در هفتاد و یکمین قسمت از معجون وبلاگی، منتخبی از مطالب وبلاگ نویسان فارس در موضوعاتی از قبیل «کشیده ای دخترک با نگاه مهربونش!»،«اندرحکایات دانشجویان خوابگاهی در فصل امتحانات» و موضوعات دیگر منتشر شده است.
شیــــــرازه: وب نویسان
فعالی در سراسر استان فارس هستند که وبلاگ های آن ها از سطح بالایی برخوردار است.
محتواهای خواندنی این وبلاگ ها گرچه مشتری خاص خود را دارد اما به منظور معرفی هر
چه بیشتر، شیـــرازه
در نظر دارد به صورت هفتگی گزیده بهترین های وبلاگی را در قالب «معجـــون وبلاگی»
تقدیم شما خوانندگان گرامی نماید.
یقیناً
مطالب بسیاری زیادی در فضای وبلاگی کشور وجود دارد که شایسته بهترین ها هستند، لذا
گلچین این مطالب به معنای نادیده گرفتن زحمات دیگر وبلاگ ها نمیباشد. بر این اساس
تمامی وبلاگ نویسان عزیزی که مایلند مطالب آنان منتشر شود می توانند به منظور
معرفی وبلاگ خود، مطالب تولیدی خود را از طریق ارسال نظر در زیر همین مطلب یا از
بخش ارتباط با ما ارسال نمایند.
پشت چراغ قرمز تو ماشین
داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم !
به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری
پول مردم رو بالا میکشی و…
خلاصه فریاد میزدم که
دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید
هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید…
منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم!
اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که
دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم:
بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی
میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و …
دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده
بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند
اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!
ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که
برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم!
دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد
ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون
بیمارستان، دخترتون گناه داره …
دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!
حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم!
کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته
بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!
یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! …
اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!
تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی
ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر
قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!
همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین…
صبا سروستان نوشت: خداحافظی شاعرانه خانم معلم با شاگردان کلاس اولی
یکی از معلمان نمونه کلاس اول شهرستان سروستان در مراسم جشن الفبا با خواندن قطعه شعری زیبا از دانش آموزان خویش خداحافظی کرد.
وی در این مراسم با قرائت شعری با عنوان باغ الفبا که توسط خانم سوسن نعمت اللهی سروستانی
یکی از دبیران ادبیات فارسی این شهرستان سروده شده است ضمن آرزوی موفقیت
برای همه دانش آموازان، از شاگردان کلاس اولی خویش طلب حلالیت کرد.
باغ الفبا
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی
تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم
برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
برایت قصه می گویم چو گل از غنچه می گویم
برایت شعر می خوانم
تو ای شیرین تر از جانم
تو ای امید فرداها و فردایم
من و تو همسفر با گفته های سارا و اندیشه های دارا
به شهر نغمه ها رفتیم ،خواندیم قصه های باغ الفبا را
اما به تقدیر در این رفتن:
اگر چوب الفبایم بر دستان سرد و کوچکت گاهی فرود آمد
حلالم کن تو ای فرزند
اگر نازک تر از برگ گل رویت سخن گفتم و گاهی با کلامی نابجا ذهن تو را اینگونه آشفتم
حلالم کن تو ای فرزند
اگر نام قشنگت را به جز با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم
اگر زخم سخن گاهی گلستان خیالت را زمن رنجاند
ببخشایم تو ای فرزند
اگر گاهی نگاهم را زچشمان پر از مهر تو دزدیم و اشکی بر گل روی تو بنشاندم
مرا دریاب ای فرزند
اگر گاهی مدادت را و یا دفترچه ی مشق و کتابت را گرفتم دیر پس دادم
اگر با پرسش تکراری ام روح و روانت را بیازردم
حلالم کن تو ای فرزند
اگر گاهی ز راه خستگی یا کار بیش از حد، به جای آفرینی گرم
تو را چون ابر پر باران فروردین ،گریاندم
حلالم کن تو ای فرزند
تو هستی دختر امروز و حتما مادر فردا
اگر گاهی ز بی مهری غباری بر بهار خاطر سبز تو بنشاندم
حلالم کن تو ای فرزند
تمام سعی من پیوسته این بوده که تا جان در بدن دارم
وجود نازنینت را گرامی تر زجان خویشتن دارم
به پاس حرمت دیرینه گی هامان،نرو برگرد تو ای فرزند
نمی گویم خداحافظ،نمی گویم تو را بدرود
نگاهم تا همیشه با تو خواهد بود
که هستی قسمتی از من و هستم قسمتی از تو
نگاه من تو را تا قله های روشن آینده خواهد برد
تو را در مهرماه دیگر دیدار خواهم کرد
و در باغ نگاهت غنچه های تازه خواهم کاشت
وبلاگ دریغ و درد نوشت: اندرحکایات دانشجویان خوابگاهی در فصل امتحانات
امروز امتحان روش شناسی داشتیم،
قرار شده بود که یک موضوع را انتخاب کنیم و براساس رهیافت های مختلف از
چهار کتاب لیتل، منوچهری، مارش و استوکر و هیوود بررسی کنیم و امروز کارمون
را به استاد تحویل بدیم.
