کد خبر: ۴۱۲۷۵
تاریخ انتشار: ۰۹:۲۱ - ۲۳ تير ۱۳۹۲

وقتی ابوحیدر به بعثی‌ها گرای اشتباه می‌داد

ابوعلی و ابوحیدر بنا به دستور حسین، به زبان عربی در بی‌سیم، از آنها تقاضای آتش کرده بودند و آتش را پشت‌ سر ما ریخته بودند و تمام آنها با خمپاره‌های خودشان که پشت خط ما خورده بود، کشته شده بودند.

به گزارش شیرازه به نقل از فارس، ارتش عراق به دلیل ماهیت نامشروع خود، همواره با بی میلی و عدم رغبت مردم در امر دفاع از کشورشان روبرو بود؛ به طوری که این روند در جنگ ایران و عراق  کاملا مشهود بود و مردم پس از حضور در جبهه ها به صف مخالفین می‌پیوستند. با هم روایتی از این دست را می خوانیم.

***

خانه‌ای تخلیه شده را در محمدیه به عنوان سنگر فرماندهی تخریب گرفته بودیم که یک اتاق و یک مهمان‌خانه و یک صندوق‌خانه قدیمی داشت و یک سرسرا هم بالایش که عراقی‌ها با گلوله، گاه آن را می‌زدند، ولی چون ما پایین قرار داشتیم برایمان مشکلی ایجاد نمی‌کرد.

دو تخته فرش نو و تمیز کف اتاق پهن بود که عده‌ای از بچه‌ها روی آن نماز نمی‌خواندند، ولی من و آقابابایی به آنها می‌گفتیم: آخه باباجون! اینا رو گذاشته‌اند و رفته‌اند. ما هم نمی‌دونیم مال کیه که بخوایم برسونیم به دستش. حالا فکر نکنیم اشکال داشته باشد روش نماز بخونیم یا استراحت کنیم. تیموری هم مثل ما روی فرش‌ها هم نماز می‌خواند و هم استراحت می‌کرد. یک چرخ خیاطی هم بود که اگر احتیاجی می‌شد از آن استفاده می‌کردیم. ولی بسیاری از بچه‌ها سر زارع که طلبه هم بود می‌گفتند: اینا اشکال داره. این کارا رو نکنید.

می‌گفتیم: آخه اینا اینجا گذاشته شده، اگه یه خمپاره بیاد، غیر از نابود شدن هیچی دیگه نداره. ما استفاده می‌کنیم، شما می‌خواهید استفاده نکنید، نکنید.

پاتک‌‌های بعد از عملیات فرمانده کل قوا، پاتک‌های حساس و حساب شده‌ای بود که دشمن به خاطر جبران شکست از خود نشان می‌داد و ما باید حواسمان خیلی جمع باشد، برای همین به این بحث‌های حاشیه‌ای کمتر اهمیت می‌دادیم و سعی می‌کردیم چنین مشکلاتی را از سر راه بچه‌ها برداریم تا بهتر به کار جبهه مشغول باشند.

شب‌ها سه‌نفری به صورت شیفتی در سنگر خط اول می‌خوابیدیم. همیشه سه نفر از نیروهای ما باید در سنگر خط مقدم و سه نفرمان در همان محمدیه، در سنگر فرماندهی تخریب، کنار سنگر حسین و مخابرات باشند.

شبی که نوبت ما بود در سنگر فرماندهی باشیم، آتش تهیه دشمن شروع شد. ساعت نزدیک ده و نیم، یازده شب بود. دشمن آتش تهیه سنگینی با توپخانه و کاتیوشای خود شروع کرده بود. از خودم پرسیدم: یعنی چه خبر شده؟ و از آن همه سر و صدا تعجب کردم و از خودم پرسیدم: این سر و صداها چیه؟

سر و صدای توپ‌ها و خمپاره‌ها و انفجارهای بی‌مهاباتی آنها داشت کلافه‌ام می‌کرد. در خواب و بیداری بودم که از سنگر خرازی خبر دادند که عراق پاتک کرده و پشت سر بچه‌ها رسیده.

این را بچه‌های سنگر فرماندهی از ابوعلی و ابوحیدر، از معاودین عراقی که به آب زده و از سپاه دشمن فرار کرده و به ما پناهنده شده بودند، فهمیدند.

آن دو در سنگر حسین که سنگر فرماندهی خط دارخوئین بود، بی‌سیم‌های دشمن را استراق کرده و فهمیده بودند که دشمن از جاده آسفالت، نگهبان‌ها را با سرنیزه کشته و پشت سر بچه‌ها آرایش گرفته‌اند.

یادم نمی‌آید کدام یکی از آنها به من شنا یاد داد. من اصلاً شنا بلد نبودم داشتم لب کارون آب‌تنی می‌کردم که آمد و دو طرف بازویم را گرفت و مرا وسط آب‌ها انداخت. می‌دانستم اینها عراقی هستند، به همین خاطر اول ترسیدم. با خودم گفتم: نکنه می‌خواهد خفه‌ام کنه. انگار فکرم را خوانده بود. خنده‌‌ای کرد و گفت: بیا نترس. زیر آب رفتم و چند قُلُپ آب خوردم و داشتم خفه می‌شدم که دوباره مرا از آب بالا کشید و گفت: نترس، می‌خوام شنا یادت بدم.

