کد خبر: ۴۲۶۸۲
تعداد نظرات: ۴ نظر
تاریخ انتشار: ۱۲:۰۰ - ۲۷ مرداد ۱۳۹۲
آزاده ای که ده سال در اسارت بود:

شکنجه گر ساواک ما را قسم داد که شکایت او را به حضرت ابوالفضل نکنیم

قربان درخشان متولد سال 1339 فرزند بزرگ خانواده، کارمند بازنشسته اداره بهزیستی، دارای دو فرزند پسر و دختر از آزادگان سرافراز جنگ تحمیلی می باشد.

به گزارش شیرازه به نقل از آباده نما، اگر چه 3653 روز اسارت در کشور عراق، تحت شکنجه های مرگبار حزب بعث با تمام مشکلاتی که تنها با تجربه آنها میتوان به سختی آن پی برد را به هیچ وجه نمیتوان در غالب حروف و لغات بیان کرد، لکن متن زیر برش ناچیزی از 10 سال اسارت جوانی 18 ساله است که جوانی و سلامت خود را فدای کشور، ناموس و خاک ایران کرد.

قربان درخشان متولد سال 1339 فرزند بزرگ خانواده، کارمند بازنشسته اداره بهزیستی، دارای دو فرزند پسر و دختر از آزادگان سرافراز جنگ تحمیلی می باشد.

درخشان در زمان شروع جنگ 18 سال داشت، پس از انقلاب، در پی درخواست امام خمینی(ره) از جوانان برای گذراندن دوره سربازی او به صورت داوطلبانه به سربازی رفت و در مرکز پیاده شیراز مشغول خدمت شد. با شروع جنگ تحمیلی و حمله عراق به ایران او داوطلب حضور در جبهه گردید و به گفته خودش دایی بزرگ درخشان به او گفتک شما به جنگ بروید ما هم پشت سر شما خواهیم آمد.

با حمله ناگهانی عراق به خاک ایران و غافلگیری ایران به دلیل نداشتن نیروی نظامی سازمان یافته، نیروهای عراق خاک ایران را تا محدوده دزفول به اشغال خود در آوردند، این در حالی بود که با وقوع انقلاب اسلامی در ایران تعداد زیادی از سران ارتش شاهنشاهی به عراق گریخته بودند و با توجه به آشنایی آنها به خاک ایران در تجاوز عراق به ایران به کمک ارتش عراق آمدند.

درخشان می گوید در4 مهر 1359 ایران در حمله ای نظامی ضربه سنگینی به ارتش عراق وارد کرد، درست فردای آن روزیعنی 5 مهرماه59 ارتش بعث طی یک پاتک سنگین در منطقه کرخه، با حدود 200 تانک که بر روی آنها پرچم ایران نصب کرده بودند به پل کرخه حمله ور شدند و پس از به شهادت رساندن خیل عظیمی از نیروهای ایران در حالی که حدود 2 ماه از شروع جنگ نمی گذشت،  قربان درخشان همراه با حدود 20 نفر از نیروهای ایران به اسارت گرفته شد.

*آیا خانواده شما از اسارت شما خبر داشتند؟

خیر. حدود شش ماه پس از اسارت با حضور صلیب سرخ در اردوگاههای عراق و صدور کارت شناسایی برای اسرای ایرانی، من نامه ای برای خانواده خود نوشتم و در آن نامه به آنها خبر دادم که من به اسارت ارتش عراق در آمده ام.

*چگونه اسیر شدید؟

حدود 5 عصر بود که ما به اسارت در آمدیم، دست و پای ما را بستند و ما را در کیسه انفرادی قرار دادند و در آن را بستند. در حالی که من برای باز کردن دستان خود تلاش می کردم با لگد یکی از سربازان عراقی به کمرم از حال رفتم و تا صبح در این کیسه به سر بردم. صبح آن روز پس از خارج کردن ما از کیسه انفرادی خود را در دره ای همراه با انبوهی از چند هزار نفر از نیروهای ارتش عراق مشاهده کردیم.

