شهیدی که راوی شهادت نزدیکترین دوستان خود شد + تصاویر
هنوز دو هفته از ازدواجش نگذشته بود که شيراز را به مقصد شلمچه ترک کرد. رضا سرانجام در عمليات والفجر 8 در 22/11/1364 در منطقه عملياتي فاو در سن 21 سالگي جام شيرين شهادت را نوشيد.
يك پنجم قمقمه، براي پنج نفر!
تيرماه 64، منطقه دهلران. عمليات قدس 3 با موفقيت تمام شده بود، بايد تا قبل از روشن شدن هوا، منطقه را ترك ميكرديم، ما پنج نفر جا مانده بوديم. مصطفي اسداللهي زوج كه به شدت مجروح بود، حاجرسول قائدشرفي، مهدي نظيري، محسن رجبي و من (شهيد پورخسرواني).
شب عمليات هم كه به سوي منطقه ميآمديم، هر پنج نفر، در يك ماشين بوديم. مصطفي در مسير، نحوه صحيح شهادتين گفتن را از حاجرسول ميپرسيد؛ ميدانستم رفتني است؛ چون همه وسايلش را قبل از حركت بخشيده بود. مهدي هم كه طلبهاي 16 ساله بود، در بين راه مرتب با شوخيهاي بامزهاش، ما را ميخنداند؛ حال ما پنج نفر، باز با هم بوديم؛ درست در دل دشمن.
چون دشمن را دور زده بوديم، مسلم بود كه به هر طرف ميرفتيم به سمت دشمن بود، خود را به شياري رسانديم كه حداقل از ديد كمين دشمن، در امان باشيم. همه ما جزو نيروهاي مخابرات لشكر 19 فجر بوديم.
براي همين تجهيزات و اسلحهاي نداشتيم. اسلحه حاجرسول هم خراب شده بود. تنها مهمات ما چند نارنجك بود كه نگه داشتيم تا اگر قرار به اسارت يا كشته شدن باشد، حداقل چند نفر از دشمن را به درك واصل كنيم. ارتباط قطع شده بود و عملاً بيسيمها ناكارآمد؛ به ناچار آنها را زير خاك پنهان كرديم. قبل از هر چيز من آب باقي مانده را يكجا كردم، شد يك پنجم قمقمه، براي پنج نفر!
اگر آفتاب بالا ميآمد، دماي هوا به 50 درجه بالاي صفر هم ميرسيد؛ چارهاي نبود؛ به آقا امام حسين(ع) اقتدا و از روش ايشان پيروي كرديم. به پيشنهاد حاجرسول، قرار شد حفرههايي را در خاك ايجاد كنيم تا حداقل سرمان از آفتاب در امان باشد؛ براي اين كار، تنها يك سيمچين با حاجرسول بود و يك سرنيزه همراه محسن...
سَر ما، در سايه بود اما بدنها زير تيغ بران آفتاب. گرماي تير ماه جنوب از همان اول صبح طاقت بچهها را بريد؛ به ويژه مهدي و محسن كه ضعيفتر بودند و هر دو با تني بيمار، با شور و شوق وصفناپذيري با اصرار فراوان به عمليات آمده بودند؛ تشنگي به شدت آنها را ميآزرد و مرتب با بردن نام و ذكر امام حسين(ع)، خود را دلداري ميدادند... اما به هر حال، همان مقدار كم آب كه تنها باعث تر شدن لب ما ميشد، تا ظهر روز اول، بيشتر دوام نياورد.
گرما تمام آب بدن ما را گرفته بود؛ آن يك روز، به اندازه 10 روز كه در زير آفتاب كار كنم، از من كه سالمتر از بقيه بودم، انرژي گرفته بود. از فرط تشنگي و عطش، سرمان را روي زمين ميكشيديم، تا روح از كالبد بيرون شود و از اين تشنگي خلاص شويم.
به نيمهشب كه نزديك شديم، سرما به وجودمان پيچيد؛ حالا تب و لرز بود كه امان ما را بريده بود. از صبح تا غروب گرماي بيرون ما را از پا انداخته بود و حالا گرماي سوزندهاي كه از درون، ما را به آتش ميكشيد. متوسل شديم به ائمه، به ويژه امام رضا(ع). من كه از نظر تقوا خود را پايينتر از بقيه ميديدم، ميترسيدم طاقتم كم شود و خداي نكرده، دست به كار خطايي بزنم و براي رهايي از اين وضع، حاضر به اسارت شوم. محسن كه ديگر رمقي نداشت، نفسهاي آخر را ميكشيد. محسن شب قبل با بچههاي تخريب آمده بود و به منطقه آشناتر بود. با آن بيجاني ميگفت: «كاغذي بياوريد تا نقشهاي براي شما بكشم؛ شايد راهي پيدا شد و بدانيد بايد از كجا بايد برويد!»
