جبهه رفتنم فقط برای اسلام بود/با یک «علی کیفک» یک اسیر 600 ضربه شلاق خورد/با چسب برق اسرا را پانسمان می کردند!
شیرازه: در همین نزدیکی؛ افرادی در کنار ما زندگی می کنند، که در روزگاری که صدام بر شیپور جنگ نواخت، برای دفاع از اسلام، آب و خاک میهنشان مردانه ایستادند و در این راه یا جان خود را فدا کردند یا به اسارت درآمدند تا با صبر زینبی جهاد را در خاک دشمن کامل کنند. چند روزی از سالروز ورود آزادگان نگذشته که موفق شدیم با آزاده سرافراز حاج اکبر گل آرایش دیداری یک ساعته داشته باشیم. او از نحوه اسارت و سختی های دوران اسارت می گوید و اینکه اسارت می تواند پله ای باشد برای صعود و یا سقوط.
جبهه رفتنم فقط برای اسلام و تکلیف بود
حاج اکبر گل آرایش میگوید جبهه رفتنش نه برای میهن بود و نه برای مردم، بلکه طبق فرمایش امام برای اسلام و تکلیف بود.
اودر 20 سالگی عازم جبهه های حق علیه باطل می شود و در 7 عملیات به عنوان فرمانده گردان شرکت میکند.
رزمنده دوران دفاع مقدس میگوید قبل از حضور در جبهه اصلا در ذهنش واژهای به نام اسارت نمیگنجید و قبل از رفتن به جبهه درس و کلاس رفتار با اسرا را آموزش دیده اما فکرش را هم نمی کرده که روزی خودش اسیر شود.
امان از ساعتی که عراقی ها قفت می دهند
حاج اکبر که گرد سپید پیری بر روی محاسن و موهایش نشسته است میگوید، امان از ساعتی که عراقیها قفت(ایست) بدهد. انگار تمام هستی ات ول می شود به زبان امروزی بگویم مات می شوی و هنگ میکنی. تمام اعصاب از کار می افتد و در گیجی میمانی که چکار کنی.
آزاده دوران دفاع مقدس در مورد نحوه اسارتش میگوید:7 مردادماه سال 1361 بود که تصمیم گرفتم برای شناسایی پاسگاه حسینیه به عنوان فرمانده گردان و قبل از حرکت نیروها عازم منطقه شوم.
نمازصبح را که اقامه کردم، در حین راهی شدن شهید حسین دقت که از بچه های فرهنگی و کم سن و سال و حدود 15 سال داشت آقای مذکی، اقای راسخی تیپ زرهی، ابراز تمایل کردند که با من همراه شوند . که نهایتاً 3 موتور دو ترکه شدیم و راه افتادیم.
طی تماسی که با دوستان مخابرات، آقای غیور و آقای شمس داشتیم اعلام کردند که منطقه تثبیت شده، ما مواضع جلو خود را هم نمی دیدم و هیچ سلاحی نداشتیم، جز یک قطب نما و دوربین که به عنوان وسیله کاری بود که روی گرا برویم و برگردیم.
خدا رحمت کند آقای فردنقی، شب قبل رفته بود منطقه برای بازدید و برگرداندن اجساد شهدا به عقب، که در میدان شهید شده بود.
ما هم گفتیم اگر با موتور برویم احتمال دارد تیر به ماهم بزنند. پس تصمیم گرفتیم پیاده برویم. بچه ها در میان راه می ایستادند کنکاش میکردند که سنگر چه کسی است. اتفاقا صبحانه را هم در سنگر عراقیها خوردیم. هندوانه ای که عراقیها برای شام خود گذاشته بودند صبحانه ای شد برای ما.
من بر اساس گرا و قطب نما جلو میرفتم. یک لحظه دیدم گروه زیادی تانک ایستاده وبقیه هم خواب بودند. خط شنی تانک ها و هشت چرخ ها معلوم بود. فکر کردم همه را جمع کردند که به عقب ببرند. من که دوربین به دست بودم تنها خودم رفتم جلو.
ناگهان یک فرد بچه سالی از روی یکی از نفربرهای عراقی آمد بالا و ازپشت به من قفت داد. یعنی ایست داد.من که باور نمیکردم عراقی باشد، پرخاش کردم و گفتم مردیکه من ایرانی ام ولی دیدم عربی بلغور میکند. سرو صدا بین من و او باعث شد دیگر عراقیها که در نفربرها خواب باشند از خواب بیدار شوند. و بعد از آن بود که نفربرها روشن و منطقه را دود گرفت.