*پس از اسارت شما را به چه اردوگاه هایی بردند؟

حدود ساعت 11 صبح ما را سوار ماشین کردند و حدود 4 عصر به شهر العماره عراق رسیدیم، ما را که حدود 20 نفر بودیم وارد اردوگاهی  کردند که حدود سه هزار نفر از اسرای ایرانی نیز در آنجا زندانی بودند. حدود یک هفته در این اردوگاه بودیم و در تمام ساعات شبانه روز با شکنجه اسرا، نیروهای بعث عراق و ساواکیهای ایران تلاش میکردند تا از اسرای ایرانی اطلاعات کسب کنند که تعدادی از اسرای ایران زیر شکنجه ها جان باختند.

پس از آن ما را به بصره بردند و حدود یک ماهی نیز در بصره به سر بردیم، مقصد بعدی بغداد بود و چند روز پس از آن ما را به اولین اردوگاه رسمی که در شهر الرمادی عراق بود انتقال دادند و من حدود 4 سال در این اردوگاه که 2900 نفر اسیر ایرانی در آن وجود داشت و هر 175 نفر در یک اتاق قرار داشتند اسیر بودم.

*تحت آن شرایط سخت اتحاد شما به چه شکل بود؟

یکی از ترفند های عراق ایجاد تفرقه میان اسرای ایرانی بود، علی رغم تلاش 4 ساله نیروهای بعث عراق برای راضی کردن اسرا برای گروه بندی اسرای ایرانی در دسته های قومیتی مختلف و شکنجه مکرر اسرا برای پذیرش این قانون، موفق به انجام این کار نشدند.

اردوگاه ما تنها اردوگاهی بود که با اتحاد ناگسستنی اسرا و زیر فشار شدید ارتش عراق در آن نماز جماعت برگذار می شد، دعای توسل، ندبه و زیارت عاشورا نیز در تمام این مدت ادامه داشت که روحیه خاصی به بچه ها می داد.

*روزی بود که شما کتک نخورید؟

در تیرماه بود که تعدادی از خبرنگاران از سراسر دنیا برای تبلیغات به اردوگاه الرمادی1 که ما در آن قرار داشتیم آمدند که پس از ایجاد درگیری شدید میان نیروهای عراق و اسرای ایرانی و ضرب و شتم خبرنگاران شرایط بسیار سنگینی بر اردوگاه حاکم شد.

پس از پایان این درگیری سربازان عراقی، اسرای هر اتاقی را جداگانه می بردند و زیر شکنجه شدید قرار می دادند. در میان اتاقهای اردوگاه سه اتاق وجود داشت که به دلیل مذهبی بودن شکنجه شدیدتری را متحمل شدند که من نیز در یکی از همین اتاقها بودم.

حدود ساعت پنج صبح بچه های اتاق ما که 5 نفر بودیم را به اتاق کوچک تری انتقال دادند که 10 نفر دیگر نیز در آن بودند. با توجه به گرمای شدید و نداشتن روزنه ای در این اتاق 13 نفر از بچه ها از شدت گرما و کمبود اکسیژن از هوش رفتند و تنها من و یکی دیگر از بچه ها به هوش بودیم که با سر و صدا و اعتراض ما سربازان عراقی مجبور به باز کردن درب اتاق شدند و ما را با چند آمبولانس به بهداری در بغداد انتقال دادند، و در این سه روز که در بیمارستان بغداد بودیم تنها روزهایی بود که در مدت این 10 سال  من کتک نخوردم!.

*در بین نگهبانهای اردوگاه کسی با شما همکاری می کرد؟

بله، علی نام یکی از سربازان شیعه عراقی بود که گاهی اوقات به ما کمک می کرد. یادم می آید یک بار علی به من گفت: من قبل از شروع جنگ میان ایران و عراق همراه مادرم به زیارت مشهد رفته بودم و مادرم به من هشدار داد که اگر با مردم ایران درست رخورد نکنم هرگز مرا نخواهد بخشید، از این رو با ما بسیار همکاری می کرد.

البته داستان آشنایی من با علی از آنجا آغاز شد که یکی از اسرای هم اتاقی ما به نام سید مهدی جاویدان که طلبه نیز بود برای افزایس بینش دینی اسرا جزوه های خداشناسی می نوشت و من بین اسرا تقسیم می کردم. یک روز که در حال جابه جایی جزوه ای بودم علی مرا دید و جزوه را از من گرفت و به من گفت از این به بعد هر زمان خواستی جزوه یا چیزی جابه جا کنی به خودم بگو و با هماهنگی من این کار را انجام بده.

