کد خبر: ۵۰۵۰۶
تاریخ انتشار: ۰۹:۰۳ - ۰۲ بهمن ۱۳۹۲

سربازی که سردار شد

فرمانده، گردان را تحویل بلباسی داد و خودش شد فرمانده محور. کم تر فرصت می شد عباس را ببیند تا این که چند ماه بعد به فرمانده خبر دادند، عباس، سوگلی گردان، همان جوان روستایی آملی شهید شد.
به گزارش شیرازه به نقل از جنگ و گنج، کارش آن قدر بالا گرفت که فرمانده، امور گردان را بی هیچ نگرانی می سپرد به او. خیالش با بودن عباس آرام بود. پچ پچ هایی در بین نیروهای گردان شنیده شد:

- با این همه نیرو در گردان، چرا عباس شده سوگلی فرمانده؟ تازه، عباس بسیجی مشمول هم است.

سپردن کار هدایت و جابجایی نیروها زیر آتش عراقی ها در هور به عباس، ریسک کمی نبود که فرمانده حاضر به انجام آن شد.

عملیات قدس 2 تمام شد. فرمانده لشکر، آقا مرتضی  قربانی در پی تقدیری شایسته از گردانی بود که حالا عنوان «تنها یگان نظامی عمل کننده ی کشور» را در عملیات قدس 2 از آن خود کرده بود. هر چه به مغزش فشار آورد که هدیه ای درخور برای فاتحین عملیات بیاید، چیزی جز تدارک سفر مشهد به ذهنش نرسید.

ارکان گردان؛ از فرمانده تا معاون و جانشین همه آماده شدند تا همراه با خانواده هاشان، خستگی طاقت فرسای عملیات قدس 1 و 2  را با سفر به مشهد از تن و جان شان دور کنند. جمع همه جمع بود، اما فرمانده دلش عقب یکی بود؛ جای یکی خالی بود. با خودش گفت، درست است که این سفر، مخصوص ارکان گردان است؛ اما کارِ کارستان عباس در عملیات کم تر از کار ارکان گردان نبود؛ اصلاً عباس خودش به تنهایی یک گردان بود.

وقت زیادی نبود. فرمانده به طرف تلفن رفت... .

- سلام عباس جان!

تا صدای فرمانده را از پشت تلفن شنید، از سر احترام، خودش را جمع کرد؛ درست مثل آن وقت هایی که فرمانده روبرویش می ایستاد.

- سلام حاج آقا صحرایی!

- سلام عباس!

- درخدمتم حاج آقا! امری بود؟

- عباس! وسایل شخصی ات را جمع و جور کن و جلدی بیا به آدرسی که به تو می گویم: « میدان ... .»

- حاج آقا فضولی نباشد؟ انشاء الله دوباره عملیاتی در پیش است؟

- عملیات  کجا بود عباس؟ می خواهم ببرمت مشهد؛ پابوس امام رضا... .

دل توی دل عباس نبود. نمی دانست از ذوق و شوق شنیدن این خبر چه کار کند. فریاد کشید؛ آن قدر بلند که بچه های توی پایگاه با شنیدن جیغ عباس، سرشان را به طرف او چرخاندند.

در یک چشم به هم زدن، درست مثل سرعتی که در هدایت نیروها داشت؛ ساک به دست، پای مینی بوس حامل خانواده های فرماندهان گران حاضر شد.

چشم اش که به بلباسی و خنکدار افتاد، شرمی همه ی پهنای صورت اش را گرفت. آنها عباس را که دیدند، انگشت به دهان ماندند. فرمانده صحرایی برای آن که یخ تعجب علی رضا و اصغر زود آب شود و راهی سفر شوند، رو به آن دو گفت:

- عباس نمک گردانه. هرجا بریم عباس هم باید باشه؛ توی عملیات، توی سفر و ... .

فرمانده، گردان را تحویل بلباسی داد و خودش شد فرمانده محور. کم تر فرصت می شد عباس را ببیند تا این که چند ماه بعد به فرمانده خبر دادند، عباس، سوگلی گردان، همان جوان روستایی آملی شهید شد.

غم بزرگی روی دل فرمانده نشست. تمام خاطرات با هم بودن، در کسری از ثانیه، از جلوی چشم هایش گذشت.

پیکر عباس روی دست مردم روستایش تشییع شد و در دل خاک آرام گرفت. فرمانده، سه روز بعد، کار محور را رها کرد و خودش را رساند به آمل. نشانی خانه ی عباس را گرفت. اهالی خانواده از شوق حضور فرمانده در بین خودشان، به وجد آمده بودند. کمی از غم فقدان عباس با آمدن فرمانده، تسکین یافت. فرمانده لب به سخن گشود و برای آنها از خاطره های عباس گفت؛ از شجاعت و تدبیرهایش. هر فرازی از ناگفته های عباس که بر لب های فرمانده می نشست، چشم های خانواده را به هم پیوند می داد و آنها را سرمست از وجود گوهری می کرد که در دامن خود پرورانده بودند... .

به قلم: جواد صحرایی؛رزمنده گردان امام محمد باقر(ع) لشکر ویژه 25 کربلا

انتهای پیام/.

نظرات بینندگان