پشت سر من شهید دقت، حاج محمد مذکی، علی راسخی، شهید سپاسی و ایزدی می آمدند ومن چیزی نمیدیدم.از روی سر من برای آنها کالیبر میزدند. یعنی اینقدر بهشان نزدیک بودم.
در نفربر اشهدم را خواندم
بعد ازاینکه من را اسیر کردند با چفیه خودم، دست و چشمانم را بستند، به خودم گفتم که دیگه اعدامم میکنند، حتی اشهدم را خواندم، بعد از مدتی چشمم رو باز کردند و گفتند اسمت، فامیلت و نام جدت چیست. میگفتند تانک کجاست. من هم فقط کثیر و قلیل را بلد بودم. میگفتم کثیر.
بعد از چند ساعت من را در خشایارها(نفربر) گذاشتند و بردند بصره، که درمسیر ودر دشت حسنیه گم شدیم ، البته اگه منو رها میکردند میتوانستم برگردم و بالاخره بنزین تمام شد و در دشت ماندیم.
با اینکه در نفربر کلاش بالای سرمان گرفته بودند فکر فرار به سرم زد. شروع کردم به خواندن آیت الکرسی، تا بلکه خوابشان ببرد و بتوانم فرار کنم. اما وقتی که خوابشان میبرد بعد ازمدتی یکی از انها خورپوف میکرد و باعث بیدار شدن بقیه می شد.
در نهایت ظهر شد و من گفتم «صلاه». برای نماز اجازه دادند از نفربر بیرون بیام. قبله را پیدا کردم و تیمم کردم و نماز را خواندم در حالیکه اسلحه کلاش بالای سرم بود.
منتظر بودیم که ساعت 5 شود تا ماشین غذا که رد می شود ما را پیداکنند.
ماشین غذا که رسید افراد کشته و مجروح و سالم را سوار یک آلفا کردند و به بصره بردند. شب اول را من را به مرکزی بردند در بصره و سوال و جواب کردند.
عملیات خرمشهر، شهید قربانی در دهکده ولیعصرشهید شد. این دهکده مثل بصره، نخلستان دارد،
عراقی ها پیذیرفتند که قسمت حمل اجساد هستم
فکر کردم در دهکده هستم. تجسم کردم که نهایتاً میندازنم در شط و نهایتاً خفه می شوم. ولی دیدم اینگونه نشد و منو به کانتینری بردند. در آنجا افسری نشسته بود و می پرسید که اسم و رسمت چیه است. ولی ما از اول کلا منکر شدیم که نظامی هستیم.دستگاه شوک هم داشتند و خودبخود روی لاله گوش میگذاشتند. اول نظامی بودن و بعد بسیجی بودن را رد کردیم و نهایتاً شدیم حمل اجساد که نهایتاً با مقاومت من انها قبول کردند.
با فندک ریشم را آتش زدند
در جوانی ریش من از زیر گلو دراودمده بود ومعروف بودم به ریش عثمانی ! حالا من عثمان را ندیدم که ببینم چنین ریشی داشته یا نه!
یکبار هم بنده رو به نخلی بستند و با چشمانی بسته یک نفر امد و فندکی گذاشت زیر ریشم و آتش زد.
هنوز در بصره بودیم. در حین این سوال و جوابها خوشبختانه چون موقع اسیر شدن قطب نما ودروبین نداشتم باور کردند که اطلاعاتی نیستم و مسئول حمل اجسادم. در همین حین از من سئوال شد چگونه اجساد را حمل میکنی و با چه ماشینی، در جواب گفتم با پتو و با کامیون؛ نهایتاً پذیرفته شد و من تا آخراسارتم با همه شکنجه ها و اهانت ها این را ادامه دادم و در آخر پذیرفتند که مسئول حمل اجساد بودم و بنده را به اردوگاه بردند.
در آنجا ارتش را از نظامی ها، بسیجی ها و بچه ها را جدا می کردند وبه همین ترتیب اسارت برای ما رقم خورد.
از خدا خواستم فرصتی فراهم شود تا با او مناجات کنم بعد از آن بود که 96 به اسارت رفتم
حاج اکبر گل آرایش گذری به سالهای قبل از اسارت می زند و بیماری که او را به آی سی یو کشانده و از آنجا دعایی کرده که فکرش را هم نمی کرده که به شکل اسرات اجابت شود.