در مدت چهار سالی هم که من در اردوگاه الرمادی بودم او اقلامی همچون رادیو، خودکار و اندک چیزهایی که احتیاج داشتیم به صورت مخفیانه برای ما فراهم می کرد.

*آیا در میان اسرا جاسوس هم داشتید؟

یکی از بچه های مبارکه اصفهان به نام علیرضا ایران پور که در اتاق 13 اردوگاه بود، به دلیل سن کم او جاسوسان و اسرای مخالف او را اذیت و آزار می کردند. با تعدادی از بچه ها قرار گذاشتیم که سه نفر از جاسوسان که ایران پور را اذیت می کردند را بکشیم که سر دسته آنها فردی به نام حسن بود که ما تا آخر اسارت هم متوجه نشدیم چه کاره بود.

بر حسب اتفاق فردای آن روز تعدادی از افسران ارشد عراق به اردوگاه آمدند و تعداد 65 نفر از بچه ها را که من نیز جزء آنها بودم را پس از گذراندن از تونل وحشت حدود 2 تا سه ساعت کتک زدند و ما را از الرمادی منتقل کردند. بعد از حرکت از اردوگاه حدود ساعت دو شب فردا به اردوگاه موسل منتقل شدیم و بدین طریق موفق به از بین بردن جاسوسان نشدیم.

*با حاج آقا ابوترابی برخورد داشتید؟

بله، پس از انتقال ما به اردوگاه موسل، چهار نفر از بچه را که من نیز جزء آنها بودم و به "ابو مشاکل" معروف شده بودیم را به صورت بسیار سخت و بی رحمانه کتک زدند تا حدی که من برای اولین بار زیر ضربه های آنها از هوش رفتم.

پس از این اتفاق ما را به بیمارستان اردوگاه منتقل کردند و برای اولین بار حاج آقا ابوترابی را در بیمارستان اردوگاه دیدم. ایشان زودتر از ما از بیمارستان مرخص شد و از پیش ما رفت.

در مدتی که با ما بود مدام بچه ها را به ورزش توصیه می کرد و میگفت که بدن خود را همیشه آماده نگه دارید برای روزی که نیاز باشد و خود او نیز در رشته های مختلف ورزشی تخصص داشت و اسرا را به این کار توصیه می کرد.

*سالهای باقی مانده اسارت را در کدام اردوگاه بودید؟

در طول زمانی که در بیمارستان اردوگاه بستری بودم به مامورین گفتم که من کارهای پزشکی و کمکهای اولیه را تا حدودی بلد هستم و همین شد که یکی از افسران مرا فراخواند و پس از امتحان من قبول کرد که من در بهداری یا بیمارستان مشغول به کار شوم که تا آخر زمان اسارت نیز در بیمارستان اردوگاه موسل زیر نظر شخصی به نام حسین که  پزشک بود کار میکردم.

*سخت ترین زمان اسارت؟

زمانی که در اردوگاه العماره بودم من را دو ماه به منطقه ای در بغداد بردند و بسیار شکنجه دادند، از آنجا که من جزء بچه های حزب الهی اردوگاه بودم بسیار مرا شکنجه دادند تا اطلاعاتی از نیروهای دیگر را لو بدهم، و همچنین زمانی که بعد از ورود به موسل من را که در اثر جراحات شدید بیهوش شده بودم به بیمارستان بردند از سخت ترین زمانهای اسارت من بود.

*آیا در این مدت به فرار هم فکر کردید؟

بله فراوان. در چهار سال اول اسارت در اردوگاه العماره ما را مجبور به کارهای سخت می کردند. محلی که ما در آنجا بودیم و در آن کار می کردیم بیرون از اردوگاه قرار داشت، در همان مکان نقشه ای از اردوگاه پیدا کردیم و متوجه شدیم که در 90 کیلومتری کشور سوریه قرار داریم.

در فاصله بین اردوگاه تا سوریه یک پاسگاه وجود داشت که ما تخمین می زدیم باید سه روز پیاده روی کنیم تا به سوریه برسیم. چند روز مانده به اجرای نقشه فرار دو نفر از اسرا که قصد فرار داشتند توسط مامورین عراق دستگیر شدند که زیر شکنجه ما هشت نفر را نیز لو دادند و نقشه فرار ما با تشدید تدابیر امنیتی منتفی شد.

