارد حياط شدند. بلافاصله پدرم فهميد و به جاي اين‌كه به استقبال او برود در جهت مخالف او حركت كرد و انگار كه مي‌خواهد خبر را نشنود و مادرم هم با ديدن امام جمعه شروع به شيون و زاري كرد. دويدم او را بغل گرفتم و بوسيدم و نوازش كردم. پرسيد موسي شهيد شده است؟ گفتم خير.  عجيب بود كه باقر را نمي‌گفت. شايد چون فرمانده بود. نيم ساعت بعد وقتي موسي را ديد، تازه فهميد كه باقر شهيد شده است. اگر چه فرزند دومش بود كه به شهادت مي‌رسيد، ولي ناگهان خداوند آرامش و صبري به او داد كه تا آخر عمر يعني 24 سال پس از شهادت باقر اين آرامش و صبر را داشت. روحش شاد.

نظرات بینندگان