حاج اکبر میگوید:یک بار مریض و در آی سی بستری شدم. از خدا خواستم که شرایطی فراهم شود تا بتوانم به راحتی صدایش بزنم و جواب بگیرم؛ مدتی بعد با عده ای از دوستان به دیدار امام راحل در جمران رفتیم. به خدا گفتم چطور این بنده ات دنیا رو تکان داده. ای کاش یک خلوتی باشد که اگه تو را بخوانم جواب بگیریم و بعد از مدتی در کاسه من گذاشته شد! حدود 98 ماه اسیر و شکنجه را در عراق متحمل شدم.
در ماه های اول اسارت با عراقی ها می جنگیدیم!
آزاده شیرازی در مورد روزهای اسارت میگوید: درماه های اول اسارت نمیدانستیم باید با عراقیها در زمان اسارت چطور برخورد کنیم، فکر می کردیم باید در زمان اسارت هم بجنگیم. 5 نفر شهید دادیم و تعداد زیادی زخمی، ما رو با بلوک میزدند.
این جنگیدن ها ادامه داشت تا اینکه زمانی که به لطف خدا زخمی ها را بردند به بیمارستان «موصل». زخمی ها که به اردوگاه بازگشتند پیامی ازحاج آقا ابوترابی برای سایر اسرا آوردند، با حاج آقا ابوترابی آشنایی نداشتیم، فقط میدانستیم که ایشان پسر امام جمعه قزوین است و در زمانی که اسیر شدند از چریکی های شهید چمران بودند.
پیام حاج آقا ابوترابی سر خطی شدن برای ادامه اسارت
پیام آقای ابوترابی این بود که در زمان اسارت جدل نکنید. بچه ها از صحبت های ایشان خط گرفتند و این پیام از طرف حاج آقا حجت خدا بر ما اسرا شد.
شخصیت خاص ایشان به حدی بود که برخی صلیبیها به زبان فارسی و دست و پا شکسته پیام حاج آقا را برای ما می آوردند که همه لطف و عنایت خدا بود. دوران اسارت پل صعودی بود برای کسی که می خواست به معراج برود و سراشیبی بود برای کسانی که می خواستند به اسفل السافلین بروند، اگه با خدا بودی به معراج میرفتی ولی اگه بی طاقتی میکردی و کفر میگفتی به اسفل السافلین میرفتی.
در اسارت حریم ها را حفظ می کردیم
در موصل حدود یک ماه 35 نفر را در اتاق های 3در4 زندانی کردند و نهایت شکنجه را دیدیم، سعی می کردیم نه غذا بخوردیم و نه دستشویی برویم. حرمی برای خود داشتیم، مثلا آستین کوتاه نمی پوشیدیم و زیر پتو بودیم تا حریم اسارت حفظ شود. در نهایت مجبور شدند ما رو در دو اتاق قرار بدهند.
در آن زمان برای تنها فردی که آب می آوردند یک پسر بچه 13 ساله اصفهانی به نام علیرضا احمدی بود، او هم میگفت تا به بقیه آب ندهید آب نخواهد خورد و برای همین برای ما هم آب می آوردند. پدر این پسر هم در اسارت بود؛ زمانی که برای این پسر نوجوان غذا را در تشتی مانند تشت لباسشویی می آوردند با دستان کثیف هر کسی کمی میخورد و عقب می کشید. امکانات بهداشتی ضعیف بود.
در فصل سرد زمستان یک دلی روغنی کنار اتاق بود که هر کسی غذای حاجتی(دست به آب) داشت، وضعیت قرمزاعلام میکرد و بقیه به زیر پتو می رفتند و بعد وضعیت سفید می شد.
بعد از یک ماه اسرا را به اردوگاه ها منتقل کردند. در ابتدا به اردوگاهی بردند و خمس الثلاثه تشکیل دادند.
با یک «علی کیفک» یک اسیر 600 ضربه شلق خورد
در اردوگاه، صبح و عصر غول های عراقی(آدم های قوی هیکل) به صف می شدند تا بچه ها را شکنجه کنند. بعد همین ها را از اسرا سئوال می کردند که چکارتان کنیم، یعنی چطور شما را بزنیم! ماهم می گفتیم «علی کیفک» (هرچی دلت می خوهداد). خدا بصیر و سمیع است.مگر می شود که خداوند از وضعیت ما خبر نداشته باشد. لاحول ولا قوه الا بالله ذره ای جابجا نمی شود مگر با قدرت او.