جرقعه موضوع وقتی به ذهنم رسید که
رفته بودم خونه و شنیدم که تو این چند هفته ی اخیر خبر خودکشی افراد مختلف
مردم شهر را در یک بهت تلخ فرو برده بود منم بالای یادداشتم نوشتم:«نگاهی
به مسئله ی خودکشی در جهان امروز!»
مباحثی که استاد خواسته بود را با
بحث های انسان تک ساحتی مارکوزه و صنعت فرهنگ هورکهایمر و آدورنو و البته
بحث خودکشی دورکهایم پیوند دادم و به گمانم کار خوبی از آب درآمد!
ضمنا این امتحان در خوابگاه ما
حیثیتی شده بود چونکه یکی از بچه های تاریخ اسلام، برای امتحان اندیشه ی
سیاسی با استادش همش می گفت که من هگل را نمی فهمم! آقا ما هم خباثتمون گل
کرد و رفتیم یک کاغذ کوبیدیم رو در اتاقشون با این مضمون:
انسان ها اساسا به دو دسته تقسیم می شوند:
آنهایی که «گئورگ ویلهلم فریدریش هگل» را می فهمند
و آنهایی که «گئورگ ویلهلم فریدریش هگل» را نمی فهمند
لازم به ذکر است که دسته ی دوم تا ابد در جهالت خویش باقی خواهند ماند!
روز بعد ساعت ۶ از خواب بیدار شدم دیدم این کاغذ به در اتاق چسبیده شده!!
همه چی زیادی خوب شده بود و این اصلا عادی نبود، اوضاع حسابی مشکوک بود و آخرش خیلی راحت همه چی به هم ریخت…
حالا حداقل خیالم راحت شد که یک اختلالی رخ داده بود که خدا رو شکر حل شده!
والا تا اونجا که ما دیده بودیم
دانشجو ها منت استاد را می کشیدن که استاد بهشون نمره بدن! بعد از یک عمر
تحصیل یکبار نرفیتیم منت نمره بکشیم،حالا باید بریم منت استاد را بکشیم که
استاد تو رو خدا بیا به ما تدریس کن! چی بگم والا…
امتحانات بالاخره تموم می شوند
،نمیدونم چرا مزخرف ترین فیلم ها هم ایام امتحانات برای من جذابیت پیدا
میکنه، کلی فیلم دیدم شب امتحانها، کلا با قاعده ی امتحان گرفتن تو دوره ی
تحصیلات تکمیلی شدیدا مخالفم، بابا مگه بچه مدرسه ای هستیم که چهار تا سوال
میدی باید حفظ کنی جواب بدی!
وبلاگ پاتوق وبلاگ نویسان برتر مرودشت نوشت:
در یکی از روزهای گرم اردیبهشت در حال رد شدن از یکی از خیابان های شهر
شیراز بودم که شکل متفاوت و منحصر یک مسجد در یکی از پارکهای شیراز نظرم را
به خود جلب کرد. به درون مسجد رفته و تصمیم گرفتم همان جا دقایقی را تامل
کنم. این مسجد طوری ساخته شده بود اکثر بچه هایی که از درون پارک رد می
شدند نظرشان به مسجد جلب می شد
وبلاگ میوه ممنوعه نوشت: دست بالای دست/اعتمادی به حرف شیطان نیست…
باز طوفان رسیده است اما
کوه از دست باد لرزان نیست
در دل فتنه ها و حادثه ها
خاطر سرو ها پریشان نیست
از همین ابتدا شروع شده..
بی جهت زیر حرفشان زده اند
دشمنان سیاه رویی که
کارشان جز دروغ و بهتان نیست
یادمان داده روز عاشورا..
شیعه ی مکتب امام حسین(ع)
تن به ذلت نمیدهد هرگز
تن اگر داد اهل ایمان نیست
هرچه از دستشان برآمده است
دشمنی کرده اند با ایران
در دل کینه توز بی ایمان
خبری از مرام و وجدان نیست
تحت فرمان اصل "نفی سبیل”
میرسد "فجر” و "رعد” با "سجیل”
باز هم در جواب لشگر فیل
حرفمان جز کلام قرآن نیست
اینکه امروز روی پا هستیم
اینکه امروز امنیت داریم
اینکه در علم پیشتاز شدیم
هیچ جز غیرت شهیدان نیست
پشت افسانه ی حقوق بشر
خودشان بمب هسته ای دارند
مانده ام در جهان غرب چرا
نرخ قانون همیشه یکسان نیست؟!
