من، پدر شهید شدم
مسئولان عملیات به من اطلاع دادند که تماس ما با چهار نفر از این بچهها قطع شده است؛ اما نگفتند که این چهار نفر چه کسانی هستند. از لحظهی اولی که این خبر را به من دادند، به دلم افتاده بود که سیدهادی هم یکی از این چهار نفر است.
به گزارش شیرازه به نقل از فارس، شهید هادی نصرالله به تاریخ 19 ژانویه سال 1379 در لبنان به دنیا آمد. وی در سنین نوجوانی به حزب الله پیوست و اینکه فرزند آقای دبیرکل بود باعث نشد مقررات برای او با دیگران تفاوت داشته باش. عضویت در تشکیلات حزب الله مستلزم طی مراحل شدید گزینش امنیتی بود که این کار در مورد افرادی مانند هادی نصرالله (پسر سیدحسن نصرالله) در زمان ورودش به حزب الله نیز انجام شد. مسئولان حفاظت اطلاعات حزب الله او را خواستند و درمورد او تحقیق کردند. او با لبخند پاسخ داد: «من پسر سیدحسن نصرالله هستم.» در جوابش گفته شد: «مهم نیست. اطلاعات شخصی ات را بنویس.»
هادی نصرالله پیش پدر خود می رود و به او می گوید: «پدر شما دستور دادید که من را اذیت کنند و اجازه ورود به گروه را به من ندهند.» سیدحسن نصرالله در پاسخ گفت: «سیستم مقاومت این گونه است باید جوابگو باشید.» و به این ترتیب سید هادی نصرالله مجبور شده بود 14 صفحه در مورد خود بنویسد و بدین ترتیب رسما عضو حزب الله شد و سالها در آن به خدمت پرداخت.
سرانجام روز دوازدهم سپتامبر سال 1997 سه تن از رزمندگان حزبالله در حمله به یکی از مواضع ارتش اسرائیل در نزدیکی پایگاه صهیونیستها در محور «سجد» در «جبل الرفیع» در منطقه اشغالی «اقلیم التفاح» در جنوب لبنان به شهادت رسیده و پیکر آنان به دست نیروهای اسرائیلی افتاد. تلویزیون اسرائیل بدون اطلاع از هویت این سه نفر، تصویر خونآلود آنان را به نمایش گذاشت، به سرعت مشخص شد که یکی از این سه تن، سید هادی، فرزند سید حسن نصرالله، دبیر کل حزبالله است.
انتشار این خبر همانند بمبی در جامعه لبنان صدا کرد و تحول بسیار مهمی در پی داشت. در تاریخ لبنان، چه در زمان جنگ داخلی و چه در مقابله با تجاوز نظامی اسرائیل، هیچگاه دیده نشد که فرزند یکی از رهبران گروهای سیاسی و یا شبه نظامیان در راه مبارزه کشته شده باشد.
این واقعه، موجی از احساسات جوشان همدردی، احترام و شیفتگی را نسبت به دبیر کل حزبالله در میان همه طوایف مذهبی لبنان در پی داشت، به گونهای که همه آحاد ملت لبنان از هر دین و مذهبی، تحت تأثیر شدید این واقعه قرار گرفتند. رهبران سیاسی لبنان نیز یکی پس از دیگری به دیدار سید حسن نصرالله رفته و ضمن گفتن تبریک و تسلیت به مناسبت شهادت سید هادی نسبت به شخصیت مبارز و صادق دبیر کل حزبالله، مراتب قدردانی و احترام خود را ابراز داشتند.
سید حسن نصرالله در کتاب سید عزیز ماجرا را اینگونه روایت می کند: فرزندم، سید هادی، دو سالی بود که درس را رها کرده بود و پس از چند ماه آموزش های مختلف؛ به مقاومت پیوست و در چندین عملیات مقاومت شرکت کرد. من میدانستم که او در خط مقدم میجنگد. حضور او در جبهه، با اجازه و اطلاع من بود. البته هیچ کس، چه پسرم باشد و چه دیگران، بدون اجازهی بنده به عنوان مسئول، حق حضور در خط مقدم را ندارد.