علی کیفک که می گفتیم، طرف دستش می آمد. حالابعضی ها لوتی بودند چیزی نمیگفتند ولی بعضی ها هم بی پدر و مادر بودند تا آنجا که نفس داشت میزد، یا کشیده بهت میزد یا میخواباندت با قوطی آهنی که میخ بهش زده باشی و مثل رنده درست شده بود را به روی تخب بسته بود و شکنجه میدادند.
آقای محمدباقر نجفی
نامی بود که علی کیفک گفته بود، 600 شلاق بهش زده بودند پاهاشو به این فلک ها بسته
بودند و جالب این بود که میزدند تا خسته شوند و بعد سرباز عوض میشد. محمد باقر
حسرت یک آخ را بر دل عراقیها گذاشت.
از خدا بخواهیم ما را در معرض آزمایش های سخت قرار ندهد
حاج اکبر گل آرایش با اشاره به اینکه باید همه امور را به
خدا سپرد میگوید: یک زمانی است که همه چیز را بخدا می سپاریم، یک زمانی نیز هست
که به خدا می گوییم ضعف و قوت ما را ای خدا میدانی، ما را آزمایش های سخت نکن.
با چسب برق اسرا را پانسمان می کردند!
آزاده شیرازی وضعیت سالم جسمانیش در دوران اسارت را لطف خداوند می خواند و به دوستانش که وضعیت وخیمی داشتند اشاره میکند و میگوید: در بصره روز اول محمد علی رضایی آب که میخورد از 8 نقطه بدنش آب بیرون می آمد چون بدنش به رگبار بسته بودند. ما براش دعای توسل می خواندیم گریه می کردیم. عراقیها می آمدند و بر روی زخم ها و نقاط سوراخ شده محمد علی چسب برق می زدند؛ میگفتیم مگر این کهرباست(برق). بعد ها عین جنازه انداختنش وسط اتوبوس از بصره بردند بغداد و از بغداد بردنش بیمارستان موصل و بعد از زمانی شد جزء اجل ترین بسیجی های اردوگاه این همه لطف خداست.
با سیم خاردار داغ و کاغذ سیگارعصب کشی دندان می شد
حاج اکبر از طبابت اسرا در دورن اردگاه گفت: چون امکانات نداشتیم اگه کسی مریض می شد بدلیل اینکه در فاصله ای نزدیک به هم زندگی می کردیم به صورت اپیدمی به دیگران هم سرایت می کرد. در بحث دندانپزشکی یک نفرداشتیم به نام «حسین گاردی» که با سیم خاردار داغ و کاغذ سیگارعصب کشی می کرد. بعد از مدتی از طرف صلیب سرخ درمانگاه را به ما دادند و ما می آمدیم دندان را کامل می کشیدیم و بعد هر عملیاتی مثل عصب کشی رو انجام می دادیم و بعد دندان را جا می دادیم! و بخیه میکردیم بعداز اینکه صلیب سرخ فهمید اعلام کردند همه کسانی که دندان کاشته اند مراجعه کنند چون این کار چون سرطان زاست.
حاج اکبر گل آرایش ازجمله اسرایی است که در 27 مردادماه سال 69 از دست رژیم بعثی عراق آزادشده است . او در مورد نحوه آزادی میگوید:عراقیها در سالهای آخر که مذاکره بین ایران و عراق بود عراقیهای به ما میگفتند اگه اکبر(همان آقای رفسنجانی) تسلیم شود ما شما رو آزاد میکنیم. خیلیها در سالهای آخر اسارت کم آوردند چون خیلی سخت بود. حالت خوف رجا بود، یک حالت برزخی برایمان پیشآمده بود. هرچند که قرارداد596 سال 67 بود ولی طول کشید تا اسرا را آزاد کنند.
باید قدرت آزاده ها را نشان دهیم
حاج اکبر گل آرایش معتقد است، باید نماد قدرت آزادهها را نشان دهیم، مبارزه جانانه این رزمندهها باعث شد که نیروهای عراقی دندان مسلح، در مواجهه با رزمنده بسیجی ایرانی بترسند. او تأکید دارد که باید به سراغ آزادهها و جانبازان گمنام هم رفت. حاج اکبر از جانباز و آزادهای نام میبرد که عراقیها سه بار تیر خلاص به او میزنند اما زنده میماند(یک تیر به سرش که از داخل دهانش درمیآید، یک تیر به پشت گردنش که از چشم چپش درآمده بود و سومی در کمرش که از قلبش درمیآید) و نهایتاً او را به بیمارستان میبردند و هماکنون این آزاده جانباز در داریون زندگی میکند.