*آیا خاطره خوبی هم از دوران اسارت داردید؟

زمستان سال 67 که آتش بس اتفاق افتاد حدود 300 نفر از اسرای ایرانی را برای تبلیغات رسانه ای به زیارت کربلا بردند و چون ما جزء خرابکاران اردوگاه بودیم جزء آخرین نفرات بودیم که مشرف شدیم، البته به دلیل مخالفت ما با فیلمبرداری ارتش عراق موفق به پیاده سازی نقشه تبلیغاتی خود نشد.

ابتدا ما را به زیارت حرم امام حسین(ع) بردند و پس از آن نیز به زیارت قبر مطهر حضرت علی(ع) در نجف اشرف مشرف شدیم، آنچه به عنوان خاطره به یاد ماندنی در این سفر اتفاق افتاد این بود که افسر ساواکی که مسول ما برای زیارت حرم امام حسین(ع) بود پس از زیارت قبر حضرت ابوالفضل(ع) ما را جمع کرد و در حالی که بسیار منقلب شده بود خطاب به ما گفت: شما را به ابوالفضل عباس قسم می دهم که شکایت من را به ایشان نبرید چرا که اگر من شما را شکنجه کردم دستور مقامات بالا بود و مرا حلال کنید.

*ماه محرم و رمضان در اسارت چگونه برگزار می شد؟

ما در ماه رمضان اندک غذایی را در طول روز جمع می کردیم و در سحرگاه با استفاده از سیستم حرارتی که با استفاده از قوطی روغن و هیتری که خودمان ساخته بودیم غذای شب گذشته را که در حد چند قاشق بود گرم می کردیم و به عنوان سحری می خوردیم، یکی از اسرای جاسوس که تلاش میکرد ما را لو بدهد را به شدت کتک زدیم و از اتاق بیرونش کردیم به گونه ای که به بیمارستان منتقل شد و چون لو رفته بود دیگر به اردوگاه ما باز نگشت.

شدید ترین کتک ها را هم در زمان محرم و موقع عزاداری به ما می زدند، یادم می آید در شبی که مشغول عزاداری بودیم در حالی که قرآنی در دست من بود حدود 15 نفر از مامورین وارد محل عزاداری شده و همه را به شدت کتک زدند و چون قرآن در دست من بود  با من کاری نداشتند.

*اینکه شما در اردوگاه پول داشتید حقیقت دارد؟

بله.تکه کاغذهایی شبیه به کالا برگ به ما داده بودند به نام فولوس که در واقع کار پول را انجام می داد و ما می توانستیم با استفاده از آن کالاهایی مانند چایی، میوه و چیزهای دیگری را بخریم، البته این پولها فقط در همان اردوگاه اعتبار داشت و افرادی که به اردوگاههای دیگر منتقل می شدند فولوس های خود را به بچه های باقی مانده در اردوگاه می دادند.

*در زمان اسارت از منافقین هم پیشنهاد داشتید؟

بعد از آتش بس در سال 67 مهدی ابریشمچی و مسعود رجوی شخصا به اردوگاه ما آمدند و برای جذب نیرو برای منافقین به تبلیغات و دادن وعده و وعید های دروغ پرداختند.

*شما چه کردید؟

رفته رفته در حالی که اقامت این دو نفر در اردوگاه طولانی می شد دو نفر از اسرای مذهبی اردوگاه طی نقشه ای از قبل طراحی شده، با این ترفند که ما در میان بچه های اردوگاه اعتبار زیادی داریم و می توانیم نیروهای زیادی برای شما جذب کنیم تقاضای ملاقات خصوصی با مهدی ابریشمچی را کردند که پس از تنها شدن با او در اتاقی به شدت او را کتک زدند و دست و دندانهای ابریشم چی را شکستند و این شد که منافقین از اردوگاه ما خارج شدند.

*آیا از اسرا کسی هم به آنها پیوست؟

بله، تعدادی اندک. البته باید به این نکته نیز توجه داشت که جو اسارت به گونه ای بود که در آن انواع و اقسام بیماریها بیداد می کرد، شکنجه های فراوان و سختیهای مکرر نیز طاقت عده ای را طاق کرده بود و تعداد اندکی که از اردوگاه ما به منافقین ملحق شدند همه از بچه های مذهبی بودند و گول وعده های رنگین و دروغین منافقین را خوردند.

