گاهی وقت ها بی بهانه باید خرید کرد!
ای کاش دلهایمان را همچون خانهها بتکانیم/نوروز و روزگار بانوان دست فروش
با یک حساب سرانگشتی دیدم این زن حتی اگر تمام دستگیره ها و وسایلش را بفروشد حتی نمی تواند یک گل سر کوچک برای دخترکش تهیه کند و دریغ از چشمان این خردسال که به پیراهن قرمز پشت ویترین دوخته شده است!
شیرازه؛ با گوشه چادرش کنج چشمان نمناکش را پاک می کند و آهسته دستان سردش را بر روی سر دخترکش می گذارد و نوازشش می کند. به گمانم آن چشمان شیشه ای، خیسی اش از شرمندگی باشد و ناچاری.
خانمی که از فرط نداری دست فروشی می کند و برای حراست از خودش باتمام قدرت از چادرش مراقبت میکند تا مبادا چشمانی ناپاک سوسوکنان سراغش را بگیرد.
نه توانایی ایستادن دارم و نه قدرت سلام و احوال پرسی و صحبت کردن با او.
خیابان شولوغیست، ساعتها مادر جوان و دختر خردسالش را پاییدم و او هم قدم های رهگذران را می شمرد و زیرلبش زمزمه هایی می کرد و گاهی اشک از چشمانش سرازیر می شد.
ایستادن و نگاه کردن فایده ای ندارد و تنها امان آدم را می برد، کنارش می نشینم و بی مهابا سرکلام را باز می کنم.
پس از اعتمادی که به سختی در نظرش ایجاد می شود، همراهی ام می کند و علت حضورش در کنار خیابان و دستفروشی را اینگونه بازگو می کند؛ از وقتی همسرم از داربست افتاد، زمین گیر شد و من ماندم و همسری ناتوان با دختری 5 ساله؛ این لیف ها و دستگیره ها را خودم درست می کنم تا شاید بتوانم لقمه نانی برای خانواده ام ببرم.
در حال سخن گفتن به یک باره رنگ از رخسارش رخت بر می بندد و با ترس وسایلش را جمع می کند؛ می گوید اگر ماموران شهرداری اینجا مرا ببینند هم وسایلم را می برند، هم جریمه می شوم. آخر چند بار تذکر داده اند ولی من هم چاره دیگری ندارم.
ماموران سر رسیدند اما همان دور در کنار ماشین های عظیم الجثه شان ایستاده اند، انگار این ها هم دیگر روی اعتراض ندارند و قدم پیش نمی گذارند؛ گاهی دخترک را نگاه می کنند و گاه چشمانشان را به جمعیتی که بی تفاوت عبور می کنند می دوزند.
همه برای خریدهای عیدشان آمده اند؛ مردم آنقدر گرم احوال خودشان هستند که اصلا این مادر و دخترش را نمی بینند.
خنده هایی از ته دل، همهمه و چانه زنی های خانمی میانسال برای خرید یک دستگیره از این بزرگ بانو، حالم را دگرگون می کند.
زن جوان نمی خواهد اولین دشت امشبش را از دست بدهد و به ناچار دستگیره ای که با خون دل در نیمه شبها با آن چشمان بی فروغش می دوزد را به قیمت تنها 2 هزار تومان فروخت.
خانم میانسال که از زرنگی اش در خرید خوشحال است به خنده هایش ادامه می دهد و می رود!
با یک حساب سرانگشتی دیدم این زن حتی اگر تمام دستگیره ها و وسایلش را بفروشد حتی نمی تواند یک گل سر کوچک برای دخترکش تهیه کند و دریغ از چشمان این خردسال که به پیراهن قرمز پشت ویترین دوخته شده است!
ای کاش دلهایمان را همچون خانه های خود بتکانیم تا شاید اندکی فضا برای جای دادن دیگران در قلب هایمان باز شود و شاید کمی همنوعمان را در شادی هایمان شریک کنیم.
آری چه خودخواهیم امثال من و مردمانی که لبخندهایمان برای خودمان است و چانه زنی هایمان برای درماندگانی که به جبر زمانه سرخم کرده اند تا امرار معاش و زندگی سپری کنند.
*نیلوفر پرتو
نظرات بینندگان