کد خبر: ۸۳۴۸۴
تاریخ انتشار: ۰۹:۰۰ - ۱۴ بهمن ۱۳۹۴

«پیرمرد در خیابان ایران» روایتی متفاوت از روزهای انقلاب

«پیرمرد در خیابان ایران» نام اثر زیبای این نویسنده خوش ذوق شیرازی درباره حوادث انقلاب است.
به گزارش خبرنگار سرویس فرهنگی شیرازه، ایام مبارک دهه فجر، فرصتی برای بازخوانی حوادث و رویدادهای روزهای شورانگیز انقلاب اسلامی است که بخشی از آن را می توان در آثار ادبی مرتبط با آن ایام خواند. در همین راستا بیژن کیا نویسنده توانمند کشورمان در قالب داستان کوتاه با دید انسانی و عاطفی نگاهی به حوادث دلخراشی داشته که در آستانه پیروزی انقلاب خانواده ها را تحت تاثیر قرار داده بود. «پیرمرد در خیابان ایران» نام اثر زیبای این نویسنده خوش ذوق شیرازی درباره حوادث انقلاب است که یک نسخه از آن را در اختیار شیرازه قرار داده است:

پیرمرد در خیابان ایران
پیرمرد تازه از خانه  آمده بود بیرون و آرام آرام در در خیابان ایران قدم می زد.کمی که گذشت قدم سست کرد و بخودش گفت: بر می گردد. خودش به قهر رفته چرا من منت ش را بکشم؟ بگذار خودم را خونسرد نشان بدهم تا بفهمد نبودش خیلی هم برایم مهم نیست. زن که نباید انقدر ...
پیرمرد اخم کرده  بود و ناراحت بنظر می رسید.  
 زن به این سن و سال که نباید دیگر هی چادر سر کند قهر نکند برود خانه ی این و آن. اصلا" این زن عقل درست و حسابی ندارد. آدم به قهر می رود خانه ی دامادش؟ اصلا" حساب آبروی مرا نمی کند که .. خب می خواهی قهر و غیظ کنی برو خانه ی منوچهر. هرچه باشد پسرمان است.
پیرمرد آرام آرام گام بر می داشت و گاه می ایستاد. به مغازه هائی که همه بسته بودند نگاه میکرد.
آدم صبح جمعه قهر می کند؟ بیچاره، اتوبوس کجا گیرت می آوری که از این جا بروی خیابون دوم نیروی هوائی؟ ها؟
پیرمرد لبخندی زد و بخودش گفت: الان سر خیابان پیدایش می کنم. می دانم تاکسی گیر نیاورده. من هم برویش نمی آورم. وانمود می کنم میخواهم بروم نان بربری بگیرم و بر حسب تصادف او را دیده ام. بعد هم خیلی خونسرد می گویم  هنوز نرفتی؟  لابد رویش را بر میگرداند اما زیر لب می گوید نه. ماشین گیرم نیامده، می گویم خب با اتوبوس برو. او هم به گمانم زیر چشمی نگاهم می کند و می گوید: اتوبوس هنوز نرسیده. من هم صدایم را  کلفت می کنم و می گویم: همین است دیگر . زنی که صبح جمعه  از خانه بزند بیرون و به قهر برود خانه ی داماد آس و پاس و آسمان جل اش  معطل می ماند کنار خیابان. می دانم. میدانم که  می گوید احمد مرد نجیبی است، هوای محبوبه ی مرا دارد. من هم میگویم: ولش کن این حرفها را. می خواهم نان بربری تازه بگیرم. اگر می خواهی قهر کنی که هیچ و گرنه بیا با هم برویم. میدانم و خوب می دانم که چادر نخودی رنگش را که گل های سرمه ای دارد محکم تر از قبل دور خودش می پیچد و می گوید میخواهی بازهم بیایم دعوایم کنی؟ و من هم می گویم نه مگر چه گفتم من .. نمک بده برای تو. در این سنی که من و تو هستیم نمک سم است. اگر نمکدان را پرت کردم و شکستم بخاطر دوست داشتنت بوده. این را بفهم. بفهم که دوستت دارم هنوز هم. میدانم و خوب میدانم که می گوید خب اینها را بدون خشم و عصبانیت بگو، این هارا بدون توهین و ناسزا بگو و من هم باید بگویم باشد .. باشد ..حالا برویم نان بربری بگیرم و با املتی که تو درست کرده ای و حالا دیگر یخ کرده بخوریم.
پیرمرد دوباره براه افتاد از جائی دور همهمه ای می شنید و  هرچه به  انتهای خیابان نزدیک می شد می توانست صدای فریاد مردم را  شفاف تر و تیزتر بشنود. ایستاد. بوی دود می آمد. بوی لاستیک سوخته. بووی تند گوگرد. شک کرد. برود یا نه؟ هنوز در تردید بود که دید مردم جنازه ای را روی یک تخته گذاشته اند و با خود می برند.  
- الله اکبر.. الله اکبر..
-بگو مرگ بر شاه .. بگو مرگ بر شاه ..
انگار داشتند جنازه را تشییع می کردند. بی تابوت و بی مراسم اما باشور و با شعار.
-بگو مرگ بر شاه .. بگو مرگ بر شاه ..
جمعیت از سمت میدان ژاله می آمد و پیرمرد خیره شده بود به چادر نخودی رنگ با گل های سرمه ای و لکه هائی بزرگ، سرخ  و خیس .
حالا شعارها در ذهنش می چرخید و می چرخید و دنیا هم.
نظرات بینندگان