پیش از آنکه توافقی بشود
قبل از آغاز دست دادن ها
رهبرم بار ها تذکر داد :
"اعتمادی به حرف شیطان نیست”
در مسیری که عشق باور ماست
دست بالای دست برسر ماست
تا ولایت چراغ این راه است
هیچ گرگی حریف ایران نیست
سیدمحمدصادق آتشی
وبلاگ درگهان نوشت: صادقانه ترین و بی ریا ترین کار برای بیان عشق!
یک روز معلمی از دانش آموزان که در کلاس بودند پرسید: آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق بیان کنید؟
هر کسی چیزی گفت: اما در آن بین پسری بر خاست.
داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند برای تحقیق به جنگل رفتند
.آنان وقتی به بالای تپه رسیدنددر جا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود .
رنگ صورت زن و شوهر پریده
بود و در مقابل ببر جرات کوچکترین حرکتی نداشتند.ببر آرام به طرف آنان حرکت
کرد. همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت .
بافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعدضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد به خاطر فرار .
اما پسرکی که راوی بود گفت : همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام دهد و یا فرار کند .
پدر من در آن لحظه وحشتناک با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد .
این صادقانه ترین و بی ریا ترین کار پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
کلام فارس نوشت: این کشور عزیز،شما را اگر نداشت / باغ از حضور سبز تو داغ تبر نداشت
هادی فردوسی سروستانی،یکی از شاعران برتر جوان کشور و از افتخارات استان فارس می باشد که در سال ۸۵ و با خواندن رباعیات خویش در محضر رهبر انقلاب مورد
تشویق معظم له قرار گرفت
.
اینک و در آغاز بیست و ششمین سالگرد انتخاب حضرت آیت الله
العظمی الامام خامنه ای،به عنوان ولی امر مسلمین جهان،یکی از زیباترین غزل
های این شاعر جوان در وصف معظم له که در سال ۸۷ و به یمن حضور پر خیر و
برکت ایشان به خطه بصیر و ولایتمدار فارس سروده شده را به شما خوبان همیشه
همراه تقدیم می کنیم.
این کشور عزیز،شما را اگر نداشت…
باغ از حضور سبز تو داغ تبر نداشت
شب روشنی گرفت و به غیر از سحر نداشت
ای رهبر،ای بهار شکوفای انقلاب
اردیبهشت،آمدنت را خبر نداشت
شیراز سومین حرم عاشقان نبود
این کشور عزیز، شما را اگر نداشت
شیرین ترین کلام، لبت را گشوده بود
چون طعم واژه های تو حتی شکر نداشت
وقتی که حافظیه شما را به خویش دید
همچون صدف درون دلش جز گهر نداشت
شعرم ولایتی شده از یمن نامتان
شعری که بی شما خبری از هنر نداشت
چیزی به قدر حرف تو ای سید،ای امام
بر قلب زخم خورده ی دشمن اثر نداشت
تو نائب امام زمانی و از ازل
غیر از امام عصر به چشمت نظر نداشت
وقتی کبوتران همه سوی تو آمدند
دیدم کسی زمانه از این خوبتر نداشت
وبلاگ پاتوق وبلاگ نویسان برتر مرودشت نوشت:کاری نکنیم خدا خشمگین شود
من و شما روزانه به بازار می رویم، در بازار قدم می زنیم، کالایی را می
خریم و کالایی را می فروشیم یا اینکه فقط صداهای فروشنده ها و خریدارها
گوشمان را نوازش می کند.
در این میان افرادی را می بینیم که برای صد تومن دویست تومان یا هر
قیمیتی دیگر یا اصلا برای کیفیت و دیگر خصوصیات کالا و اجناسشون چند بار
قسم می خورند. خوشبینانه فکر کنیم می بینیم همه راست است اما حتی اگر قسم
تان هم راست باشد این نوع معامله خشم خدا را در پی دارد.
پس مراقب باشیم.
وبلاگ همه با هم نوشت؛ تیک تیک ساعت تا مواجه با غول کنکور
بابا یکم فکر کن. یکم اون ورتر رو هم
ببین، روزا تند تند اومدن و رفتن و ۴ روز باقی مونده اینا هم توی یک چشم به
هم زدن می گذره و تو باید تو این مدت باقی مونده خوب تلاش کنی. عزیزم این
روزا رو از دست نده، پیروزیت نزدیکه. این مدت هر چی بخونی بهتر تو ذهنت می
مونه البته اگه با تمرکز باشه و وقتی به حرفای من برسی که از کنکور گذشتی.
