کد خبر: ۶۰۸۱۴
تاریخ انتشار: ۰۹:۵۵ - ۰۱ مهر ۱۳۹۳

«کبوتر سفید» آقا عبدالحسین +عکس

آرزوی شهید عبدالحسین هیچگاه برآورده نشد، این مرد رشید و شجاع درعملیات بدر در هنگام نبرد تمام عیار با دشمن بعثی بال در بال ملائک گشود و پیکر رشیدش در شرق دجله (خاک عراق) ماند و به وطن عزیزمان ایران بازنگشت.

به گزارش شیرازه به نقل از لامرود، در تصویر روبرو خودروی آمبولانسی را مشاهده میکنید که توسط شهید عبدالحسین رحیمی به دلیل جابه جا کردن تعداد زیادی از پیکر پاک شهدا به «کبوتر سفید» لقب گرفت.

شهید رحیمی پیکر مطهر تعداد زیادی از شهدا را به وسیله این آمبولانس به خانه هایشان تحویل داد و همیشه به همکاران می گفت: ای کاش روزی جنازه خودم هم به همراه همین آمبولانس تحویل خانواده ام شود.

آرزوی شهید عبدالحسین هیچگاه برآورده نشد، این مرد رشید و شجاع درعملیات بدر در هنگام نبرد تمام عیار با دشمن بعثی بال در بال ملائک گشود و پیکر رشیدش در شرق دجله (خاک عراق) ماند و به وطن عزیزمان ایران بازنگشت.

پیکر بیش از 100 شهید در دوران دفاع مقدس و همچنین شهدای تفحص شده بعد از جنگ و افراد زیادی چون شهید آزاده حاج مصطفی امیری، مرحوم محمد علی حیاتی نماینده لامرد در مجلس شورای اسلامی، سردار شهید حاج درویش شریفی و سردار شهید احمد غلامی از جمله کسانی هستند که توسط «کبوتر سفید» به خانواده های چشم به راهشان تحویل داده شد.

«کبوتر سفید» آقا عبدالحسین نه فقط بین مردم منطقه شناخته شده بود بلکه بسیاری از نیرو های رده بالای استان فارس کبوتر سفید را می شناختند. اگرچه این کبوتر سفید از سر بی توجهی از آشیانه شهدای لامرد پرواز کرد و رفت تاسف بارتر این که هیچ تلاشی برای بازگشت آن نشد.

راننده این کبوتر سفید بعد از شهید رحیمی به پاسدار مصطفی باقری معروف به "خالو مصطفی" رسید، او خبر و تحویل بیش از یکصد و شصت شهید شهرستانهای مهر و لامرد به خانواده شهدا رسانده است،  خالو مصطفی هم اکنون با سرکشی به خانواده معظم شهداء یاد و خاطرات آن زمان را زنده نگه داشته است.

خالو مصطفی خاطرات زیاد و شنیدنی با کبوتر سفید دارد که در ادامه خاطره ای جالب از این رزمنده را می خوانید:

جسد شهید را از لار تحویل گرفتم، من بودم و شهید و کبوتر سفید، به پشت گردنه معروف لامرد رسیده بودم، نزدیک مغرب و هوا بسیار گرم بود، سرابالایی اولی را رد کرده بودم که صدای پت و پت ماشین درآمد، در پیچ دوم یا سوم بود که ماشین ایستاد و خاموش شد،جسد شهید تازه بود و یخ ها در حال آب شدن، نمی دانستم چه کنم، پائین آمدم، کاپوت ماشین را بالا زدم، هر چه با آن ور رفتم نتوانستم درستش کنم، چندین بار نشستم پشت ماشین و استارت زدم، انگار قصد روشن شدن نداشت، نگرانی ام بیشتر شده بود، جسد شهید در این گرمای سوزان لامرد، پشت ماشین بود و چشمان منتظر مردم در آن طرف گردنه و شهر، اضطرابم را دو چندان کرده بود، به عقب آمبولانس رفتم، درب آن را باز کردم، روی درب عقب و کنار جسد شهید نشستم، نا امید شده بودم، همانطور که پشتم به شهید بود به او گفتم: هیچ کس اینجا نیست، من هستم و تو، کمک کن جسد مطهرت را سالم به شهر برسانم، هوا داشت غروب می کرد، ناخودآگاه به دلم افتاد بروم و پشت رل بنشینم، با اولین استارت، ماشین روشن شد، از خوشحالی گازش را گرفتم، سرابالایی را از ترس اینکه مبادا دوباره خاموش شود با سرعت پشت سر گذاشتم، وقتی به میان جمعیت رسیدم تازه متوجه شدم که این شهید بود که مرا آورد نه من بودم که شهید را رسانده بودم.


نظرات بینندگان