از همان‌جا دیگر آن‌قدر دست پا زدم و او مرا گرفت و رها کرد تا شنا یاد گرفتم. در عرض نیم‌ساعت شنا را به من آموزش داد، به طوری که عرض رودخانه را به راحتی شنا می‌کردم. خود او سه روز خلاف جهت آب شنا کرده و به نیروهای ما پیوسته بود.

از سنگر فرماندهی پیام رسید: بچه‌ها مهمات احتیاج دارند.

من هم فوری با کمک بچه‌ها، سیمرغ بشیر را پر از مهمات کردیم و با تعدادی نیروی کمکی روی مهمات نشستیم و به طرف خطی که پنج کیلومتر راه بود، حرکت کردیم.

ناگهان، نرسیده به خط، سیم موشک شلیک شده ناو دشمن، از روی سر مهمات، به صورت یکی از نیروها برخورد کرد. در حالی که او داد می‌زد: سوختم، به سرعت سرش را پایین کشید و بعد یکی از بچه‌ها در حالی که ماشین با شتاب در حرکت بود، سیم موشک را با سر کلاش به طرفی کشید و منحفرش کرد. موشک‌ هم توی تاریکی فرو رفت و پنجاه متر آن طرف‌تر منفجر شد.

وقتی وارد خط شدیم، متوجه شدیم هنوز نیروها، بی‌خبر در سنگر به سر می‌برند. سه تخریب‌چی که در سنگر خوابیده بودند را بیدار کردم و گفتم: دشمن حمله کرده، بلند شید.

یکی از آنها گفت: چی چی حمله شده؟

یکی دیگرشان در حالی که چشم‌هایش را می‌مالید گفت: ما تو خطیم، شما اون عقبید.

گفتم: نه. دشمن حمله کرده.

سومی گفت:‌از کجا می‌گی؟

گفتم: ابوحیدر گفته پشت سر تونند.

در آن موقعیت طوری بود که اگر منوری از طرف دشمن شلیک می‌شد، ما هم می‌توانستیم اوضاع را ببینیم. آن زمان ما امکانات نظامی کمی داشتیم. حتی یک منور هم نداشتیم که شلیک کنیم.

شروع کردیم با کلاش و آر‌پی‌جی و هر چه داشتیم شلیک کردن. من که آر‌پی‌جی زدنم خوب بود، یک آرپی‌جی برداشتم و همین‌طور مستقیم، به صورت زمینی شلیک کردم و منتظر ماندم. آرپی‌جی در حالی که منجر شد که در پناه روشنی آن، گروه زیادی از عراقی‌ها بودند که به طرف ما می‌آمدند.

علی خودسیانی، مسئول مهمات و از بچه‌های آفاران، سنگرش کنار سنگر خود ما نزدیک پیچ شهدا بود. مهمات و گلوله خمپاره آر‌پی‌جی هم داشت. سر من داد کشید و گفت: این آر‌پی‌جیا رو نزن. اینها سهمیه بندیه.

به عراقی‌ها اشاره کردم و به او جواب دادم: دارند می‌یاند. من دارم تو جمعیتشون می‌زنم.

در همین هیر و ویر بود که یک خمپاره شصت وسط دو تا پای او منفجر شد و هر دو را قطع کرد. ترکشی‌های خمپاره توی شکم و دل و بارش هم خورد. پاهایش خرد شده بود. شروع کرد به ناله کردن و خدا، خدایش بلند شد.

مدام تقاضای شهادت می کرد و افسوس می‌خورد که چرا زخمی شده و نمی‌تواند در عملیات شکست حصر آبادان حضور داشته باشد؟ مدام عجز و لابه می‌کرد و می‌گفت: خدا کنه من شهید بشم.

آن شب را درگیر بودیم و ایستادیم و مقاومت کردیم و صبح که هوا روشن شد، خبر دار شدیم که شالباف، فرمانده خط هم توی جاده‌ای که به جاده اهواز - آبادان منتهی می‌شد، شهید شده است. او را هنگامی که مشغول سرکشی به خط بوده، زده بوند.

هوا که روشن شد، ما یک سری شهید دنبال خط، جمع و جور کردیم. وقتی پشت سرم را نگاه کردم، با صحنه عجیبی روبه‌رو شدم.

دیدم وای این‌جا چقدر جنازه عراقی ریخته شده است؟! چون آنها به روش کلاسیک می‌جنگیدند، با آرایش آمده و برای پیشروی پشت سر ما، خط آتش درست کرده بودند. در همین هنگام، ابوعلی و ابوحیدر بنا به دستور حسین، به زبان عربی در بی‌سیم، از آنها تقاضای آتش کرده بودند و آتش را پشت‌ سر ما ریخته بودند که تمام آنها با خمپاره‌های خودشان که پشت خط ما خورده بود، کشته شده بودند.

یک سری جنازه، همین‌طور دنبال خط ما، تا برسد، به جاده آسفالت ریخته شده بود. از محل کشته شدن آنها معلوم بود که کاملاً ما را محاصره کرده بودند و می‌خواستند خط دارخوئین را از ما بگیرند.

روایتی از خاطرات مرتضی علیجانی

انتهای پیام/

نظرات بینندگان