نيمهشب، براي ساعتي، همه بيهوش شديم. به هوش كه آمدم، ديدم ماه در ميانه آسمان، بزرگتر از حد معمولش است؛ شايد صد برابر هميشه، ديگر از تب و لرز خبري نبود. همين امر، قدرت عجيبي به ما داد. به جز مصطفي همه بلند شديم، من، حاجرسول، محسن و مهدي. من و حاجرسول به سمت مصطفي رفتيم، غريبانه شهيد شده بود. قدرت حمل او را نداشتيم. همان جا، او را با غم و اندوه فراوان دفن كرديم؛ شدت گرما و آفتاب روز گذشته، چهره او را عوض كرده بود؛ به حدي كه صورتش قابل شناسايي نبود.
بيسيمها را از زير خاك بيرون كشيدم، تا شانسمان را براي برقراري ارتباط امتحان كنم و كمك بخواهم؛ اما لب و دهان و حنجرهام خشكيده بود؛ نميتوانستم حروف را درست تلفظ كنم؛ منصرف شدم! توان غلتيدن يا سينهخيز رفتن را هم نداشتيم؛ با سختي چهار دست و پا شروع كرديم به حركت؛ اما چه حركتي... كربلا به عينه در نظر ما مجسم شد!
وَجَعَلنا...
... با چشم غيرمسلح هم ميشد عراقيها را كه در اطراف، در رفت و آمد بودند ديد؛ فاصله آنها از ما كمتر از هزار متر بود و به راحتي روي ما ديد داشتند. هيچ كدام از ما توان سينهخيز رفتن يا با استتار حركت كردن را نداشت. مقداري از راه را، چهار دست و پا حركت كرديم، مابقي را ايستاده؛ چند قدم ميرفتيم و بيحال روي زمين ميافتاديم؛ چند دقيقه استراحت ميكرديم، چند قدم برميداشتيم و دوباره از حال ميرفتيم. براي در امان ماندن از ديد عراقيها، متوسل شدم به خدا و آيه «وَجَعَلنا مِن بَينِ اَيديهِم سَداً و من خَلفِهِم سَداَ...»، واقعاً خداوند آنها را كر و كور كرد؛ اصلاً انگار نه انگار كه ما وجود داريم و در چند قدمي آنها در حال حركتيم...
به شياري رسيديم كه هنوز آفتاب آن را گرم نكرده بود، ماسهها و شنهاي كف آن، هنوز خنكي شب را حفظ كرده بود؛ اين امداد خداوند، يك گنج باارزش بود؛ لباسها را بالا زديم و شكم را به اين شنهاي خنك چسبانديم؛ شايد كمي از عطشي كه وجودمان را از درون ميسوزاند، آرام گيرد. يكي دو كيلومتر ديگر كه خود را جلو كشيديم، دو تا قمقمه آب پيدا كرديم كه روي هم به اندازه نصف قمقمه، آب نداشتند. جالب بود با اينكه حالا آب داشتيم و هر آن امكان تلف شدن ما بر اثر تشنگي ميرفت، هيچ كس حاضر نميشد پيش از ديگري لب به آن آب بزند و ميگفت اول برادرم!
به هر ترتيب به هر كدام از ما سه سر قمقمه آب رسيد كه فقط دهان و زبان خشكيده ما را تر كرد!
