خبر شهادت این شهید را وزیر دولت نهم داد + عکس
خنده ام گرفته بود، عینک رو برداشتم، نگاهی به چشمان متعجبش انداختم و گفتم:"نو ، آی اَم لُر" (نه، من لر هستم)
بهمن سال 1364 نيز نظير يكي دو سال قبل از فرصت تعطيلي بين دو ترم دانشگاه
استفاده كردم و به ديدن پدر و مادرم در شهر خشت (از توابع كازرون) رفتم. عمليات والفجر 8 شروع شده بود و
راديو هر روز مارش پيروزي مينواخت. دو برادرم يعني باقر و موسي در اين
عمليات حضور داشتند. روز 24 بهمن بليت داشتم كه به تهران برگردم. عصر ساعت
حدود 16 بود كه عمويم وارد حياط منزل پدرم شد و به من گفت يك سربازي با شما
كار دارد. با هم به سمت درب منزل رفتيم و سرباز مرا صدا كرد و گفت پيغامي
به پاسگاه داده شده است كه شما بليت هواپيما را به تأخير بيندازيد. ناگهان
زانوهايم شل شد.
همراه برادر ديگرم عيسي (خدا رحمتش كند بعداً در سال 1386 در تصادف جادهاي به لقاء ا... پيوست) راهي كازرون شديم. به دفتر فرماندهي رفتم. خبر را گرفتم كه باقر شهيد شده است. برگشتم، به حاج عيسي نگفتم و به سمت خشت راه افتاديم. وارد جاده فرعي به سمت خشت شديم كه ناگهان ديديم حاج موسي با لباس سپاهي و چروكيده و خوني در كنار جاده ايستاده است. اين جا حاج عيسي متوجه شد كه باقر شهيد شده است. سر در گريبان هم گذاشتيم و هر سه گريه كرديم. در ورودي خشت به ذهنمان آمد كه اگر اين گونه وارد منزل پدر شويم، پدر و مادرم سكته ناگهاني ميكنند. بايد تدبيري بينديشيم. ساعت حدود 10 شب بود. قرار گذاشتيم حاج موسي را به منزل امام جمعه ببريم و ايشان شب را آن جا بمانند تا صبح. لذا من و حاج عيسي به منزل نزد پدر و مادرمان برگشتيم. پدر و مادر از كار اضطراري من سؤال كردند. عرض كردم شخصي بود. لذا همه خوابيديم و حاج عيسي هم به نزد حاج موسي منزل امام جمعه رفت.
آن شب تا صبح برايم خيلي سخت گذشت. بالاخره هر كاري كردم نتوانستم خبر شهادت را به پدر و مادرم بدهم. ساعت 8 صبح شد كه امام جمعه شهر وارد حياط شدند. بلافاصله پدرم فهميد و به جاي اينكه به استقبال او برود در جهت مخالف او حركت كرد و انگار كه ميخواهد خبر را نشنود و مادرم هم با ديدن امام جمعه شروع به شيون و زاري كرد. دويدم او را بغل گرفتم و بوسيدم و نوازش كردم. پرسيد موسي شهيد شده است؟ گفتم خير. عجيب بود كه باقر را نميگفت. شايد چون فرمانده بود. نيم ساعت بعد وقتي موسي را ديد، تازه فهميد كه باقر شهيد شده است. اگر چه فرزند دومش بود كه به شهادت ميرسيد، ولي ناگهان خداوند آرامش و صبري به او داد كه تا آخر عمر يعني 24 سال پس از شهادت باقر اين آرامش و صبر را داشت. روحش شاد.