*از کسانی که امروز صاحب نام هستند در میان شما بود؟

دکتر سید عباس پاک نژاد که چند سالی هم نماینده مردم یزد بود، دکتر سید علی خالقی که او نیز پزشک بود.

حاج حسین اصلاحی که از سرداران سپاه است و تعداد دیگر که در حال حاضر حضور ذهن زیاد ندارم.

*از امام خمینی(ره) برایمان بگویید؟

فقط یک جمله و آن اینکه ایشان مکرر تاکید داشتند که جبهه ها را خالی نکنید.

*چه کسی خبر آزادی را به شما داد؟

یه روز صبح در حالی که مشغول ورزش بودیم یکی از دوستان که قزوینی هم بود به سرعت به سراغ من آمد و گفت: درخشان بیا که تلویزیون خبر آزادی و مبادله اسرا را اعلام می کند، که پس از آن صلیب سرخ نیز به اردوگاه آمد و بعد از اسم نویسی مقدمات انتقال را فراهم کرد، یادم می آید آن شب تا صبح از شوق آزادی خوابمان نبرد.

*از کدام مسیر به ایران آمدید؟

ما از اردوگاه موسل با اتوبوس به موسل آمدیم، از آنجا با قطار به بغداد آمدیم و از آنجا نیز حدود ساعت 11 صبح به مرز قصر شیرین رسیدیم که در آنجا چون هنوز قصر شیرین در دست عراقی ها بود تا حدود 5 عصر ما را نگه داشتند که با وساطت صلیب سرخ وارد اتوبوس شدیم و 12 شب به اسلام آباد غرب وارد شدیم.

*پس از ده سال اسارت اولین بار خانواده را کجا دیدید؟

بعد از ورود به ایران و بعد از 5 روز قرنطینه، در فرودگاه تهران هاشمی رفسنجانی به استقبال ما آمد و پس از مراسمی در آنجا و زیارت مرقد امام خمینی(ره) به فرودگاه شیراز آمدیم و در آنجا برای اولین بار خانواده خود را پس از 10 سال ملاقات کردم.

*آیا از اسارت و حضور در جبهه پشیمان نیستید؟

به هیچ وجه من افتخار می کنم. پس از پایان جنگ تحمیلی و وقوع جنگ بوسنی و هرزگوین من و چند نفر دیگر جهت حضور در جنگ هرزگوین ثبت نام کردیم که با پایان یافتن جنگ در آنجا رفتن ما کنسل شد و بدانید که اگر همین امروز هم نیاز باشد باز هم در جنگ حضور پیدا می کنیم.

ایران و حکومت امروز مدیون سه قشر هستند، شهدا، جانبازان و آزادگان. در حالی که ما از دهها کشور اسیر گرفته بودیم و تمام جهان عزم خود را برای نابودی ایران جزم کرده بود ما مقاومت کردیم. هدف ما حفظ ناموس و خاک میهن بود و ما برای هر وجب از این خاک هزاران شهید دادیم.

*در سالهای پس از اسارت آنگونه که شایسته است با شما برخورد شد؟

شما اولین نفری هستید که پس از اسارت من با من در مورد آن روزها صحبت می کنید! درخشان جمله اش را خورد و سکوت کرد که سکوت او معانی بسیار زیادی داشت.

 

پایان خبر224224/

نظرات بینندگان
نظرات بینندگان
ناشناس
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
يکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۲
0
این مصاحبه کننده عزیز بهتر است اول برود اصول مصاحبه کردن را یاد بگیرد.با این سوالاتی که پرسیده .
عباسی
استاد اگه بلدی یا علی یه مصاحبه هم شما انجام بده شاید سوالات دیگه باشه
ناشناس
-
يکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۲
0
خدا خیرشان بدهد
مصاحبه خوبی بود
خسته نباشید
عباسی
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
يکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۲
0
باسلام مصاحبه کننده کارش خوب دستش درد نکند . دفعع دیگه هم از این کارها انجام بدید کار فرهنگی خوبیه واقعا باید قدر شها ازادگان و جانبازان دونست اونا حق بر گردن همه دارند وغیره.........................................