همرزمان او تا مدتی نمیدانستند که او پسر من است و شناختی از او نداشتند. سیدهادی هم همیشه از اسم مستعار «یاسر» استفاده میکرد. در محورهای عملیاتی معمولاً از اسم مستعار و اسمهایی همچون: جهاد، کمیل، یاسر و ... استفاده میکنند. و خیلی هم کسی در صدد شناخت همرزمانش نیست. بنابراین، چند ماهی هویت سید هادی برای همرزمانش مخفی بود تا این که شناخته شد.
هرگاه از جبهه برمیگشت، برای من از اخبار و رویدادهای خطوط مقدم جبهه میگفت. ما هم بهتر میتوانستیم از وضع رزمندهها در جبهه آگاه شویم. سید هادی تا لحظهی شهادت، یک رزمندهی عادی بود و هیچ مسئولیتی نداشت. تازه عقد کرده بود و مشغول آماده کردن خانه و زندگیاش بود که ازدواج کند. یک عکس دو نفره هم که با او دارم و منتشر شده، در مجلس عقد او است.
دو روز قبل از رفتن، برای خداحافظی نزد من آمد و گفت: «انشاءالله برای انجام مأموریتی عازم منطقهی اشغالی هستیم. شما اجازه میدهید؟» گفتم: «بله و برایتان دعا میکنم.» خداحافظی کرد و رفت.
آنها در منطقهی اشغالی با دشمن درگیر شده بودند. مسئولان عملیات به من اطلاع دادند که تماس ما با چهار نفر از این بچهها قطع شده است؛ اما نگفتند که این چهار نفر چه کسانی هستند. از لحظهی اولی که این خبر را به من دادند، به دلم افتاده بود که سیدهادی هم یکی از این چهار نفر است. نیمههای شب، گفتند یکی از این چهارنفر برگشته و سه نفر دیگر به شهادت رسیدهاند. معمولاً در چنین مواردی، ما پیگیری میکنیم تا حقیقت موضوع روشن شود. تا ساعت سهی صبح بیدار ماندم و در آخر با بچهها تماس گرفتن و گفتم: «خجالت نکشید، تردید هم نکنید، به دلم افتاده که سیدهادی هم جزو این سه نفر است. حقیقت را به من بگویید تا من بدانم به مادرش چه بگویم و چه کار کنم.» گفتند: «همینطور است، سیدهادی یکی از این سه شهید است.»
بچهها نمیخواستند به من بگویند و من پیشدستی کرده بودم و سرانجام واقعیت را به من گفتند. گفتم: «مشکلی نیست، سیدهادی هم مثل یکی از این شهدا.»
تا پانزده ساعت پس از درگیر شدن آنها با دشمن، شک داشتیم و احتیاط میکردیم؛ تا این که دیگر یقین کردیم که سید هادی به شهادت رسیده و اسیر نشده است. چند روز بعد، تلویزیون فیلمی از دو جسد را به نمایش گذاشت و ما دیدیم که یکی از این دو جسد، شهید سید هادی است.
صبح فردای آن روز، من به مادرش گفتم: «سید هادی در عملیاتی شرکت کرده و تماس ما با او قطع است. ممکن است به شهادت رسیده باشد یا اسیر شده باشد، البته شاید هم برگردد. شما در جریان باشید.»
ایشان هم وقتی این را شنید، گفت: «بسیار خب. من دعا میکنم که یا برگردد، یا شهید شود، ولی به دست صهیونیستها نیفتد؛ چرا که اسارت او پیروزی بزرگی برای دشمن خواهد بود و ممکن است از آن برای تخریب روحیهی حزبالله و مجاهدان سوء استفاده کنند. البته من برای شهادت فرزندم دعا میکنم.» دو ـ سه ساعت بعد، خبر شهادت سید هادی را به او دادم.