لبهاي خشكيده
... ظهر روز دوم بود. ديگر توان حركت و راه رفتن نداشتيم بيش از همه محسن. قرارمان اين بود كه هيچ كس را در راه جا نگذاريم. كفشهايش را درآورديم و دور گردن انداختيم؛ دو نفر شديم و دستهاي او را دور گردن خود انداختيم و تا جايي كه توان داشتيم، محسن را با خود آورديم، بالاخره تمام توان ما گرفته شد؛ من كه وضع مزاجيام بهتر بود، پيشنهاد دادم كه جلوتر بروم و آب يا چيزي پيدا كنم؛ شايد راهي براي نجات آنها باشد اما قبول نميكردند. باز هم حركت كرديم تا انتهاي شيار، اينجا بود كه دردي در حاجرسول پيچيد؛ توان حركت را از او گرفت و به زمين افتاد. از بيني محسن هم خون جاري شد؛ مهدي هم ديگر جاني برايش نمانده بود. ديگر طاقت نياوردم، بايد كاري ميكردم. از آنها جدا شدم و با تمام توان به راهم ادامه دادم؛ يا من هم مثل آنها ميشدم، يا ميتوانستم كمكي بياورم؛ هرچه فرياد زدند كه نرو، گوش ندادم و با سرعت به راه ادامه دادم. سه كيلومتر كه راه آمدم، رسيدم به ميدان مين كه چند شب پيش، بچههاي تخريب، آن را باز كرده بودند. خوب كه دقت كردم، در جايي كه مينهاي خنثي شده ريخته شده بود، دبه آبي پيدا كردم. هر چه در توان داشتم، به كار بردم، اما قدرت بلند كردن دبه آب را نداشتم. قدرت كشيدن خود را هم نداشتم، چه رسد به اينكه بخواهم وزنهاي را هم حمل كنم. ميل شديدي به خوردن آب داشتم اما وظيفهام بود كه آب نخورم. قدرت و توان حمل آن دبه را نداشتم؛ پس با اكراه، كمي از آب استفاده كردم. چفيهاي را كه در راه ديده بودم، خيس كردم و روي سر انداختم تا توان حركت پيدا كنم. در همين حين، متوجه يك كلمن كوچك شدم كه زير مينها بود، خيلي خوشحال شدم؛ چون سبكتر از دبه بود و به راحتي ميتوانستم آن را حمل كنم. تا به راه افتادم، كمين بچههاي خودي، مرا ديدند و شروع كردند به تيراندازي، صداي يا مهدي يا حسينم كه بلند شد، فهميدند خودي هستم! اما جاي صبر و تحمل نبود؛ اگر دير به بچهها ميرسيدم، آنها از تشنگي تلف ميشدند؛ لذا بياعتنا به آنها، به راه خود ادامه دادم. به سرعتم افزودم و با قدرت از نيروهاي خودي دور شدم تا كلمن آب را به مهدي، محسن و حاجرسول برسانم.
غريبانه!...
با كلمن آب، سه كيلومتر، در گرماي سرسامآور راه رفتم و خود را به برادرانم رساندم؛ هر سه از بيحالي، روي زمين افتاده بودند. حال حاجرسول، بهتر از آن دو بود، بعد هم محسن. مهدي كه از همه حالش وخيمتر بود و نفسهاي آخر را ميكشيد، نه چيزي ميشنيد نه صدايي از او شنيده ميشد. به هر ترتيب كه ميشد، آب را به دهان آنها ريختم. محسن دهانش پر از لختههاي خون بود، اول دهانش را شستم، بعد آب را به كامش ريختم. در بين راه، 300، 400 متر جلوتر، در ميان جاده پلي ديده بودم كه سايه داشت. حاجرسول تنها كسي بود كه هنوز تواني براي راه رفتن داشت؛ او را همراه با چند قطره آب باقي مانده، راهي كردم. ماند مهدي و محسن كه هر دو روي زمين افتاده بودند و تواني براي جابهجا كردن آنها نداشتم؛ سايهاي هم آن اطراف نبود كه آنها را زير آن بكشم. تكه آهني پيدا كردم، دو سمت سر آنها گذاشتم و با چفيهام، سايهاي برايشان درست كردم كه حداقل سر و سينهشان در تابش آفتاب نباشد. دو برادرم، غريبانه، ذرهذره در آفتاب ذوب ميشدند و نفس به نفس به آسمان پر ميكشيدند. با غم و اندوه آنها را كه آخرين نفسها از حلقومشان خارج ميشد، رها كردم و براي كمك به سمت حاجرسول رفتم. ساعاتي بعد كه با كمك به سمت مهدي و محسن برگشتم، با خوف و رجا، چفيه را كنار زدم، با صحنهاي مواجه شدم كه هرگز فراموش نخواهم كرد؛ آرزوي آنها برآورده شده بود؛ ديدم هر دو برادرم، سر به سينه هم گذاشته و جان به جانآفرين تسليم كردهاند. احساس ميكردم، جسم بيجان و خشكيدهشان هم طلب آب ميكرد. ياد مهدي بهخير، با اينكه 15، 16 سال بيشتر نداشت، هميشه خود را در اتاقي محبوس ميكرد و تنها براي مولايش حسين(ع) نوحه ميخواند و ميگريست و حال چه زيبا، با پيكري خشكيده و تشنه، به مولايش اقتدا كرده بود...
من به سمت نيروهاي خودي حركت كردم و از همرزمانم خواستم تا براي كمك و بازگرداندن حاجرسول و شهدا به آنجا بروند.