دوست خوب من تک تک لحظه ها برات سرنوشت سازه، نرو بشین جلوی تلویزیون بگو
حسش نیست دیگه بخونم، نرو بیرون و دور بزن به بهانه اینکه خسته شدم، نرو به
مامان و دوستات بگو افسردگی گرفتم، مگه یه جنگجو افسرده میشه؟ خسته می شه؟
حسش می پره؟
نه! نه! نه! من مطمئنم تو می تونی این چند روز رو هم ادامه بدی بدون خستگی،
افسردگی و… برو… برو بجنگ و جنگتو تموم کن و بعدش جشن بگیر و شاد باش. این
متن رو که تموم کردی پاشو عین یه مبارز همیشه پیروز برو دست و صورتتو با
آب خنک بشور بشین پای درسات. دوست خوبم یادت باشه هنوز ۴ روز یا۹۶ ساعت
باقی مونده و این رو بدون که روی ثانیه به ثانیه این روزها باید حساب باز
کنی، پس دیگه هر چی تفریح داری بزار کنار. خوابت رو مرتب کن( گفتم مرتب نه
کم، حواست باشه). بدون کتابات وقتت رو نگذرون، دست کتاباتو بگیر تا نجاتت
بدن، به هیچی کمتر از هدفت راضی نشو.
فقط از اون بالایی هدفت رو بخواه ازش آرامش بگیر، با نماز حتما آرامش می گیری. اصلا با زبون خودت با خدا حرف بزن درست عین یه دوست.
این روهم همیشه آویزه گوشت کن: هیچوقت نا امید نشو…
وبلاگ "سیاست ایرانی” نوشت: دست دولت در جیب ملت
سوالی دارم وآن این است،دست دولت در جیب ملت چه میکند؟
می خواهید مانند کشورهای اروپایی شوید واز مردم سر هر چیزی مالیات و حق خدمات بگیرید.
اری خوب است ولی اول بروید کشور را صنعتی کنید.
بروید اقتصادتان را مانند آنها قوی و شکوفا کنید.
نه اینکه از ملت فقیر پول و مالیات بگیرید و برای پولدار ها خدمات ارایه دهید و بهتریت امکانات را درشمال و بالا شهرهای شهر بسازید.
مگر نه این که بنیانگذار جمهوری اسلامی فرمودند: که این انقلاب، انقلاب پابرهنگان و محرومان است.
چرا غنی پرست شده اید.
چرا تجمل گرا شده اید.
چرا مسولان یک حکومت شیعی باید کاخ نشین باشند و مردمشان کوخ نشین.
آیا جمعی از شما مسولین شیعه هستید.
اگر شیعه هستید چرا رفتار و کردارتان شیعی نیست.
چرا در عمل شیعه نیستید.
چرا دست در جیب ملت دارید.
مگر آقازاده هایتان از پول بیت المال نمی دزدند.
پس چرا دست در جیب تک تک ملت کرده اید.
مثل اینکه پول فروش نفت و دیگر منابع کفاف خرج آقایون و آقازاده هایشان را نمی دهد.
مگر غیر از این است که نفت و گاز را می فروشید.
مگر غیر از این است که خاک این کشور را می فروشید.
پس پول اینها کجاست؟
کدام معدن است؟کدام منابع است که در ایران وجود ندارد؟
ازهمه بهره برداری میکنید؟ در آمدش کو؟
چندیدن و چند کشور از تمام معادن و منابعی که ما داریم یکی را دارند و با همان یکی دارند کشورشان را شاهانه اداره میکنند.
این کشور با این همه نعمت،برکتش کو؟
و در آخر دولت میگوید:کم آورده ایم باید جایش را با گران کردن بنزین پر کنیم.
جایش را برداشت بدون اجازه از حساب ملت پر کنیم.
کشوری که مقام اول در منابع نفت و گاز دنیا را دارد باید بنزین رایگان به مردم بدهد نه گران.
سرآخر با اینهه بلایی که سر مردم در می آورند و مردم دم بر می آورند.
یکی از وزرای دولت تدبیر و امید می آید و در مصاحبه اش میگوید از دادن
یارانه خسته شده ایم.
خب مگر از جیبت می دهی که خسته شدی.
مگر به این ملت داری صدقه میدی.مگر ملت صدقه بگیر تو شدند.
غیر از این است که تو و رییست با رای همین ملت به آن جایگاه رسید
این مردم با هزار امید و آرزو به شما رای داده اند.
دستتان را از جیب ملت در بیاورید.
وبلاگ کار و جهاد نوشت: قسم شهید رستمی به خانم ها