جنازهی سید هادی دست دشمن بود و میخواست آن را تبادل کند. ما حاضر به تبادل پیکر سید هادی با دشمن نشدیم. در تبادل با رژیم صهیونیستی، اسرا در اولویت بودند. بدن شهید، بالاخره یک روز باز میگردد، ولی اصل بر این است که اسرا زودتر بازگردند. الحمدلله، ما به دلیل این که صبر کردیم، توانستیم در کمتر از یک سال، هم پیکر سید هادی و هم بقیهی شهداء و هم تعداد خوبی از اسرا را در این تبادل آزاد کنیم و بازگردانیم.
انتهای پیام/
هادی نصرالله پیش پدر خود می رود و به او می گوید: «پدر شما دستور دادید که من را اذیت کنند و اجازه ورود به گروه را به من ندهند.» سیدحسن نصرالله در پاسخ گفت: «سیستم مقاومت این گونه است باید جوابگو باشید.» و به این ترتیب سید هادی نصرالله مجبور شده بود 14 صفحه در مورد خود بنویسد و بدین ترتیب رسما عضو حزب الله شد و سالها در آن به خدمت پرداخت.
سرانجام روز دوازدهم سپتامبر سال 1997 سه تن از رزمندگان حزبالله در حمله به یکی از مواضع ارتش اسرائیل در نزدیکی پایگاه صهیونیستها در محور «سجد» در «جبل الرفیع» در منطقه اشغالی «اقلیم التفاح» در جنوب لبنان به شهادت رسیده و پیکر آنان به دست نیروهای اسرائیلی افتاد. تلویزیون اسرائیل بدون اطلاع از هویت این سه نفر، تصویر خونآلود آنان را به نمایش گذاشت، به سرعت مشخص شد که یکی از این سه تن، سید هادی، فرزند سید حسن نصرالله، دبیر کل حزبالله است.
انتشار این خبر همانند بمبی در جامعه لبنان صدا کرد و تحول بسیار مهمی در پی داشت. در تاریخ لبنان، چه در زمان جنگ داخلی و چه در مقابله با تجاوز نظامی اسرائیل، هیچگاه دیده نشد که فرزند یکی از رهبران گروهای سیاسی و یا شبه نظامیان در راه مبارزه کشته شده باشد.
این واقعه، موجی از احساسات جوشان همدردی، احترام و شیفتگی را نسبت به دبیر کل حزبالله در میان همه طوایف مذهبی لبنان در پی داشت، به گونهای که همه آحاد ملت لبنان از هر دین و مذهبی، تحت تأثیر شدید این واقعه قرار گرفتند. رهبران سیاسی لبنان نیز یکی پس از دیگری به دیدار سید حسن نصرالله رفته و ضمن گفتن تبریک و تسلیت به مناسبت شهادت سید هادی نسبت به شخصیت مبارز و صادق دبیر کل حزبالله، مراتب قدردانی و احترام خود را ابراز داشتند.
سید حسن نصرالله در کتاب سید عزیز ماجرا را اینگونه روایت می کند: فرزندم، سید هادی، دو سالی بود که درس را رها کرده بود و پس از چند ماه آموزش های مختلف؛ به مقاومت پیوست و در چندین عملیات مقاومت شرکت کرد. من میدانستم که او در خط مقدم میجنگد. حضور او در جبهه، با اجازه و اطلاع من بود. البته هیچ کس، چه پسرم باشد و چه دیگران، بدون اجازهی بنده به عنوان مسئول، حق حضور در خط مقدم را ندارد.
همرزمان او تا مدتی نمیدانستند که او پسر من است و شناختی از او نداشتند. سیدهادی هم همیشه از اسم مستعار «یاسر» استفاده میکرد. در محورهای عملیاتی معمولاً از اسم مستعار و اسمهایی همچون: جهاد، کمیل، یاسر و ... استفاده میکنند. و خیلی هم کسی در صدد شناخت همرزمانش نیست. بنابراین، چند ماهی هویت سید هادی برای همرزمانش مخفی بود تا این که شناخته شد.
هرگاه از جبهه برمیگشت، برای من از اخبار و رویدادهای خطوط مقدم جبهه میگفت. ما هم بهتر میتوانستیم از وضع رزمندهها در جبهه آگاه شویم. سید هادی تا لحظهی شهادت، یک رزمندهی عادی بود و هیچ مسئولیتی نداشت. تازه عقد کرده بود و مشغول آماده کردن خانه و زندگیاش بود که ازدواج کند. یک عکس دو نفره هم که با او دارم و منتشر شده، در مجلس عقد او است.
دو روز قبل از رفتن، برای خداحافظی نزد من آمد و گفت: «انشاءالله برای انجام مأموریتی عازم منطقهی اشغالی هستیم. شما اجازه میدهید؟» گفتم: «بله و برایتان دعا میکنم.» خداحافظی کرد و رفت.
آنها در منطقهی اشغالی با دشمن درگیر شده بودند. مسئولان عملیات به من اطلاع دادند که تماس ما با چهار نفر از این بچهها قطع شده است؛ اما نگفتند که این چهار نفر چه کسانی هستند. از لحظهی اولی که این خبر را به من دادند، به دلم افتاده بود که سیدهادی هم یکی از این چهار نفر است. نیمههای شب، گفتند یکی از این چهارنفر برگشته و سه نفر دیگر به شهادت رسیدهاند. معمولاً در چنین مواردی، ما پیگیری میکنیم تا حقیقت موضوع روشن شود. تا ساعت سهی صبح بیدار ماندم و در آخر با بچهها تماس گرفتن و گفتم: «خجالت نکشید، تردید هم نکنید، به دلم افتاده که سیدهادی هم جزو این سه نفر است. حقیقت را به من بگویید تا من بدانم به مادرش چه بگویم و چه کار کنم.» گفتند: «همینطور است، سیدهادی یکی از این سه شهید است.»
بچهها نمیخواستند به من بگویند و من پیشدستی کرده بودم و سرانجام واقعیت را به من گفتند. گفتم: «مشکلی نیست، سیدهادی هم مثل یکی از این شهدا.»
تا پانزده ساعت پس از درگیر شدن آنها با دشمن، شک داشتیم و احتیاط میکردیم؛ تا این که دیگر یقین کردیم که سید هادی به شهادت رسیده و اسیر نشده است. چند روز بعد، تلویزیون فیلمی از دو جسد را به نمایش گذاشت و ما دیدیم که یکی از این دو جسد، شهید سید هادی است.
صبح فردای آن روز، من به مادرش گفتم: «سید هادی در عملیاتی شرکت کرده و تماس ما با او قطع است. ممکن است به شهادت رسیده باشد یا اسیر شده باشد، البته شاید هم برگردد. شما در جریان باشید.»
ایشان هم وقتی این را شنید، گفت: «بسیار خب. من دعا میکنم که یا برگردد، یا شهید شود، ولی به دست صهیونیستها نیفتد؛ چرا که اسارت او پیروزی بزرگی برای دشمن خواهد بود و ممکن است از آن برای تخریب روحیهی حزبالله و مجاهدان سوء استفاده کنند. البته من برای شهادت فرزندم دعا میکنم.» دو ـ سه ساعت بعد، خبر شهادت سید هادی را به او دادم.
جنازهی سید هادی دست دشمن بود و میخواست آن را تبادل کند. ما حاضر به تبادل پیکر سید هادی با دشمن نشدیم. در تبادل با رژیم صهیونیستی، اسرا در اولویت بودند. بدن شهید، بالاخره یک روز باز میگردد، ولی اصل بر این است که اسرا زودتر بازگردند. الحمدلله، ما به دلیل این که صبر کردیم، توانستیم در کمتر از یک سال، هم پیکر سید هادی و هم بقیهی شهداء و هم تعداد خوبی از اسرا را در این تبادل آزاد کنیم و بازگردانیم.
انتهای پیام/
نظرات بینندگان